بازگشت

سخن امام حسن عليه السلام نزد معاويه، در مدينه


143 ـ خوارزمى مى گويد:







روايت شده است: معاويه در مدينه، امام حسن عليه السلام را ديد كه گروه زيادى از قريش، نزد او گردآمده بودند و به او احترام مى كردند. معاويه حسد ورزيد و ابوالأسود دؤلى و ضحّاك بن قيس فهرى را خواست و با آنان درباره امام حسن عليه السلام و سخنانى كه مى خواست بگويد، مشورت كرد.







ابوالأسود گفت: نظر امير بهتر است، ولى نظر من اين است كه [ اين كار را ] نكند؛ زيرا امير هيچ سخنى درباره او نگويد مگر آن كه نزد شنوندگانش، خود پايين آيد و او بالا رود. و اى امير! حسن، جوانى متين و حاضرجواب است. نگرانم كه با گفتار قاطع خود، تيرهاى (زهرآگين) سخنت را بازدارد، و ريشه هاى خشكيده درخت وجودت را







بشكند، و عيب هايت را آشكار كند، و بدين سان، سخن تو، براى او كمال و براى تو ناتوانى و تيرگى گردد؛ مگر آن كه عيبى در ادب و يا ننگى در دودمان او سراغ داشته باشى، در حالى كه او پيراسته از هر عيب و ننگ است، و از (ميان) عربِ اصيل، ارجمند نهاد، و بزرگوار در نسب، و پاكيزه ريشه آن، جا دارد. اى امير نكن! و ضحّاك گفت: آنچه به نظرت آيد، انجام ده و درد [كلام [خود را از او بازمدار؛ زيرا اگر سخنان قوى و پاسخ هاى محكم خود را به سوى او افكنى، همچون شتر سالخورده رام گردد.







معاويه گفت: مى كنم. و چون نماز جمعه شد، بر منبر رفت و حمد و ثناى خداوند به جا آورد، و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد، و از علىّ بن ابيطالب نام برد، و او را نكوهش كرد و گفت: هان، اى مردم! كودكانى از قريش كه نادان و سبك سر و بيچاره اند، موازين (و قوانين)، آنان را خسته (و ناتوان) كرده است. از اين رو، شيطان سرهايشان را جايگاه و زبانشان را سوهان تيز خود كرده است، و در سينه هاشان تخم نهاده و جوجه آورده، و در گلويشان راه افتاده است، و آنان را به لغزش ها افكنده، و سخنان پوچ را زينتشان داده، و راه ها را بر آنان كور كرده، و به سوى ستم و تجاوز و بيهوده گويى و افترا رهنمونشان شده است. پس آنان، شريكان شيطان و شيطان، همدم آنان است، «و هركس كه شيطان، همدم او باشد، بد همدمى است»، و همين براى ادب آنان بس است، و كمك من از خداست!







امام حسن عليه السلام باشتاب برخاست، و دست به چوب منبر گرفت، و حمد و ثناى خداوند به جا آورد، و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و فرمود:







هان، اى مردم! هركس مرا شناخت، شناخت و هركس نشناخت، [ اينك بشناسد[ من حسن، فرزند علىّ بن ابيطالبم؛ من فرزند پيامبر خدايم؛ من فرزند كسى هستم كه برايش، زمين سجده گاه و پاكيزه قرار داده شد؛ من فرزند آن چراغ تابان هدايتم؛ من فرزند آن مژده ده بيم دهنده ام؛ من فرزند خاتم پيامبران، سرور رسولان، امام پارسايان







و رسول پروردگار جهانيانم؛ من فرزند كسى هستم كه به سوى همه پريان و آدميان فرستاده شد؛ من فرزند پيامبر رحمت براى جهانيانم.







و چون معاويه اين سخنان را شنيد، به خشم آمد و خواست تا سخنان آن حضرت را قطع كند. از اين رو، گفت: حسن! خرما را توصيف كن.







امام حسن عليه السلام فرمود: به كورى چشمت اى معاويه! باد، آن را بارور، و گرما آن را پخته، و شب آن را خنك و گوارا مى كند. سپس به سخنان خود روى آورد و فرمود:







من فرزند كسى هستم كه دعاهايش مستجاب است؛ من فرزند آن شفاعت كننده اى هستم كه شفاعتش پذيرفته است؛ من فرزند اوّلين كسى هستم كه خاكِ قبر، از سر مى افشاند، و درِ بهشت مى كوبد؛ من فرزند كسى هستم كه فرشتگان، همراه او به پيكار برخاستند؛ در حالى كه پيش از او، همراه هيچ پيامبرى پيكار نكردند؛ من فرزند كسى هستم كه بر همه احزاب كفر و شرك پيروز شد؛ من فرزند كسى هستم كه ـ على رغم تو ـ قريش، رام او گشت.







معاويه گفت: هان! نفست فرمان خلافت مى دهد، با اين كه در آن مقام نيستى؟







امام حسن عليه السلام فرمود: امّا خلافت، سزاوار كسى است كه طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كند، نه كسى كه با كتاب خدا مخالفت كرده و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را رها كرده است! مَثَل چنين آدمى، مثل كسى است كه به پادشاهى رسيده است و از آن بهره مى برد، و گويى كه [زود است] از آن جدا شود، و پى آمدهايش بر دوشش مانَد.







معاويه گفت: در قريش كسى نيست مگر آن كه از ما، نزد او نعمت هاى بسيار، و توانايى خوب هست.







امام حسن عليه السلام فرمود: آرى، كسانى كه پس از خوارى خود، با آنان عزيز شدى، و پس از كاستى خود، با آنان فزونى يافتى.







معاويه گفت: حسن! آنان چه كسانى اند؟







امام حسن عليه السلام فرمود: چه كسى تو را از شناخت آنان بازداشته است؟











سپس فرمود: من فرزند كسى هستم كه بر پير و جوان قريش، سرورى كرد؛ من فرزند كسى هستم كه در بزرگوارى و پاكدامنى، سرور همه بنى آدم است؛ من فرزند كسى هستم كه با جوانمردى راستين، و شاخه هاى [پربار و] بلند، و فضيلت هاى پيشتاز خود، بر همه اهل دنيا سرور است؛ من فرزند كسى هستم كه خشنودى او، خشنودى خدا و خشم او، خشم خداست. معاويه! آيا مى توانى با او رقابت كنى؟







معاويه گفت: مى گويم: نه، تا گفتارت را تصديق كنم.







امام حسن عليه السلام فرمود: حقّ، آشكار و باطل، تيره و تار است، و هركه بر حقّ دست يافت، پشيمان نشد، و هركه بر باطل نشست، نااميد ماند، و حقّ را ژرف انديشانِ تيزهوش بشناسند؛ سپس معاويه از منبر فرود آمد و دست حسن عليه السلام را گرفت و گفت: خوش مباد هركه تو را ناراحت كند!