بازگشت

در تعزيه امام حسن (ع)


اي دل مگو که موسم اندوه شد بسر

ماه محرم ار بسر آمد مه صفر

فارغ نشد هنو دل از بار اندهي

کامد به روي ماتم او ماتمي دگر

کم نيست آل فاطمه گرچه به چشم خلق

بس اندکاند و خوار و حقيرند و مختصر

اين قوم بر گزيده خلاق عالماند

از چشم کم به جانب اين قوم کم نگر

گر چه شکافته سر و پهلو شکستهاند

گر چه گداخته جگرند و بريده سر

هر گوشه آفتابي از اينان غروب کرد

گر خاور زمين نگري تا به باختر

طوس و مدينه ، کوفه و بغداد و کربلا

شاهي به هر ولايت و ماهي به هر کجا

هر يک به رتبه باعث ايجاد عالمي

از مرد و زن به رتبه مسيحي و مريمي

هر يک غلام درگهشان خان و قيصري

هر يک گداي همتشان معن و حاتمي

بر هر يکي ز رتبه و دانش چو بنگري

گويي نه اعظمي بود از اين نه اعلمي

اما دريغ و درد کز اينان نديدهايم

از جور روز گار و جفايش مسلمي

از هر تني به هر يک از اينان جدا دلي

در هر دلي زهر تن از اينان جدا غمي

از زخمهاي هر يک از اينان به هر دلي

زخمي پديد کش نه پديد است مرهمي

در هر دلي غمي و به هر سينه اندهي

هر خانهاي عزايي و هر گوشه ماتمي

شيراز هر کجا گذري داستانشان

پير و جوان به ماتم پير و جوانشان

شرط محبت است بجز غم نداشتن

آرام جان و خاطر خرم نداشتن

از غير دوست روي نمودن به سوي دوست

الا خداي در همه عالم نداشتن

جاني براي خدمت جانان به تن بس است

اما چو جان طلب کند آن هم نداشتن

گر سر به يک اشاره ابرو طلب کند

سر دادن و در ابروي خود خم نداشتن

معشوق اگر دو ديده پر از خون پسنددش

عاشق بجز سر شک دمادم نداشتن

گر کام تلخ و لخت جگر خواهد ارکني

در کاسه جاي شهد بجز سم نداشتن

در راه او اگر همه بارد خدنگ کين

شرط ره است ديده بر هم نداشتن

زان سان که خورد ، سوده الماس مجتبي

در هم نکرد روي خود اهلا و مرحبا

از خواب جست تشنه لب آن سبط مستطاب

بر کوزه برد لب که بر آتش فشاند آب

آبي که داشت سوده الماس در کشيد

چون جعد جعده رفت همان دم به پيچ و تاب

بر بستر اوفتاد و کشيد آه دردناک

بيدار کرد زينب و کلثوم را ز خواب

زينب شنيد و شاه جگر تشنه را بخواند

آمد حسين و ديد به يکبار و شد ز تاب

گفت اي برادراين چه عطش وين چهآب بود

کز آتشش تو سوخته جاني و ما کباب

ميخواست تا بنوشد از آن آب آتشين

سازد بناي عالم ايجاد را خراب

بگرفت آب را ز برادر به خاک ريخت

خشکيد خاک از اثر آب چون سراب

و آن گه چو جان پاک برادر ببر کشيد

گفت اين حديث و ناله زار از جگر کشيد

کاي تشنه کام جرعه من قسمت تو نيست

بايد ترا به دشت بلا رفت و تشنه زيست

آب تو را ز چشمه فولاد ميدهند

الماس در خور گلوي نازک تو نيست

ما هر دو پاره جگر حيدريم ليک

وز ما در اين ميانه جگر پارهاش يکي است

خواهي به پاي آب روان تشنه داد سر

خواهند کودکان تو گفت آب و خون گريست

خواهد رسيد وقت تو نيز اين قدر نماند

تعجيل چيست سال نه صد ماند و نه دويست

ما اهل بيت از پي قرباني حقيم

از کوچک و بزرگ چه پنجه چه سي چه بيست

فرمان سيد الشهدايي ز حق تو راست

خود مي رسي به قسمت خود اين شتاب چيست

پس آن دو نور ديده خود رابه پيش خواند

قربانيان دشت بلا را به بر نشاند

گفت اي دو نور ديده خوشا روزگارتان

بادا به کربلا قدمي استوارتان

بينيد چون ميان عدو عم خويش را

ياري به او کنيد که حق باد يارتان

در موقفي که محرم حج شهادت است

قربان او شويد که هست افتخارتان

عمزادگان غمزده غلتند چون به خون

جانان من مباد صبوري شعارتان

چون نوح در ميانه گرداب غم فتد

زنهار تا که جا نبود بر کنارتان

بينيد چون که يوسف زهرا به چنگ گرگ

چون شير گرگ ديده مبادا قرارتان

يابيد چون به دار يهودان ، مسيح را

هرگز مباد صبر در آن گير و دارتان

کوشيد تا خداي ز خود شادمان کنيد

بخشيد جان و زندگي جاودان کنيد

در تاب رفت وطشت طلب کرد وناله کرد

و آن طشت را ز خون جگر دشت لاله کرد

خوني که خورد در همه عمر از گلو بريخت

خود را تهي زخون دل چند ساله کرد

نبود عجب که خون جگر ريخت در قدح

عمريش روزگار همين در پياله کرد

خون خوردن و عداوت خلق و جفاي دهر

يعني امامتش به برادر حواله کرد

نتوان نوشت قصه درد دلش تمام

ور ميتوان زغصه هزاران رساله کرد

زينب کشيد معجر و آه از جگر کشيد

کلثوم زد به سينه و از درد ناله کرد

هر خواهري که بود روان کرد سيل خون

هر دختري که بود پريشان کلاله کرد

آه دل از مدينه زهفت آسمان گذشت

آن روز شد عيان که رسول از جهان گذشت

از چيست يا رسول که بر خوان ابتلا

دوران تو را و آل تو را مي زند صلا

بيند بلا هر آن که بلي گفت در الست

الا تو در الست نگفته است کس بلي

اجر تو با خدا که دو ريحانه است فرد

سخت است اين مصيبت و صعب است اين بلا

اي عرش گوشواره مگر گم نمودهاي

زيرا که گه به يثربي و گه به کربلا

طوفان نوح پيش روي از قطره کمتراست

گو کاينات جمله بگريند بر ملا

ذکر مصيبت شهدا چند ميکني

آتش زدي به جان و دل مرد و زن دلا

بس کن دمي ز تعزيه، مدح نبي سراي

چون اصل اين طريقه بکا باشد و ولا

مدح نبي سراي که بي مدحت رسول

خدمت نشد ستوده و طاعت نشد قبول

يا رب به آن رواج ده زمزم و صفا

يا رب به آن سراج نه زمره صفا

يا رب به حق مفخر افلاک و آل او

يا رب به جاه سيد لولاک مصطفا

يا رب به حق سينه او مخزن علوم

يا رب به حق عترت او معدن وفا

يا رب به آن سري که زتيغش شکافتند

يا رب به آن سري که بريدند از قفا

يا رب به حق صدر نشينان بزم خلد

يا رب به حق راهروان ره صفا

کز اين عزا که بايدشان ريخت لخت دل

از دوستان به اشک روان سازي اکتفا

اين گفته وصال چراغ وصول باد

نزد خدا و احمد و آلش قبول باد


وصال شيرازي