بازگشت

هنگام احتضار


178 ـ ابن جوزى با سند خود از عمير بن اسحاق نقل كرده است:







من و شخص ديگرى در بيمارى حسن عليه السلام ، به عيادتش رفتيم؛ فرمود: فلانى! از من سؤالى كن. گفت: نه، به خدا! تا شفا نيابى، چيزى نخواهم پرسيد. آن حضرت فرمود: از من بپرس پيش از آن كه ديگر نتوانى؛ چرا كه قسمتى از اعضاى درونم [قطعه قطعه[ بيرون ريخته شد. پس بارها زهر دادند و هيچ كدام همچون اين بار، نبوده است.







سپس فردا رفتم و او در حال احتضار و حسين عليه السلام بر بالينش بـود. پرسيد: بـرادر جان! به گمانت چه كسى ايـن كار را كـرده است؟ فرمود: چرا، تا او را بكشى؟ حسين عليه السلام گفت: آرى. فرمـود: اگر آن كس باشد كه من گمـان دارم، خدا [خود انتـقام مى گيرد كه[ نيـرومندتر و سخت كيفرتر است، و اگر او نباشد، دوست ندارم كه آدم بى گناهى براى من كشته شود. سپس از دنيا رفت.







و در خبرى آمده است: امام حسن عليه السلام بى تاب شد و سخت گريست. حسين عليه السلام فرمود:







برادر جانم! اين بى تابى و گريه از چيست؟ همانا تو نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و پدر خود و عمويت جعفر و فاطمه و خديجه مى روى، و جدّت [رسول خدا صلى الله عليه و آله ] درباره تو فرمود: «تو سرور جوانان بهشتيانى»، و نيز براى تو آن همه پيشينه نيك است: پانزده بار، پياده حج رفته اى، و دو بار، همه اموال خود را در راه خدا تقسيم كرده اى، و چنين و چنان كرده اى...







و مكارم آن حضرت را شمرد، و اين ها جز بر گريه و تأثّر شديد آن حضرت نيفزود و فرمود: برادر جانم! آيا بر هراسى بزرگ، و رخدادى سترگ ـ كه هرگز همانندش را نديده ام ـ در نمى آيم؛ در حالى كه نمى دانم آيا روحم به آتش مى رود تا تسليتش دهم، يا به بهشت تا تهنيتش گويم؟











و راوى ديگرى مى گويد: چون هنگام وفات امام حسن عليه السلام فرا رسيد، فرمود: بسترم را به حياط خانه ببريد. و بيرون آوردند، سر به آسمان كرد و فرمود: «خدايا! خود را به حساب تو مى گذارم [و جانم را در راه رضاى تو، مى دهم] كه آن، نزد من گرامى ترين هاست كه به همانندش دست نيافته ام. خدايا! به زمين افتادنم را رحم كن، و تنهايى قبرم را مونس باش». سپس از دنيا رفت.







و چون وفات يافت، برادرش، حسين عليه السلام تجهيز او را به عهده گرفت و به مسجد آورد ـ و در آن روز، سعيد بن عاص حاكم مدينه بود ـ بنى هاشم گفتند: نماز نمى خواند بر او جز حسين عليه السلام ، و... .







و ابن سعد از واقدى نقل كرده است: چون احتضار حسن عليه السلام فرا رسيد، فرمود: مرا نزد پدرم (رسول خدا صلى الله عليه و آله ) دفن كنيد. و حسين عليه السلام خواست تا او را در حجره رسول خدا صلى الله عليه و آله دفن كند كه بنى اميّه و مروان بن حكم و سعيد بن عاص ـ كه حاكم مدينه بود ـ برخاستند و مانع شدند، و بنى هاشم برخاستند تا با آنان بجنگند، و ابوهريره گفت: به من بگوييد، چنانچه فرزند موسى عليه السلام بميرد آيا با پدر خود دفن نخواهد شد؟











179 ـ صدوق رحمه الله با سند خود از حسن بن علىّ بن فضّال، از امام هشتم عليه السلام ، از پدران بزرگوار خود، از امام حسين عليه السلام نقل كرده است:







چون احتضار حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام فرا رسيد، گريست. به او گفته شد: اى فرزند رسول خدا! آيا با آن موقعيّتى كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله دارى، و آن سخنانى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو است، باز گريه مى كنى؟ با اين كه بيست بار، پياده حج رفته اى و سه بار همه اموال ـ حتّى يك جفت كفش ـ خود را با پروردگار خود تقسيم كرده اى؟







فرمود: براى دوچيز مى گريم: براى هراس از لحظه ورود به آن عالَم، وجدايى از ياران.







180 ـ طبرانى با سند خود از رقبة بن مصقله نقل كرده است:







چون احتضار حسن بن على عليه السلام فرا رسيد، فرمود: مرا به صحرا ببريد، تا به ملكوت آسمان ها (آيات الهى) بنگرم. و چون او را بيرون بردند، فرمود: «خدايا! من خود را به حساب تو مى گذارم و جانم را كه عزيزترين ها نزد من است، در راه رضاى تو مى دهم». و از احسان الهى در حقّ او، اين بود كه خود را به خدا سپرد.







181 ـ محبّ الدّين طبرى مى گويد:







ابوعمر گفت: براى ما از چند طريق نقل كرده اند: چون احتضار حسن بن على عليه السلام فرا رسيد، به برادر خود، حسين عليه السلام فرمود: برادر جانم! چون رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات يافت، پدر تو در شُرُف خلافت قرار گرفت و اميد بود كه او صاحب آن شود، ولى تقدير چنين شد و ابوبكر آنرا به دست گرفت و چون ابوبكر درگذشت، باز در شُرُف آن واقع شد، و باز از او برگشت و به عمر رسيد، و چون عمر مُرد، آن را ميان شش نفر ـ كه پدر نيز از آنان بود ـ به شور نهاد، و [به ظاهر [ترديدى نبود كه از او نمى گذرد، و برگشت و به عثمان رسيد، و چون عثمان به هلاكت رسيد، با اميرمؤمنان عليه السلام بيعت كردند، و سپس به نبردش برخاستند تا جايى كه شمشير كشيد، و ديگر صفايى نداشت و سوگند به خدا! من نمى بينم كه خدا در ما ـ خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ـ نبوّت و خلافت [ظاهرى] را با هم جمع







كند. پس نكند كه [تا شرايط فراهم نشده [نابخردان كوفه تو را به بيراهه كشند، و [در زمان معاويه] به خروج وادارند. و من از عايشه خواستم كه چون وفات يافتم، در حجره او، كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله دفن شوم، و پذيرفت، و نمى دانم شايد از روى شرم پذيرفته







باشد. پس چون من درگذشتم، باز از او بخواه؛ اگر از روى رغبت پذيرفت، مرا در حجره او [ كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله [دفن كن، ولى گمان ندارم جز اين كه چون بخواهى اين كار را بكنى، اين مردم، مانعت شوند؛ و اگر مانع شدند، ديگر سراغشان نرو، و مرا در بقيع غَرقَد دفن كن تا چون مادرم باشم.







پس چون امام حسن عليه السلام رحلت كرد، حسين عليه السلام آن را از عايشه خواست، و وى [ پذيرفت و [گفت: آرى، زيرا او محبوب و گرامى است. و به مروان خبر رسيد و گفت: دروغ است، سوگند به خدا! هرگز آن جا دفن نمى شود؛ نگذاشتند عثمان در قبرستان بقيع دفن شود، اينك مى خواهند حسن را در حجره عايشه دفن كنند؟







و اين خبر به حسين عليه السلام رسيد، و با بنى هاشم سِلاح گرفتند، و مروان [و بنى اميّه] نيز مسلّح شدند، و ابوهريره شنيد و گفت: به خدا! اين ظلم است؛ آيا نمى گذارند كه حسن عليه السلام با پدر خود دفن شود؟ به خدا! او فرزند رسول خداست. سپس نزد حسين عليه السلام رفت، و به او سوگند داد و گفت: آيا برادر شما نفرمود: اگر ترسيدى درگيرى رخ دهد، مرا به قبرستان مسلمانان برگردان؟ و سرانجام [بدن] امام حسن عليه السلام را در بقيع دفن كردند، و آن روز در تشييع پيكر آن حضرت،از بنى اميّه جز سعيد بن عاص حاضر نبود.







182 ـ راوندى از امام صادق عليه السلام ، از پدران بزرگوار خود نقل كرده است:







امام حسن عليه السلام به خاندان خود، فرمود: من ـ همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ با زهر مى ميرم.







گفتند: چه كسى اين كار را مى كند؟ فرمود: همسرم [جعده] دختر اشعث بن قيس، و معاويه آن [زهر [را پنهانى مى فرستد، و از او مى خواهد كه اين كار را بكند.







عرض كردند: پس او را از خود، دور و از خانه بيرون كن. فرمود: چگونه بيرون كنم با اين كه هنوز كارى نكرده است! و چنانچه بيرونش كنم، باز كسى جز او مرا نخواهد كشت، و بهانه هم نزد مردم دارد.











چند روزى نگذشته بود كه معاويه مال فراوانى را براى جعده فرستاد و آرزومندش كرد كه صدهزار درهم ديگر نيز به او مى دهد و او را به ازدواج يزيد در مى آورد، و شربت سمّى فرستاد تا به حسن عليه السلام بنوشاند.







پس امام حسن عليه السلام ـ كه در روز بسيار گرمى روزه بود ـ به منزل برگشت، و او شربت







شيرى را كه آغشته به آن زهر بود، براى افطار آن حضرت آورد. و آن حضرت آن را نوشيد و فرمود: اى دشمن خدا! مرا كشتى، خدا تو را بكشد. سوگند به خدا! پس از من، به همسرى [يزيد] نخواهى رسيد، و او تو را فريفت، و مسخره كرد، و خدا تو و او را خوار و زبون كند.







پس امام حسن عليه السلام دو روز زنده بود، سپس از دنيا رفت، و معاويه به جعده بى وفايى كرد، و به پيمان خود عمل نكرد.







183 ـ ابن حمزه گفته است:







داود رقّى از امام صادق عليه السلام ، و او از پدران (بزرگوار) خود نقل كرده كه: امام حسن عليه السلام به فرزند خود عبداللّه فرمود: فرزندم! چون سال آينده فرا رسد اين طاغوت (معاويه) براى من كنيزى را مى فرستد كه انيس نام دارد، و او با زهرى كه معاويه در زير نگين انگشتر او قرار داده مرا مسموم مى كند. عبداللّه گفت: چرا پيشاپيش او را نمى كشى؟ فرمود: فرزندم! قلم (قضا) خشكيد و اين امر قطعى شد، و از تقدير حتمى خداوند گريزى نيست.







پس چون سال آينده فرا رسيد معاويه كنيزى را كه نامش انيس بود به عنوان هديه براى او فرستاد، و چون نزد حضرت عليه السلام آمد دست خود را بر شانه او نهاد و فرمود: اى انيس! به سبب آنچه در زير انگشتر خود دارى خود را جهنمى كرده اى.







184 ـ ابن شهر آشوب مى گويد:







حسن بن ابى العلاء از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: امام حسن عليه السلام به خاندان خود فرمود: من همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله با زهر مى ميرم. به او عرض كردند، چه كسى تو را مسموم مى كنند؟! فرمود: كنيز من يا همسر من. عرض كردند: او را از ملك (و خانه) خود بيرون كن. فرمود: چگونه بتوانم او را بيرون كنم و حال آنكه مرگ من بدست اوست و از آن گريزى نيست، و اگر هم بيرونش كنم باز جز او، مرا نخواهد كشت، اين







قضاء حتمى و امر واجب خداوند است.







چند روزى نگذشته بود كه معاويه (پيكى را همراه با زهر) نزد همسر امام عليه السلام (جعده) فرستاد، و امام عليه السلام (هنگام افطارِ روزى كه روزه گرفته بود) به او فرمود: آيا آبى نزد خود دارى؟ عرض كرد: آرى. و آبى آورد كه در آن سم معاويه بود، و چون حضرت از آن







نوشيد آثار زهر را در بدن خود حس كرد و فرمود: اى دشمن خدا! مرا كشتى خدا تو را بكشد. آگاه باش، سوگند به خدا! (پس از من) همسرى چون من نخواهى يافت. و از اين تبهكار ملعون و دشمن خدا (معاويه) هرگز به خيرى نمى رسى.







185 ـ ابن جوزى از شعبى نقل كرده كه گفت:







معاويه آن زن را فريفت و گفت: حسن را زهر بنوشان تا تو را به همسرى يزيد درآورم و صد هزار درهم به تو عطا كنم؛ پس چون حضرت (مسموم شد و) از دنيا رفت، آن زن نزد معاويه فرستاد و خواست تا به وعده هايش وفا كند.







معاويه پول را براى او فرستاد و گفت: من يزيد را دوست دارم و به زندگى او اميد دارم، اگر اين نبود تو را به همسرى او در مى آوردم.







شعبى گفته است: اين همان تحقّق پيشگويى امام حسن عليه السلام است كه هنگام رحلت خود ـ چون نيرنگ معاويه را شنيد ـ فرمود: سم او كار خود را كرد، و او به آرزوى خود رسيد، ولى سوگند به خدا! او به وعده خود وفا نمى كند، و در گفتار خود راستگو نيست.







186 ـ ابن شهر آشوب گويد: در كتاب الأنوار آمده است: امام حسن عليه السلام فرمود:







دو بار به من زهر داده اند و اين، بار سوم است.







و گفته اند كه به امام حسن عليه السلام بُراده طلا نوشاندند.







187 ـ مسعودى مى گويد: نقل شده است:







همسر امام [جعده] دختر اشعث بن قيس كندىّ به او زهر خورانيد و معاويه، پنهانى به جعده پيام داد: اگر حسن عليه السلام را بكشى، صدهزار درهم برايت مى فرستم، و تو را به همسرى يزيد در مى آورم. و همين تطميع، او را واداشت تا به امام حسن عليه السلام زهر دهد. پس چون امام حسن عليه السلام درگذشت، معاويه آن پول را داد و پيام فرستاد كه: ما زندگى يزيد را دوست داريم و اگر اين نبود، تو را به همسرى او درمى آورديم.







و نقل شده است: امام حسن عليه السلام هنگام وفات خود، فرمود: شربت زهرآگين معاويه







كار خود را كرد، و او به آرزويش رسيد. سوگند به خدا! به وعده هاى خود به جعده وفا نكند و در آنچه گفته، راستگو نباشد.















188 ـ طبرسى رحمه الله از عبداللّه بن ابراهيم، از زياد محاربى نقل كرده است:







چون احتضار امام حسن عليه السلام فرا رسيد، حسين عليه السلام را خواست و فرمود: برادر جانم! من از شما جدا مى شوم و به ديدار پروردگار خود مى رسم. به من زهر خورانده اند و محتواى شكم خود را [بالا آورده، [در طشت افكندم و مى شناسم كه چه كسى اين كار را كرد و از كجا فريب خورد و من شِكْوه از او را نزد خداى سبحان مى برم. تو را سوگند به آن حقّى كه بر تو دارم، در اين زمينه چيزى مگوى، و منتظرِ پيشامد خدا براى من باش. و چون درگذشتم، غسلم ده و كفنم كن و جنازه ام را كنار قبر جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله ببر تا با او تجديد پيمان كنم. سپس نزد قبر جدّه ام، فاطمه [در بقيع] برگردان و آن جا دفن كن. و اى برادرم! به زودى مى بينى كه اين مردم مى پندارند تو مى خواهى مرا نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله ، دفن كنى، از اين رو، جمع مى شوند كه نگذارند، و شما را به خدا سوگند مى دهم كه مگذار خونى در تشييع من، به اندازه خون حجامتى، ريخته شود.







189 ـ خزّاز قمى با سند خود، از جنادة بن ابى اميّة نقل كرده است:







خدمت حسن بن علىّ عليه السلام ـ در آن بيمارى كه با آن از دنيا رفت ـ تشرّف يافتم. جلو آن حضرت طشتى بود كه در آن، خون و پاره هاى درون شكم ـ كه آسيب ديده از زهر معاويه بود ـ ريخته بود. عرض كردم: آقاجان! چرا خود را معالجه نمى كنى؟ فرمود: عبداللّه ! مرگ را با چه معالجه كنم؟ عرض كردم: انّا للّه وانّا اليه راجعون. سپس رو به من كرد و فرمود: سوگند به خدا! رسول خدا صلى الله عليه و آله اين عهد را به ما سپرد كه: اين ولايت خداوندى را دوازده امام [كه يازده نفر آنان] از فرزندان علىّ عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام [ است [ مالك خواهند شد كه هيچ يك، جز زهرْ نوشيده يا كشته شده نخواهند بود. سپس طشت را برداشتند و امام ـ كه صلوات خدا بر او باد ـ تكيه كرد، و من عرض كردم: اى فرزند رسول خدا، اندرزم ده. فرمود:







آرى، خود را براى سفر [آخرت [آماده كن، و پيش از آن كه اجلت فرا رسد، توشه خود را به دست آر. و بدان كه تو دنيا را مى جويى، و مرگ تو را. و همّ و غم [و هزينه[







روزى را كه نرسيده، بر امروز كه در آنى، بار مكن. و بدان كه از مال، بيش از قوت [و نياز [خود به دست نمى آورى مگر كه در آن، نگهبان براى ديگرانى. و نيز بدان كه در







حلال دنيا، حساب و در حرام آن، عقاب، و در شبهه ناك آن، عتاب است. پس دنيا را همچون مردار بشمار، به اندازه كفايت خود از آن بردار كه اگر حلال باشد، در دنيا زهد ورزيده اى و اگر حرام باشد، در آن گناهى نيست؛ زيرا ـ همچون بهره بردارى اضطرارى از مردار ـ به اندازه ضرورت، برداشته اى، و اگر [شبهه ناك باشد، [عتاب آن اندك است. و براى دنياى خود آن چنان [قوى و باتدبير و با استحكام] كار كن كه گويى تا ابد زنده مى مانى، و براى آخرت خود آن چنان [خالصانه و دقيق و با مراقبه] كار كن كه گويى فردا مى ميرى.







و اگر خواهان عزّتى بى آن كه خويشاوندانى داشته باشى و هيبت مى خواهى، بى آن كه فرمانروايى داشته باشى، از ذلّت نافرمانى خداى سبحان بيرون شو، و به عزّت فرمانبرى از او، پناه بر و اگر احتياجى، تو را به همراهى ديگران كشاند، با كسى همراهى كن كه زينتت باشد؛ و چون خدمتش كردى، نگهت دارد؛ و چون يارى اش خواستى، كمكت كند؛ و چون سخن گفتى، راستگويت داند؛ و چون [بر دشمن] حمله بردى، توانمندت سازد؛ و چون دست خود را به نيكى گشودى، او نيز تلاش كند [و بگشايد]؛ و چون رخنه اى در كارت پديد آمد، ببندد؛ و چون در تو نيكى ديد، به حساب آورد؛ و چون از او بخواهى، عطا كند؛ و اگر ساكت باشى، آغاز كند؛ و چون رنج آورى، بر تو رو نمايد و همدردى كند؛ كسى كه از او بلا و آفتى به تو نرسد، و راه هاى او به تو گوناگون نباشد؛ و آن جا كه [حقّ و [حقيقت هاست، تنهايت نگذارد؛ و اگر در حال رقابت، كشمكش كرديد، مقدّمت دارد.







راوى مى گويد: سپس نَفَس آن حضرت بند آمد و رنگش زرد شد تا جايى كه بر او ترسيدم. و حسين عليه السلام همراه اسود بن ابى الأسود آمد و خود را بر روى آن حضرت انداخت، و سر و پيشانى او را بوسيد، و نزد او نشست، و با هم راز گفتند. و أبوالأسود [ اسود بن ابى الأسود ] گفت: انّا للّه ؛ خبر مرگ حسن عليه السلام را مى دهند!











و او وصىّ خود را حسين عليه السلام قرار داد. و در روز پنج شنبه آخر صفر سال پنجاه هجرى، در چهل وهفت سالگى وفات يافت.











190 ـ راوندى از امام صادق عليه السلام نقل كرده است:







چون احتضار حسن بن على عليه السلام فرا رسيد، سخت گريست و فرمود: من بر امرى بزرگ و هراسى كه هرگز نديده ام، در مى آيم. سپس سفارش كرد تا در بقيع دفنش كنند و فرمود: برادرجان! مرا در تابوتم بگذار، و تا قبر جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ براى تجديد پيمان ـ ببر. سپس به قبر جدّه ام، فاطمه بنت اسد برگردان، و در آن جا دفن كن. و اى فرزند مادرم! به زودى خواهى ديد كه اين مردم بپندارند تو مى خواهى مرا نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله دفن كنى؛ از اين رو، جمع شوند تا نگذارند. و تو را به رسول خدا سوگند مى دهم كه در تشييع من خونى، حتّى به اندازه خون حجامتى نريزد. پس چون امام حسين عليه السلام او را غسل و كفن كرد و بر تابوت نهاد و ـ براى تجديد عهد ـ به سوى قبر جدّش، رسول خدا صلى الله عليه و آله بُرد، مروان بن حكم با گروهى از بنى اميّه رسيد و گفت: آيا عثمان در دورترين نقاط مدينه دفن شود و حسن عليه السلام با پيامبر؟ هرگز چنين نخواهد شد! و عايشه، سوار بر استرى به ايشان پيوست، و مى گفت: اى بنى هاشم! چه ارتباطى من با شما دارم؟ آيا مى خواهيد كسى را در حجره من وارد كنيد كه دوست ندارم؟