بازگشت

داورى در قذف


354 ـ كلينى رحمه الله با سند خود نقل كرده است: در عصر اميرمؤمنان عليه السلام دو نفر، با هم برادرِ در راه خدا [و بسيار صميمى] بودند؛ يكى از ايشان درگذشت و به ديگرى در نگه دارى دختربچّه اى كه از خود جاگذاشت، وصيّت كرد، و آن مرد اين دختربچّه را همچون فرزندان خود [نگه دارى] كرد، و با كمال مهربانى و احترام و امانتدارى، در حفظ او كوشيد. سپس سفرى برايش پيش آمد و رفت و به زن خود در نگه دارى آن دختربچّه سفارش كرد، و سفرش به درازا كشيد تا اين كه دختربچّه كه زيبا بود، بالغ شد. و آن مرد، نامه مى نوشت و در حفظ و امانتدارى او توصيه مى كرد. زن چون اين همه عنايت مرد را به آن دختر ديد، نگران شد كه اگر از سفر برگردد، از زيبايى او خوشش آيد و با او ازدواج كند. از اين رو، او را به وسيله زنانى كه براى اين كار آماده كرده بود، نگه داشت و با انگشت خود، بكارت او را برداشت. و چون آن مرد از سفر آمد و استقرار يافت، دختربچّه را خواست، و او از شرم پاسخ نداد. چون زياد اصرار كرد و او پاسخ نداد، زن گفت: رهايش كن كه از گناهى كه كرده، خجالت مى كشد. مرد گفت: چه گناهى؟ زن گفت: چنين و چنان. و او را به زنا متّهم كرد. مرد آمد و بالاى سر دختربچّه ايستاد و زبان به سرزنش گشود و گفت: واى بر تو! آيا يادت رفت كه آن همه مهر و محبّت در







حقّ تو كردم. سوگند به خدا! من تو را ـ هرچند دختر خود مى شمردم ـ ولى براى همسرى يكى از فرزندان يا برادران خود در نظر گرفته بودم؛ چرا چنين گناهى كردى؟! دختر گفت: اينك كه متّهم شده ام [ديگر سكوت نمى كنم]، سوگند به خدا! اتّهام همسر تو به من، دروغ است و داستان چنين و چنان است. و آنچه را زن با او كرده بود، بازگو







كرد. پس مرد دست همسر و اين دختر را گرفت و برد تا روبه روى اميرمؤمنان نشاند، و ماجرا را براى آن حضرت عليه السلام بيان كرد، و زن نيز اقرار كرد. و اميرمؤمنان عليه السلام به حسن عليه السلام ـ كه نزد پدر حضور داشت ـ فرمود: درباره آنان داورى كن. و حسن عليه السلام فرمود:







آرى، بر زن، حدِّ نسبت زنايى كه به اين دختر داده است (قذف)، جارى مى شود، و نيز بر وى واجب است كه ديه ازاله بكارت او را بپردازد.







واميرمؤمنان عليه السلام فرمود: درست داورى كردى. سپس فرمود: هان! هر كه را به كارى كه توانش دارد، بگمارند، انجام دهد.