بازگشت

معجـزات او


242 ـ صفّار قمىّ با سند خود نقل كرده است: امام صادق عليه السلام فرمود: حسن بن علىّ بن







ابيطالب عليه السلام در يكى از سفرهاى عمره اش، همراه يكى از فرزندان زبير ـ كه به امامت حضرت معتقد بود ـ بيرون آمد. در يكى از آبشخورها زير درخت [هاى] خشكيده خرما







فرود آمدند. و براى امام حسن عليه السلام زير يكى از نخل ها و براى فرزند زبير نيز زير نخل ديگرى كه روبه روى آن بود، فرش انداختند، و فرزند زبير سر بالا كرد و گفت: اى كاش در اين درخت، خرماى تازه بود تا مى خورديم! و امام حسن عليه السلام فرمود: آيا خرما ميل دارى؟ عرض كرد: آرى. پس امام عليه السلام دست به سوى آسمان بر داشت و دعايى كرد كه فرزند زبير نفهميد، ناگاه درخت خرما سبز شد و به حال [طبيعى [برگشت، و برگ و خرما داد. شتربانى كه از او شتر كرايه كرده بودند، گفت: به خدا، اين سحر است! و امام حسن عليه السلام فرمود: واى بر تو! سحر نيست، بلكه دعاى مستجاب فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله است.







پس بالاى نخل رفتند و هرچه داشت، چيدند و آنان را كفايت كرد.







243 ـ طبرى با سند خود از منصور نقل كرده است:







حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام ، را با گروهى از مردم ديدم كه بيرون آمده، طلب باران مى كردند. امام حسن عليه السلام به آنان فرمود: كدام يك را بيش تر دوست داريد: باران يا تگرگ يا مرواريد؟ گفتند: اى فرزند رسول خدا! هر چه تو دوست دارى. فرمود: به اين شرط كه هيچ چيز از آن را براى دنياى خود برنداريد. پس هر سه را براى آنان آورد.







و [نيز] او را ديديم كه [گويى] ستارگان را مى گيرد و رها مى كند، و آنان همچون پرندگان به جايگاه هاى خود بر مى گردند.







244 ـ ابن شهرآشوب با سند خود نقل مى كند امام صادق عليه السلام فرمود:







كسى [ از باب سرزنش [درباره سختى هايى كه حسن بن علىّ عليه السلام از معاويه كشيده بود، با او سخن گفت، و امام حسن عليه السلام سخنى به اين مضمون فرمود: اگر خداى متعال را بخوانم، عراق را شام و شام را عراق مى كند، و نيز زن را مرد و مرد را زن مى كند. آن مرد شامى گفت: چه كسى مى تواند چنين كند؟ پس امام حسن عليه السلام فرمود: اى زن! برخيز، آيا شرم نمى كنى كه ميان مردان نشسته اى؟ و آن مرد، خود را زن يافت، و امام حسن عليه السلام فرمود: زنِ تو [نيز] مرد شد، او با تو نزديكى كند، و تو از او باردار شوى، و







فرزندى خواجه، بزايى. پس به همان گونه كه فرمود، رخ داد. سپس هر دو توبه كردند و نزد امام حسن عليه السلام آمدند و امام حسن عليه السلام دعا فرمود و باز به حالت پيشين برگشتند.















245 ـ ابن حمزه أبوجعفر محمّد بن علىّ طوسى مى گويد:







در يكى از كتاب هاى اصحابِ مورد اطمينانِ ما (اماميّه) ـ كه خدا از ايشان خشنود باد ـ ديدم كه مردى از اهل شام با همسر خود، نزد [ امام] حسن عليه السلام آمد و با استهزاء گفت: اى فرزند ابوتراب! ـ و بعد از اين، سخنى [ناسزا از او] آورده كه من نمى آورم ـ اگر در ادّعاى خود راستگوييد، مرا زن بساز و زنم را مرد. امام حسن عليه السلام خشمگين شد و با تندى به او نگريست [و دو لب خود را حركت داد [و دعايى كرد كه او نفهميد. سپس با تيزبينى به آن دو، چشم دوخت. پس مرد شامى به خود برگشت [و ديد زن شده است]، و از شرم، سر به زير افكند، و دست به صورت نهاد، و شتابان دور شد، و زن او پيش آمد و گفت: سوگند به خدا! مرد شدم.







و مدّتى رفتند، سپس با فرزندى كه زاده بودند، نزد امام حسن عليه السلام آمدند، و با حالت توبه و عذرخواهى از جسارت هاى خود، ملتمسانه از امام حسن عليه السلام ، خواستند تا آنان را به حالت نخستين خود درآورد، و امام حسن عليه السلام پذيرفت، و دست به دعا برداشت و عرض كرد: «خدايا! اگر در توبه خود راستگويند، بر آنان رو كن و آنان را به حالت نخستين خود برگردان.» پس به حالت نخستين خود برگشتند. در اين داستان، هيچ شكّ و شبهه اى نيست.







246 ـ صفّار قمى با سند خود از سماعه نقل كرده است:







[پس از وفات امام باقر عليه السلام [نزد امام صادق عليه السلام رفتم، در حالى كه با خود، افكار پريشان داشتم تا مرا ديد، فرمود: چرا افكار پريشان دارى؟ آيا مى خواهى ابوجعفر عليه السلام را ببينى؟ عرض كردم: آرى. فرمود: برخيز و داخل آن خانه شو. پس ناگاه امام باقر عليه السلام را ديدم.







و گفت: پس از شهادت اميرمؤمنان عليه السلام ، گروهى از شيعيان نزد حسن بن على عليه السلام آمدند و پرسش هايى كردند، و امام حسن عليه السلام فرمود: آيا چون اميرمؤمنان عليه السلام را ببينيد، مى شناسيد؟ گفتند: آرى. فرمود: آن پرده را بالا بزنيد. پس چنان كردند، و ناگاه







اميرمؤمنان عليه السلام را ديدند، و اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: هر كه از ما وفات يابد [در ظاهر[ مى ميرد، درحالى كه مرده نيست، و هر كه از ما باقى بماند، باقى مى ماند تا حجّت بر شما باشد.







247 ـ طبرى با سند خود از محمّد بن هامان نقل كرده است:











حسن بن علىّ عليهماالسلام را ديدم كه مارها را صدا مى كرد و آن ها مى آمدند و آن ها را بر دست و گردن خود مى پيچاند و رها مى كرد. يكى از فرزندان عمر گفت: من هم اين كار را مى كنم. و مارى را گرفت و بر دست خود پيچاند و آن مار ريزريزش كرد تا مُرد.







248 ـ طبرى با سند خود از جابر از امام باقر عليه السلام نقل كرده است:







گروهى از مردم نزد [ امام [حسن عليه السلام آمده، عرض كردند: [ اى فرزند رسول خدا! ] از شگفتى هاى پدر خود كه به ما نشان مى داد، آنچه دارى به ما نشان بده. فرمود: آيا به آن ايمان مى آوريد؟ همه گفتند: آرى، به خدا ايمان مى آوريم. و امام حسن عليه السلام به اذن خداوند متعال، مرده اى را زنده كرد، و آنان همه گفتند: شهادت مى دهيم كه تو، بحقّ، فرزند اميرمؤمنانى و او نظير اين واقعه را فراوان به ما نشان مى داد.







249 ـ راوندى با سند خود از جابر جعفى، از امام باقر عليه السلام نقل كرده است: گروهى نزد حسن بن على عليه السلام آمدند و عرض كردند: يكى از شگفتى هاى پدر خود را كه به ما نشان مى داد، به ما نشان بده. فرمود: آيا به آن ايمان مى آوريد؟ گفتند: آرى، به خدا! ايمان مى آوريم. فرمود: آيا اميرمؤمنان عليه السلام را مى شناسيد؟ گفتند: آرى، همه مى شناسيم. پس گوشه پرده را بالا برد و فرمود: آيا اين را كه نشسته، مى شناسيد؟ همه گفتند: اين ـ سوگند به خدا ـ امير مؤمنان عليه السلام است! و شهادت مى دهيم كه تو پسر اويى، و او نظير اين را فراوان به ما نشان مى داد.







250 ـ و نيز راوندى رحمه الله با سند خود از رشيد هجرى نقل كرده است:







پس از وفات اميرمؤمنان، نزد ابومحمّد[ امام حسن ] عليه السلام رفتيم و شوق خود به اميرمؤمنان عليه السلام را با او در ميان گذاشتيم. فرمود: آيا مى خواهيد او را ببينيد؟ گفتيم: آرى، امّا چگونه، او كه از دنيا رفته است! پس دست مبارك خود را به پرده اى ـ كه در بالاى مجلس بر درى آويزان بود ـ زد و آن را بالا برد و فرمود: بنگريد در اين خانه كيست؟ پس ناگاه اميرمؤمنان عليه السلام را در زيباترين صورتِ زنده بودنش، ديديم كه نشسته بود.







فرمود: آيا اوست؟ سپس پرده را افكند، و يك نفر از ما گفت: اين كه از حسن عليه السلام ديديم، همانند دلائل و معجزات اميرمؤمنان عليه السلام است كه مى ديديم.







251 ـ طبرى با سند خود نقل كرده است:







سعد بن منقذ گفت: حسن بن علىّ عليه السلام را در مكّه ديدم كه سخنى گفت و خانه خدا بالا رفت؛ يا گفت: از جايى به جاى ديگر رفت، و ما تعجّب كرديم، و در اين باره سخن مى گفتيم و قبول نمى كرديم، تا در مسجد اعظم كوفه، او را ديديم، و به او گفتيم: اى فرزند رسول خدا! آيا شما چنين و چنان نكرديد؟! فرمود: اگر بخواهم، اين مسجد شما را به دهانه شهر بقّه ببرم ـ و آن، محلّ تلاقى نهر فرات و نهر أعلى است ـ عرض كرديم: انجام بده. پس چنان كرد. سپس به جاى خود برگرداند، و ما پس از آن، در كوفه معجزات او را تصديق مى كرديم.







252 ـ طبرى با سند خود از محمّد بن جبرئيل نقل كرده است: حسن بن علىّ عليه السلام را ديدم كه [ از كسى] آب خواست، و او دير كرد، پس آب از ستون مسجد بيرون زد و نوشيد و ياران خود را سيراب كرد و فرمود: اگر بخواهم، شير و عسل به شما بنوشانم. عرض كرديم: بنوشان. پس، از ستون مسجد ـ كه در برابر روضه مرقد فاطمه عليهاالسلام است ـ شير و عسل به ما نوشانيد.







253 ـ و نيز با سند خود از ابوالأحوص نقل كرده است:







من در خدمت [ امام [حسن عليه السلام در عرفات بودم، و با او عصايى بود، و آن جا كارگرانى كشت مى كردند و هر چه براى آب تلاش مى كردند، ناكام مى ماندند. آن حضرت با عصاى خود بر صخره اى زد، و براى آنان آبى جوشاند و خوراكى بيرون آورد.











254 ـ و نيز با سند خود از كدير بن ابى كدير نقل كرده است: حسن بن علىّ عليه السلام را ديدم كه باد را در كف دست خود مى گرفت و مى فرمود: كجا مى خواهيد آن را بفرستم؟ مى گفتند: به سوى خانه فلانى و فلانى. پس مى فرستاد، سپس آن را مى خواند، و بر مى گشت.







255 ـ و نيز با سند خود از جابر نقل كرده است: حسن بن علىّ عليه السلام را ديدم كه به هوا برخاست، و در آسمان ناپديد شد، و در آن جا سه روز بماند، سپس فرود آمد، در حالى كه آرامش و وقار داشت، و فرمود: با روح پدران خود، رسيدم به آنچه رسيدم.







256 ـ و نيز با سند خود از محمّد بن حجاره نقل كرده است:







حسن بن علىّ عليه السلام را ديدم كه گلّه كوچكى از آهوان را صدا زد، و آن ها لبّيك گويان پاسخ گفتند تا رو به رويش رسيدند.







عرض كرديم: اى فرزند رسول خدا! اين ها وحشى اند، معجزه اى آسمانى به ما نشان ده. پس به سوى آسمان اشاره كرد و درهاى آسمان گشود و نورى فرود آمد و خانه هاى مدينه را فراگرفت، و خانه ها چنان لرزيدند كه نزديك بود ويران شوند. عرض كرديم: اى فرزند رسول خدا! آن را دور كن.







فرمود: ما اوّل و آخريم، و ما فرمانرواييم، و ما نوريم كه ملكوتيانِ روحانى را با نور خدا، نور مى دهيم، و با نسيم خوش خدا، سبكبال مى كنيم. جاى قرار نور خدا، در ماست، و معدن او، رو به سوى ما دارد. آخرِ ما همچون اوّل، و اوّل ما همچون آخر ما است.







257 ـ ابن حمزه از علىّ بن رئاب نقل كرده است: از امام صادق عليه السلام شنيدم از پدران بزرگوار خود نقل مى كرد:







كسى نزد حسن بن علىّ عليه السلام آمد و عرض كرد: در داستان خضر عليه السلام [و موسى عليه السلام ]، موسى عليه السلام از چه چيز ناتوان بود؟ فرمود: از بزرگ ترين گنج. سپس دست بر شانه او زد و







فرمود: باز بپرس. آن گاه پيش روى او دويد. ناگاه دو انسان بر صخره اى آشكار شدند. از آنان بخارى بدبوتر از زهر كشنده برمى خاست و در گردن هريك، زنجيرى و شيطانى همراه بود، و مى گفتند: يا محمّد! يا محمّد! و آن دو شيطان پاسخ مى دادند: دروغ گفتيد. سپس [به صخره] فرمود: آنان را تا آن روز معيّنى كه پيش و پس نيفتد؛ يعنى روز ظهور قائم [آل محمّد صلى الله عليه و آله ] كه انتظارش را مى كشند، نگه دار.







و آن مرد گفت: اين، سحر است! سپس رفت تا بر ضدّ آن خبر دهد كه لال شد.