بازگشت

در ستايش امام حسن مجتبي ( ع )


تا که به دل زد سپاه عشق شبيخون

ريخت شبي آبم از دو ديده شبي خون

عاشقم و زار و بيقرار و پريشان

ناله زبيداد هجر چون نکنم ؟ چون ؟

عاشقي آواره ديار فراقم

از چه ننالم ز جور گردش گردون ؟

آن قدر از دست روزگار بگريم

تا کنم از اشک ديده ، باديه ، جيحون

آن قدر از جور آسمان کنم افغان

تا شنود آه زارم ايزد بيچون

تا کنم از خون ديده دامن صحرا

پر گل و سنبل ز عشق آن رخ گلگون

داغ به دل لاله سان خموش چرايم

خوش که بنالم چو بلبل از دل محزون

ميکشدم عشق روي دوست به صحرا

ميبردم شوق وصل يار به هامون

ساحت هامون ز ارغوان و شقايق

باغ و گلستان کنم ز ديده پر خون

از چه ننالم ز دور چرخ ستمگر

از چه نگريم ز جور دهر پر افسون

آتش بيداد و ظلم و جور و جفا را

از ازل اين کهنه آسمان شده کانون

مردم نيکو صفات پاکدل و دين

سخره بيدين نموده فتنه مادون

فرقه گوساله طبع سامري انگيز

سوي معاويه روي کرده ز هارون

چرخ نشاندش به پاي منبر آن ديو

ديو منافق سرشت طاغي مفتون

تا که زند صد هزار زخم به جانش

نطق معاويه آن بد اختر مطعون

حسن حسن در ازل شد آينه غيب

همچو علي مظهر تجلي بيچون

آن که ازل تا ابد نديده چو حسنش

ديده خورشيد و مه به طارم گردون

گر نبد آن گوهر يگانه خلقت

بحر نبوت نداشت لولو مکنون

سبط نخستين تويي و سر نبوت

طاير عرش آشيان هماي همايون

جنت و کوثر تويي به صورت و معني

سدره و طوبي تويي به قامت موزون

اي تو پس از مرتضي وصي پيمبر

هادي امت به زير قبه وارون

حلم و رضا و سخا و رأفت و رحمت

کرده خدا در نهاد پاک تو معجون

آه که دهر دغا به زهر جفا ريخت

از جگر مجتبي به طشت فلک خون

سوده الماس ريخت خصم به کامش

بر کف اسما بنت اشعث ملعون

آخر شهر صفر به آب چو آتش

سوخت دل عرشي و سماوي و مادون

قلب جهان زار کرد سوده الماس

در غم او خون گريست ديده گردون

پاک دل شيعيان ز فاجعه وي

شد زغم و درد و رنج و غاله مشحون

بعد ستمها و زهر و خنجر دشمن

رفت به قرب جوار ايزد بيچون

باز به تير جفا جنازه پاکش

خصم هدف ساخت زير اين فلک دون

چرخ چنين بوده با عناصر ايمان

هيچ نگرديده طبع دهر دگرگون

چون غم و اندوه و درد و غصه ز جانت

دست ندارد بساز با دل محزون

زار بنال اي ( الهي ) از غم آن شه

ساز به آهنگ سبز گنبد وارون


الهي قمشه اي (وفات1352 ه ش)