بازگشت

نقل گفتار كعب الأحبار درباره اعلم امّت و وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله


228 ـ فرات كوفى با سند خود نقل كرده است:







امام حسن عليه السلام فرمود: من با پدرم نزد عمر بن خطاب بوديم و كعب الأحبار ـ كه همه تورات و كتاب هاى آسمانى پيامبران را خوانده بود ـ نيز آن جا بود، عمر به او گفت: كعب! داناترين بنى اسرائيل پس از موسى بن عمران كيست؟ گفت: يوشع بن نون، و او پس از موسى، وصىّ او بود، و همچنين هر پيامبرى كه پيش از موسى بود و يا پس از او آمد، و «وصى»يى داشت كه جانشين او در امّتش بود.







عمر گفت: وصىّ پيامبر و عالم ما كيست؟ ابوبكر؟ ـ و علىّ عليه السلام خاموش بود و چيزى نمى گفت ـ و كعب گفت: باز ايست اى عمر! كه سكوت تو در اين مورد بهتر است. ابوبكر مردى خوش شانس بود؛ از اين رو، مسلمانان او را پيش انداختند، و او وصىّ نبود. و موسى بن عمران چون درگذشت، يوشع بن نون را وصىّ خود قرار داد و گروهى از بنى اسرائيل پذيرفتند و گروهى نيز ردّ كردند. و اين، همان است كه خدا در قرآن فرمود: «پس طائفه اى از بنى اسرائيل ايمان آوردند و طائفه اى كفر ورزيدند؛ و ما كسانى را كه ايمان آوردند، بر دشمنانشان يارى كرديم تا چيره شوند»، و اين چنين بود پيامبران







و امت هاى پيشين، كه هيچ پيامبرى نيست مگر آن كه «وصى»يى داشت كه مردمش به او حسد مى بردند و قبولش نداشتند.















عمر گفت: واى بر تو اى كعب! پس چه كسى را وصىّ پيامبر ما مى دانى؟ گفت: در همه كتاب هاى پيامبران و آسمانى، معروف است؛ او على عليه السلام ، برادر پيامبر عربى است كه او را يارى مى كرد و با دشمنانش مى جنگيد، او همسرى خجسته داشت كه از او دو پسر دارد، و امّتش هر دو را مى كشند و همچون امّت ها و اوصياى پيامبران پيشين، بر وصىّ او حسد مى ورزند و او را از حقّش كنار مى زنند و فرزندانش را مى كشند.







و عمر خاموش شد و گفت: اگر در كتاب خدا كمى راست گفتى، ولى فراوان دروغ بستى و كعب گفت: به خدا! در كتاب خدا دروغى نبسته ام، تو از من سؤالى كردى كه بايد پاسخ مى دادم، و من مى دانم كه أعلم اين امّت پس از پيامبرش، علىّ بن ابيطالب عليه السلام است؛ زيرا از او چيزى نپرسيدم مگر آن كه نزد او دانشى يافتم كه تورات و همه كتاب هاى آسمانى تصديقش كنند.







عمر گفت: خاموش، اى فرزند زن يهودىّ! به خدا بسيار دروغ مى بندى. و كعب گفت: سوگند به خدا! از آن زمان كه براى خدا، حكم بر من جارى شد، ياد ندارم كه در كتاب خدا دروغى آورده باشم. و اگر بخواهى، چيزى از دانش تورات بياورم، اگر آن را دانستى، تو داناتر از علىّ عليه السلام هستى و اگر علىّ عليه السلام آن را دانست، او از تو داناتر است.







پس عمر گفت: برخى از اين بدى هاى خود را بياور. و كعب گفت: از فرموده خدا كه «و عرش خدا بر آب بود» آگاهم كن، پس زمين كجا بود؟ آسمان كجا بود؟ و همه آفريده هاى خدا كجا بودند؟







عمر گفت: كسى از ما غيب خدا را نمى داند مگر آن كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده باشد. گفت: ليكن، چنان چه از برادرت ـ ابوالحسن ـ بپرسند، به همان گونه كه در تورات خوانده ايم، پاسخ خواهد داد. و عمر گفت: چون مجلس عوض شد، از او بپرس. و چون ياران عمر آمدند، همه مى خواستند على عليه السلام شكست بخورد.







و كعب گفت: اى اباالحسن! از فرموده خداى سبحان كه «...و عرش خدا بر آب بود تا شما را بيازمايد كه كدام يك نيكوتر عمليد»، آگاهم فرما.











آن حضرت فرمود: آرى، عرش خدا بر آب بود در وقتى كه نه زمينى گسترده بود، و نه آسمانى افراشته، و نه صدايى كه شنيده شود، و نه چشمه اى كه بجوشد، و نه فرشته







مقرّبى، و نه پيامبر مرسلى، و نه ستاره اى كه شبانه ره پويد، و نه ماهى كه راهى آسمان شود، و نه آفتابى كه بدرخشد. و عرش او بر آب بود در حالى با هيچ يك از آفريده خود انس نداشت، و خود را تمجيد و تقديس مى كرد، [و] چنان كه مى خواست باشد، بود.







سپس خواست كه مخلوقات را بيافريند، و به امواج درياها [ى ملكوت] زد، و از آن، همچون دودى كه از بزرگ ترين آفريده خدا باشد، [در فضاى لايتناهى، [برخاست و با آن، آسمان بسته را بنا كرد، سپس ميان آن بشكافت، و زمين را از جايگاه كعبه ـ كه ميانه زمين است ـ بگسترانيد، و بر درياهاى زمين پوشاند، سپس شكاف ها در آن بيفكند، و آن را ـ پس از يكپارچگى ـ به هفت اقليم كرد. سپس به آسمان ـ كه همچون دود پديدآمده از آن آب درياها [ى ملكوت] بود ـ پرداخت، و آن را با كلمه [وجودى[ خود ـ كه آن را جز او نشناسد ـ هفت طبقه بيافريد، و در هر آسمانى، ساكنانى از فرشتگان معصوم، از نورى از درياهاى گوارا [و تازه پديدآمده] ـ كه نور درياى رحمت است ـ بيافريد، و خوراك ايشان را تسبيح و تهليل و تقديس قرار داد.







پس چون امر و خلق خود استوار كرد، بر ملك خود استيلا يافت، و چنان كه سزايش بود، ستوده شد. سپس تقدير ملك خود فرمود و در هر آسمانى، ستارگانى بى شمار ـ كه هريك همچون بزرگ ترين شهر زمين باشد ـ بيافريد. سپس آفتاب و ماه را بيافريد كه در آغاز، دو خورشيد [آتشين و درخشان] بودند، و چنان چه خداى سبحان آن ها را به همان سان مى گذاشت، كسى شب را از روز، و نيز ماه و سال و زمستان و تابستان و بهار و پاييز را نمى شناخت، و [در نتيجه،] بدهكاران زمان بدهى خود را نمى دانستند و كارگران زمان تلاش و استراحت را پى نمى بردند. و [چون] خداوند متعال به بندگان خود مهربان ترين است، جبرئيل را به يكى از آن دو آفتاب برانگيخت، و او بال خود را بر آن كشيد و تابش و درخشش را از آن زدود، و نور را بگذاشت، و اين است فرموده خدا: «و شب و روز را دونشانه قرار داديم؛ نشانه شب را تيره گون، و نشانه روز را







روشنى بخش گردانيديم تا [در آن]، فضلى از پروردگارتان بجوييد، و تا شماره سال ها و حساب [عمرها و رويدادها [را بدانيد، و هر چيزى را به روشنى بازنموديم،»، و هر يك







را در مدار خويش به گردش افكند، و مدار ـ كه در آسمان بلند، به بلنداى سه فرسخ مى نمايد ـ ميان آسمان و زمين، در كشاكش آفتاب و ماه، در گردش است كه هريك را سيصد فرشته ـ كه آواز تهليل و، تسبيح وتقديس دارند ـ با دستاويزى ويژه به گردش مى كشند. اگر هر يك از مدار ويژه خود درآيند، هرچه بر زمين است، حتّى كوه ها و صخره ها بسوزند. و خداوند چون آسمان ها و زمين، و شب و روز و ستارگان و... را بيافريد، زمين ها را [گويى كه [بر پشت [لغزنده [ماهى نهاد كه از سنگينى، به شدّت تكان خورَد [تا بيفكند]، از اين رو، با كوه ها قرارشان داد.







و چون آفرينش آسمان ها را به پايان برد ـ و زمين در آن روز، خالى از انسان بود ـ به فرشتگان فرمود: «من در زمين، جانشينى خواهم گماشت. گفتند: آيا در آن، كسى را مى گمارى كه فساد انگيزد و خون ها بريزد؟ و حال آن كه ما با ستايش تو، تو را تنزيه مى كنيم و به تقديست مى پردازيم! فرمود: من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد»، و خدا جبرئيل را فرستاد و او مشتى از پوسته زمين برداشت و با آب شيرين و شور [بياميخت و [خمير كرد، و در آن ـ پيش از آن كه روح دميده شود ـ طبايع را تركيب كرد.







پس خدا او را از اديم (پوسته) زمين خمير كرد و هماهنگى صورت داد و بيافريد. از اين رو، «آدم» نام گرفت، و در فضاى باز [بهشتى] همچون فضاى گسترده [دنيا [ بيفكند، و ابليس كه در آن روز، خزانه دار آسمان پنجم بود، از بينى آدم داخل مى رفت، و از نشيمن گاه او بيرون مى شد، سپس به دست او مى زد و مى گفت: تو را به چه منظورى آفريده اند؟ اگر برتر از من قرار گيرى، پيروى ات نكنم و اگر پايين تر از من باشى، يارى ات نكنم.







و آدم از آفرينش تا دميدن روحش، هزار سال در بهشت بماند. پس او را از آب و گل و نور و تاريكى و باد بيافريد، و نورش از نور خداست، و اين نور، به او ايمان مى دهد، و تاريكى به او گمراهى و ناسپاسى مى دهد، و گل، به او نگرانى و سرگردانى و ناتوانى و







لرز در تماس با آب مى دهد و با آن بر چهار طبع ـ خون، بلغم، صفرا و باد ـ برانگيخته مى شود، و اين است فرموده خداوند سبحان: «آيا انسان به ياد نمى آورد كه ما او را قبلاً آفريده ايم و حال آن كه چيزى نبوده است».















كعب گفت: عمر! تو را به خدا، آيا دانشى همچون دانش علىّ عليه السلام دارى؟ گفت: نه. و كعب گفت: علىّ بن ابيطالب عليه السلام وصىّ همه پيامبران است؛ محمّد صلى الله عليه و آله خاتم همه پيامبران، و علىّ عليه السلام خاتم همه اوصيا است، و امروز بر روى زمين، هيچ [داناى[ گرانبهايى نيست مگر آن كه علىّ عليه السلام ، داناتر از اوست. سوگند به خدا! از آفرينش هيچ يك از انسان، جنّ، آسمان، و زمين و فرشتگان ياد نكرد مگر آن كه به همان سان من در تورات خوانده ام.







راوى مى گويد: و هرگز ديده نشد كه عمر مثل آن روز خشمگين باشد.