بازگشت

فروتني او


290 ـ ابن شهرآشوب از احمد بن مؤدّب و ابن مهدى نقل كرده است:







حسن بن علىّ عليه السلام گذرش به فقيرانى افتاد كه خُرده ريز [و ناچيز خوردنى]هايى را بر زمين نهاده و دور آن نشسته، بر مى داشتند و مى خوردند. و به آن حضرت گفتند: اى فرزند دخت رسول خدا! بفرما غذا. و آن حضرت فرود آمد و فرمود: «خدا، مستكبران را دوست نمى دارد»، و شروع كرد با آنان غذا خوردن تا [سير شدند و] دست كشيدند؛ در حالى كه به بركت او، غذا كم نشده بود. سپس آنان را به ميهمانى خود فراخواند و خوراك و پوشاك به آنان داد.







291 ـ خوارزمى با سند خود از مدرك بن راشد نقل كرده است:







ما در باغ هاى ابن عبّاس بوديم كه حسن و حسين عليهماالسلام آمدند و گشتى در بستان زدند و حسن عليه السلام فرمود: مدرك! غذا دارى؟ عرض كردم: غذاى غلامان است. و براى او نان و نمك نيم كوب و چند دسته سبزى آوردم و خورد. سپس خوراك او را كه فراوان و گوارا بود، آوردند. فرمود: مدرك! غلام هاى بستان را جمع كن. همه را جمع كردم، و [ از آن[ خوردند و حضرت عليه السلام نخورد. علّت را پرسيدم، فرمود: آن را بيش تر دوست دارم، تا اين. سپس وضو گرفت و مركبش را آوردند، و ابن عبّاس ركاب آن حضرت را گرفت و آن حضرت سوار شد و رفت. من به ابن عبّاس گفتم: تو از او مسن ترى، آيا ركاب او را مى گيرى؟ گفت: اى نادان! آيا نمى دانى اينان چه كسانى اند؟ اينان فرزندان رسول خدايند؛ آيا اين، از نعمت هاى خدا بر من نيست كه ركاب آنان را بگيرم و سوارشان كنم؟