بازگشت

نقل سخن پدر در نكوهش اشعث بن قيس


191 ـ بحرانى گويد:







در كتاب هداية الحضينى نقل شده است: چون احتضار امام حسن عليه السلام فرا رسيد، به برادر خود ـ حسين عليه السلام ـ فرمود: پدر جعده (اشعث بن قيس) با اميرمؤمنان عليه السلام به ستيز برخاست. و در كوفه، پس از بازگشت از صفّين ـ در حالى كه افراطى و از طاعت امام على عليه السلام ، منحرف شده بود ـ از او بازماند، و از امامت آن حضرت و حضور در جماعت هريك از شيعيان، خوددارى مى كرد و بر [مرده] ايشان نماز نمى خواند، و [ اين، [از آن زمان [ شد ] كه از اميرمؤمنان عليه السلام بر منبر شنيد كه فرمود: افسوس و درد اين بى گناه را، بى گناه آل محمّد، و گل خوشبوى، و نور چشم ايشان، اين فرزندم ـ حسين عليه السلام ـ را، از







[ستم] فرزند صلبى تو [ اى اشعث! ] كه با پادشاهى سركش و ستمگر ـ كه پس از پدر خود سلطنت يافته ـ همراه است.















ابوبحر احنف برخاست و گفت: اى اميرمؤمنان! نام او چيست؟ فرمود: آرى، يزيد بن معاويه، كه عبيداللّه بن زياد را به سپاهى از كوفه مى گمارد تا حسين عليه السلام را بكشد، و اين حادثه در دشت كربلا، در ساحل غربى فرات، رخ خواهد داد. پس گويى مى بينم خوابگاه شتران؛ و محل فرود كاروان؛ و محاصره اش توسّط سپاه كوفيان را؛ و نيز مى بينم به كار گرفتن كوفيان، شمشيرها و نيزه ها و كمان هاى خود را در بدن، و خون و گوشت آنان؛ و نيز مى بينم اسير شدن فرزندان و خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله را، و نيز سوار شدن آنان بر محمل هاى خشن، و كشته شدن پيران و سالمندان و جوانان و كودكان را.







پس اشعث برخاست و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ همچون تو ـ ادّعاى علم غيب نكرد، اين ها را از كجا مى گويى؟ اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: واى بر تو، اى عنق النّار! سوگند به خدا! فرزند تو ـ محمّد [ اشعث ] ـ از فرماندهان آنان است. آرى، سوگند به خدا! شمر بن ذى الجوشن، شبث بن ربعىّ، عمرو بن حجّاج زبيدىّ و عمرو بن حريث نيز جزو فرماندهان آن سپاه هستند.







پس اشعث، با شتاب سخن آن حضرت را قطع كرد و گفت: اى فرزند ابوطالب! آنچه را مى گويى به من بفهمان تا پاسخت دهم.







فرمود: واى بر تو، اى اشعث! سخن، همان است كه شنيدى.







گفت: اى فرزند ابوطالب! سخن تو نزد من به اندازه دو دانه خرما ارزش ندارد. و پشت كرد [كه برود] و مردم برخاستند، و به اميرمؤمنان عليه السلام چشم دوختند تا اجازه دهد او را بكشند.







آن حضرت فرمود: آرام، خدا شما را رحمت كند. سوگند به خدا! من بر هلاكت او از شما توانمندترم؛ ولى بايد [ با گذشت زمان، ] واقعيّت بر كافران تحقّق پذيرد.







و اشعث رفت و در كوفه دست به كار پياده كردن حيله خود شد، و در خانه خود مناره بلندى ساخت و چون صداى مؤذّن اميرمؤمنان عليه السلام در مسجد جامع كوفه بر مى خاست، اشعث نيز بر بلنداى مناره خود مى رفت، و در حالى كه رو به سوى مسجد داشت، و به







قصد اميرمؤمنان عليه السلام فرياد مى زد: اى مرد! نمازت خالص نيست، تو جادوگر و دروغگويى.















و [روزى] اميرمؤمنان عليه السلام با گروهى از ياران خود، از كوى اشعث بن قيس ـ كه بر بلنداى مناره خود بود ـ گذر كرد. پس اشعث چون آن حضرت را ديد، رو برگرداند و آن حضرت به او فرمود: واى بر تو اى اشعث! تو را همان عنق النّار ـ كه خدا برايت فراهم كرده ـ بس است.







اصحاب گفتند: «عنق النّار» چيست، اى اميرمؤمنان! آن حضرت فرمود: اشعث چون احتضارش فرا رسد، توده اى از آتشِ كشيده به او درآيد تا به او برسد، و در حالى كه خويشانش ناظرند، او را در خود فروبرد و چون آتش كنار رود، او را در بسترش نيابند، پس درهاى خود را ببندند، و آن را پنهان دارند، و بگويند به آنچه ديديد، اعتراف نكنيد كه به شماتت على بن ابيطالب عليه السلام گرفتار مى شويد.







گفتند: اى اميرمؤمنان! عنق النّار بعدا با او چه كند؟







فرمود: در آن، زنده و معذّب خواهد بود تا در قيامت به آتش درآيد.







عرض كردند: چگونه آتش در دنيا سراغ او آمد؟







فرمود: زيرا از خدا نمى ترسيد و از آتش مى ترسيد؛ پس خدا با همان كه مى ترسيد، عذابش كند.







عرض كردند: اى اميرمؤمنان! اين عنق النّار كجا خواهد بود؟







فرمود: در اين دنيا؛ و اشعث را در خود، بر هر مؤمنى در مى آورد، و نزد او مى افكند، و اشعث به او پناه مى برد و به او مى گويد: اى بنده صالح خدا! از پروردگار خود بخواه تا مرا از اين آتشى كه در دنيا و آخرت جز به سبب بغض علىّ عليه السلام و شكّ در محمّد صلى الله عليه و آله نيازارد، بيرون آورد. و مؤمن مى گويد: خدا تو را در دنيا و آخرت، از آن بيرون نكند. و او را نزد خويش و خاندانش ـ كه شك در حادثه او دارند ـ مى افكند تا باهم راز گويند. به او مى گويند: به ما بگو چرا در اين آتش افتادى؟ مى گويد: به سبب شكّ در محمّد صلى الله عليه و آله و بغض علىّ عليه السلام و ناسازگارى با او، و از روى كينه، ناخوش داشتن، و شكستن بيعت او، و بيعتم با ديگران. و آنان لعنتش كرده، از او بيزارى مى جويند و مى گويند: ما نمى خواهيم







به آنچه تو رسيدى، برسيم.