بازگشت

بنال چو قمري درين عزا


اي روح عقل اقدم و ريحانه نبي

کز خون دل زغصه دوران لبالبي

اي شاه دادگر که ز بيداد روزگار

روزي نيارميده، نياسوده اي شبي

از دوستان ملامت بيحد شنيده اي

تنها نديده اي الم از دست اجنبي

چون عنصر لطيف تو با خصم بدمنش

هرگز نديد کس قمر برج عقربي(1)

زهر جفا نمود ترا آب خوشگوار

از بس که تلخ کامي و بيتاب و پرتبي

از ساقي ازل نگرفته است تا ابد

چون ساغر تو هيچ ولي مقربي

آري بلا به مرتبه قرب اولياست

و اندر بساط قرب نبود از تو اقربي(2)

گردون شود نگون و رخ مهر و مه سياه

کافتاده در لحد چو تو تابنده کوکبي

نشنيده ام نشانه تير ستم شود

جز نعش نازنين تو در هيچ مذهبي

اي «مفتقر» بنال چو قمري درين عزا

کاين غصه نيست کمتر از آن زهر جانگزا

آية الله غروي اصفهاني