بازگشت

خلافت معاويه


147 ـ ابن ابى الحديد، از ابوجعفر، از ابن عبّاس نقل كرده است:







امام حسن عليه السلام نزد معاويه ـ كه در مجلس تنگى نشسته بود ـ رفت، و كنار پاهاى او نشست، و معاويه از هر درى سخن گفت، سپس گفت: در شگفتم از عايشه! مى پندارد كه من، در جاى خود نيستم و شايستگى اين مقام را ندارم. خدا او را بيامرزد! به او چه مربوط است؟! پدرِ اين كه نشسته است، با من در اين باره به رقابت پرداخت، و خدا او را ميراند.







امام حسن عليه السلام فرمود: معاويه! آيا اين شگفت است؟ گفت: آرى به خدا! آن حضرت فرمود: آيا به شگفت تر از آن، توجّهت دهم؟ معاويه گفت: چيست؟ آن حضرت فرمود: اين كه تو در صدر مجلس نشسته اى، و من نزد پاى تو. پس [شرمنده شد و] خنديد و گفت: پسر برادرم! به من گفته اند كه قرض دارى؟ آن حضرت فرمود: آرى. معاويه گفت: چقدر؟ آن حضرت فرمود: صدهزار. معاويه گفت: دستور مى دهم سيصدهزار به تو بدهند كه با صدهزار آن، قرض خود را بدهى، و صدهزار ديگر را ميان خاندان خود تقسيم كنى، و صدهزار ديگر، خالص، براى خودت باشد. بزرگوارانه برخيز و صله خود را بگير. يزيد بن معاويه به پدر خود گفت: سوگند به خدا! [تاكنون] كسى را نديده ام كه چونان خودت؛ با تو برخورد كند، سپس سيصدهزار به او بدهى! معاويه گفت: فرزندم! اين مقام، حقّ اينان است. و اگر كسى از اينان نزد تو آمد، تو نيز عطايى كن!







148 ـ ابن شهرآشوب مى گويد:







گفته اند كه حسن بن على عليه السلام نزد معاويه ـ كه دراز كشيده بود ـ رفت و كنار پاهاى او نشست. معاويه گفت: آيا از عايشه، تو را در شگفت نياورم كه مى پندارد من شايسته خلافت نيستم؟ آن حضرت فرمود: و شگفت تر از آن، اين است كه من كنار پاهاى تو نشسته ام، و تو خوابيده اى! پس معاويه شرمنده شد و نشست و عذرخواهى كرد.