بازگشت

آگاهى او از غيب و ...


273 ـ بحرانى با سند خود از امام صادق عليه السلام نقل كرده است:







چون امام حسن عليه السلام از كوفه آمد، مردم مدينه به استقبالش آمدند؛ در حالى كه شهادت اميرمؤمنان عليه السلام را به او تسليت، و آمدن او را تهنيت مى گفتند، و همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله [نيز] نزد امام حسن عليه السلام آمدند و عايشه گفت: اى أبامحمّد! سوگند به خدا!

جدّ تو زمانى از دنيا رفت كه پدر تو درگذشت، و من در آن روزها كه نزد ما بود، با پيشگويى مرگ او، سخنى راست گفتم.







و حضرت عليه السلام فرمود: شايد آن سخن، تمثّل تو به اشعار «لبيد بن ربيعه» بود كه مى گويد:











من به آن زن بشارت دادم، و او با شتاب، روسرى خود را بيفكند، كه گاهى بشارت ها، شتاب ورزان را بى بند و بار مى كند، و كاروانيان به او گفتند كه ميان او، و آبادى هاى نجران و شام، مانعى [ از دريا و درّه] نيست، و او عصاى خود را بيفكند و [خوشحال] به مقصد خود رسيد، آن چنان كه مسافرى در بازگشت [به وطن خود[ شادمان است.







سپس به اين اشعار، گفتار خود را افزودى: چون على عليه السلام كشته شد، به عرب بگوييد: [ديگر آزاد هستى،] هر چه خواهى انجام ده.







و عايشه گفت: اى پسر فاطمه! در علم غيب، همچون جدّ و پدر خود هستى. چه كسى اين خبر را از من به شما داد؟ فرمود: اين كه غيب نيست، زيرا آن را آشكارا گفتى، و از تو شنيدند، [بلكه] غيب، [ از زمين] بيرون آوردنِ توست ـ [در تنهايى و تاريكى،[ بى هيچ شعله آتشى [كه روشنايى دهد] ـ آن [كيسه دوخته از] جامه كهنه سبزى را كه در وسط خانه خود [پنهان] داشتى، و كف دست خود را [ناخواسته] به پاره آهنى زدى و زخمى كردى، و اگر نه اين است، پس زنان همراه خود را نشان ده. آرى، آن [كيسه[ را ـ كه اموال نامشروع، در آن گرد آورده بودى ـ بيرون آوردى. و از آن چهل دينار [طلاى ناب] ـ كه نمى دانستى وزن آ چقدر است ـ بيرون آوردى، و براى شادمانى از قتل اميرمؤمنان عليه السلام ، در ميان دشمنان او ـ از تيم و عدىّ ـ پخش كردى.







و عايشه گفت: اى حسن! سوگند به خدا! چنان است كه فرمودى، و به خدا، [با قتل علىّ] پسر هند بهبود يافت، و مرا نيز شفا داد.







و أمّ سلمه، همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: واى بر تو، اى عايشه! اين رفتار از تو شگفت نيست، و من بر تو شهادت مى دهم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، در جمعى كه تو و امّ ايمن و ميمونه حاضر بوديد، به من فرمود: اى امّ سلمه! مرا در دل خود چگونه مى يابى؟ عرض كردم: بى اندازه شما را نزديك به خود مى بينم [و دوست دارم]. فرمود: و علىّ عليه السلام را در دل خود چگونه مى يابى؟ عرض كردم: همانند شما. فرمود: أمّ سلمه! سپاس خدا را از







اين نعمتى كه دارى، و اگر على، را همچون من دوست نمى داشتى، در آخرت از تو بيزارى مى جستم، و نزديكى تو به من در دنيا، سودت نمى داد. و تو [ اى عايشه! ] به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتى: و آيا اين چنين است همه همسران تو، اى رسول خدا؟! فرمود: نه. و تو گفتى: نه به خدا! من در خود منزلتى براى علىّ عليه السلام نمى بينم، خواه ما را نزديك خود







كنى يا دور سازى. و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بس است، اى عايشه!







عايشه گفت: امّ سلمه! محمّد صلى الله عليه و آله مى ميرد، وعلىّ مى ميرد، و حسن نيز مسموم از دنيا مى رود، وحسين نيز كشته مى شود، همان گونه كه جدّشان، رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو خبرداده است.







امام حسن عليه السلام فرمود: و آيا جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو نيز خبر نداد كه چگونه مى ميرى و سرانجامت چه خواهد شد؟







عايشه گفت: به من جز خبر خير نداده است.







فرمود: جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله ، به من خبر داد كه تو با بيمارى و خيارك ـ كه آن مرگ (شما) آتشيان است ـ مى ميرى، و سرانجامِ تو و دار و دسته ات در آتش است.







عايشه گفت: حسن! چه زمانى؟







فرمود: آن زمان كه به تو خبر داد: با علىّ عليه السلام ـ امير مؤمنان ـ دشمنى مى كنى، و از خانه خود، امر و نهى كنان، بيرون مى آيى، و بر شتر مسخ شده اى از سركشان جنّ ـ بكير نام ـ مى نشينى، و جنگى را راه مى اندازى كه در آن، خون بيست وپنج هزار نفر از مؤمنانى را كه مى پندارند تو مادرشان هستى، مى ريزى.







عايشه گفت: آيا جدّ تو اين خبر را داد يا از غيب گويى توست؟







فرمود: از علم غيب خدا و دانش پيامبرش و اميرمؤمنان عليه السلام است.







پس عايشه رو برگرداند و گفت: سوگند به خدا! هشتاد دينار صدقه مى دهم [و اين بلا را از خود بر مى دارم]. و برخاست، و امام حسن عليه السلام فرمود: سوگند به خدا! اگر چهل قنطار



(1) نيز صدقه بدهى، پاداشى جز آتش نخواهى داشت.

پاورقي

1 . قِنْطار: مال بسيار.