بازگشت

وصاياى امام حسن عليه السلام


192 ـ جناب كلينى رحمه الله با سند خود از محمّد بن مسلم نقل كرده است:







از امام باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود: چون احتضار حسن بن علىّ عليه السلام فرا رسيد، به حسين عليه السلام فرمود: برادر جان! من وصيّتى به تو دارم، آن را پاس دار؛ چون از دنيا رفتم، تجهيزم كن و به مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله ببر تا تجديد عهدى كنم، سپس به سوى مادرم ـ فاطمه عليهاالسلام ـ ببر، و آن گاه برگردان و در بقيع دفن كن و بدان كه از كينه و دشمنى حميراء (عايشه) با خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و ما، خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ـ كه براى مردم آشكار است ـ به من مصيبتى خواهد رسيد.







و چون حسن عليه السلام وفات يافت و [تجهيزش كردند و] بر تابوت نهادند، او را به مصلاّى رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ كه در آن بر جنازه ها نماز مى خواند ـ بردند، و چون امام حسين عليه السلام بر او نماز خواند، برداشتند و به مسجد آوردند، و چون كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله ايستادند، خبر به عايشه رسيد كه حسن بن على عليه السلام را آورده اند تا كنارِ رسول خدا صلى الله عليه و آله دفن كنند، و او شتابان بر استر زين كرده اى نشست و آمد ـ و او اوّلين زن در اسلام است كه بر زين سوار شد ـ و ايستاد و گفت: فرزند خود را از خانه من دور كنيد كه نبايد در آن چيزى دفن شود، و حجاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بشكند.







و حسين بن على عليه السلام به او فرمود: دير باز است كه تو و پدرت، حجاب رسول خدا را شكسته ايد، و در خانه او كسى را درآورده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، نزديك شدن او را دوست نمى داشت. و اى عايشه! خدا در اين باره، از تو بازخواست خواهد كرد! برادرم فرمود تا براى تجديد عهد، او را نزد پدر خود رسول خدا صلى الله عليه و آله آورم، و بدان كه برادرم داناترين مردم به خدا و رسولش بود، و او به تأويل كتاب خدا، داناتر از آن است كه حريم رسول خدا صلى الله عليه و آله را بشكند؛ زيرا خداى متعال مى فرمايد: «شما اى مؤمنان! به خانه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله درنياييد مگر آن كه اجازه بگيريد»، و اين تو بودى كه مردان را







بدون اذن رسول خدا صلى الله عليه و آله ، به خانه او راه مى دادى و خداى سبحان فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، صدايتان را بلندتر از صداى پيامبر مكنيد»، در حالى كه ـ به جانم سوگند ـ تو براى [قبر] پدرت، و فاروقش [عمر]، بغل گوش رسول خدا صلى الله عليه و آله ، كلنگ ها زدى، با اين كه خداى سبحان فرمود: «كسانى كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله ، صداى خود را فرومى كشند، همان كسانند كه خدا دل هايشان را براى تقوا آزموده است.» و به جان خودم سوگند كه پدر تو، و فاروقش با نزديكى خود به رسول خدا صلى الله عليه و آله ، او را آزردند و آن حقّى را كه خدا با زبان پيامبر صلى الله عليه و آله خود فرموده بود: «از مؤمنان مرده، همان حرام است كه از مؤمنان زنده» رعايت نكردند. و سوگند به خدا! اى عايشه! اگر ميان ما و خدا، دفن حسن عليه السلام نزد پدر خود، رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ كه تو آن را خوش ندارى ـ روا بود، مى ديدى كه ـ بر خلاف خواسته تو ـ در آن جا دفن مى شد.







سپس محمّد بن حنفيّه رشته سخن را به دست گرفت و گفت: اى عايشه! روزى بر استر مى نشينى و روزى بر شتر، و به سبب دشمنى [و كينه اى] كه با بنى هاشم دارى، نه مى توانى جلو خود را بگيرى، و نه در زمين قرار مى گيرى. و عايشه رو به او كرد و گفت: پسر حنفيّه! اين ها فرزندان فاطمه اند كه سخن مى گويند، تو چه مى گويى؟







و [ امام] حسين عليه السلام فرمود: [عايشه!] محمّد را از بنى فاطمه، كجا دور مى كنى؟! به خدا كه او زاده سه فاطمه است: فاطمه بنت عمران بن عائذ [مادر ابوطالب] و فاطمه بنت اسد [مادر اميرمؤمنان عليه السلام ] و فاطمه بنت زائدة بن أصمّ [مادر عبدالمطّلب]. و عايشه به آن حضرت گفت: فرزند خود را دور كنيد و ببريد، كه شما مردمى ستيزه جوييد! و آن حضرت جنازه امام مجتبى عليه السلام را به سوى قبر مادرش برد، و [ از مسجد[ بيرون آورد و در بقيع دفن كرد.