بازگشت

سخن امام حسن عليه السلام پس از بيعت


131 ـ ابن اعثم مى گويد:







سپس معاويه گفت: اى مردم! پيش از ما هيچ امّتى ـ پس از پيامبر خود ـ در چيزى اختلاف نكرد مگر آن كه باطل گرايان آن، بر حقّ گرايان چيره شدند، جز اين امّت؛ زيرا خداى تعالى، نيكان اين امّت را بر اشرار آن و حق گرايان آن را بر باطل گرايانش چيره ساخت تا نعمتى را كه بر آنان احسان فرموده بود، تمام كند. اينك حقّ در جاى خود قرار گرفت و من با شما پيمان هايى بستم كه خواستم با آن، الفت و وحدت و مصلحت امّت پديد آيد و آتش جنگ خاموش شود. اكنون خدا براى ما يك پارچگى را پديد آورد و خواسته ما را [برآورد، و] عزّت داد. پس هر پيمانى كه با شما بستم، مردود و هر وعده اى كه به كسى دادم، زير پاهاى من است.







مردم از سخن معاويه برآشفتند و سر و صدا راه انداختند و به معاويه ناسزا گفتند و آهنگ كشتنش كردند. نزديك بود فتنه اى رخ دهد، كه معاويه ترسيده و از گفتار خود سخت پشيمان شد.







مسيّب بن نجبه نزد حسن بن على عليه السلام آمد و عرض كرد: نه، به خدا سوگند [باور ندارم]! خدا مرا فدايت كند! هنوز در شگفتم كه چگونه با معاويه بيعت فرمودى؛ با اين كه 000/40 شمشير همراه خود داشتى؟! چرا براى خود و خاندان و شيعيانت، عهد و پيمانِ آشكار نگرفتى؟ او پيمانى بسته است كه [تنها ] ميان تو و اوست، و اينك اين سخنان را مى گويد. سوگند به خدا! از اين سخنان، جز تو كسى را در نظر ندارد.







حسن عليه السلام فرمود: مسيّب! همين طور است؛ اكنون چه فكر مى كنى؟ مسيّب گفت: سوگند به خدا! من مصلحت را اين مى بينم كه به آنچه بودى، برگردى و بيعت را بشكنى كه او بيعت ميان تو و خود را شكست! حسن بن على عليه السلام به معاويه نگريست. معاويه در هراس و بى تابى بود. حسن بن على عليه السلام مردم را آرام كرد و فرمود:











مسيّب! پيمان شكنى، شايسته ما نيست و خيرى ندارد. اگر در اين بيعت، دنيا را مى خواستم [قطعا با او مى جنگيدم؛ زيرا ] معاويه در برخورد [و درگيرى]، از من شكيباتر نيست، و در هنگامه نبرد، از من پايدارتر نيست و چون كارزار، ماندگار گردد، از من نيرومندتر نخواهد بود؛ ليكن با اين بيعت، مصلحت شما و بازداشتن از درگيرى شما را مى خواستم. پس به قضاى خداوند، خشنود باشيد و كار را به خدا واگذاريد؛ تا نيكوكار، آسوده گردد و از شرّ تبهكار، در امان باشد.







در همين هنگام كه حسن بن على عليه السلام با مسيّب سخن مى گفت، يك نفر از كوفيان به نام عبيدة بن عمرو كندىّ، كه در چهره اش زخمى ناجور بود، وارد شد. حسن عليه السلام او را شناخت و به او فرمود: برادر كندىّ! چرا صورتت زخمى است؟ گفت: اين، ضربتى است كه در سپاه قيس بن سعد (از سپاه معاويه) خوردم.







حجر بن عدىّ كندىّ گفت: هان، سوگند به خدا! دوست داشتم همه مى مرديم و اين روز را نمى ديديم زيرا ما به آنچه [پيش آمد و] دوست نداشتيم، خوار و زبون شديم، و آنان به آنچه [به دست آوردند و] دوست داشتند، شادمان شدند.







چهره حسن عليه السلام برافروخته شد و از مجلس معاويه برخاست و به منزل رفت. سپس سراغ حجر بن عدىّ فرستاد و او را خواست و فرمود: حجر! من در مجلس معاويه، سخن تو را شنيدم. اين گونه نيست كه همه چون تو بخواهند و چون تو بيانديشند. من، اين كار را جز براى بقاى شما [و دين شما ] انجام ندادم «و خداى تعالى، هر زمان، در كارى است».







هنگامى كه حسن عليه السلام با حجر بن عدىّ سخن مى گفت، سفيان بن ليل بهمى وارد شد و گفت: سلام بر تو اى خواركننده مؤمنان! امر خطيرى مرتكب شدى. چرا نجنگيدى تا همه بميريم؟!







امام فرمود: فلانى! رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا نرفت تا برايش، از پادشاهى بنى اميّه، پرده برداشتند و او آنان را ديد كه يكى پس از ديگرى، بر منبرش بالا مى روند و اين، بر او







گران آمد. پس خداى متعال اين آيات را فرستاد و فرمود: «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ * لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ». خدا مى فرمايد: شب قدر از







هزار ماه سلطنت بنى اميّه، بهتر است. حسين عليه السلام به برادر خود، حسن عليه السلام رو كرد و فرمود: سوگند به خدا! اگر همه آفريده ها گرد آيند و بخواهند جلوى آنچه انجام شده را بگيرند، نمى توانند. من [نيز مثل شما ] بيعت را نمى خواستم، ولى دوست ندارم تو را كه برادر و يار [و امام [من هستى، ناراحت كنم... . مسيّب گفت: فرزند رسول خدا! اين كه حكومت به معاويه رسيد، بر ما گران نيست؛ ما نگرانيم كه پس از اين، به شما (خاندان نبوّت) ستم شود. امّا [بر] ما (اصحاب) باكى نيست؛ زيرا به ما نياز دارند و به زودى، هر چه بتوانند دوستى ما را مى جويند.







حسن عليه السلام فرمود: مسيّب! گناهى بر تو نيست؛ زيرا هر كه قومى را دوست دارد، با آنان خواهد بود.







سپس معاويه و يارانش به شام كوچ كردند و حسن بن على عليه السلام در حالى كه بيمار بود، با همراهان خود به مدينه رفت.







132 ـ شيخ طوسى رحمه الله با سند خود از ابوعمر زاذان نقل كرده است:







پس از آن كه حسن بن على عليه السلام با معاويه سازش كرد، معاويه مردم را جمع كرد و بر منبر رفت و گفت: حسن بن على، مرا شايسته خلافت ديد و خود را شايسته نديد. پس از آن كه سخنش تمام شد، حسن عليه السلام كه يك پلّه پايين تر بود، برخاست و خدا را آن گونه كه شايسته بود، ستود و از مباهله ياد كرد و فرمود:







پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از «أنفس»، پدرم را [براى مباهله،] آورد، و از «أبناء»، من و برادرم را و از «نساء»، مادرم را. ما خاندان او، براى اوييم، و او از ما، و ما از اوييم. و چون آيه تطهير نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را در كساى خيبرى امّ سلمه گردآورد، و فرمود: «خدايا! اينان خاندان و دودمان من اند، پليدى [و ناپاكى] را از ايشان بزدا، و پاك و پاكيزه شان گردان»، و [در آن زمان] در زير كساء كسى جز من و برادر و پدر و مادرم نبود. و در مسجد براى كسى، نطفه فرزندى بسته نشد، و زاده نشد جز پيامبر صلى الله عليه و آله و







پدرم، كه اين، اكرام و تفضّلى از خدا بر ماست.







و شما از منزلت ما نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آگاهيد. او مأمور شد تا درهاى منازل به







[داخل [مسجد را ببندد، و درها را بست و در خانه ما را باز گذاشت. علّت اين كار را از او پرسيدند، فرمود: «من از پيش خود، آن ها را نبستم و اين را باز نگذاشتم، بلكه خداى سبحان فرمود تا آن ها را ببندم، و اين را باز بگذارم».







و اينك معاويه مى پندارد كه من او را شايسته خلافت ديدم و خود را شايسته نديدم. او دروغ مى گويد! ما بنا بر كتاب خدا و فرموده پيامبرش، از خود مردم، به مردم، سزاوارتريم. از روزى كه خدا پيامبرش را [نزد خود] برد، ما (خاندان نبوّت) پيوسته مورد ستم بوديم. پس خدا ميان ما و آنان داورى كند كه در حقّ ما ستم كردند و با زور بر ما حكم راندند و مردم را عليه ما شوراندند و سهم فيئ ما را بازداشتند، و مادر ما را از آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او نهاده بود، منع كردند.







و به خدا سوگند ياد مى كنم، چنان چه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، مردم با پدرم بيعت مى كردند، آسمان، باران [رحمت] خود را، بر ايشان مى باريد و زمين، بركات خود را مى داد، و [ديگر،] تو [ اى معاويه!] در آن طمع نمى كردى. پس چون از معدن [و جايگاه اصلى [خود بيرون شد، قريش در آن به كشمكش پرداختند و آزادشده ها و فرزندان آزادشده ها؛ تو، و يارانت در آن، طمع كرديد، با اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود: «هيچ امّتى كار خود را به كسى كه بين شان داناتر از او باشد، نسپرد مگر آن كه امورشان در فرومايگى [و تباهى [افتد تا برگردند».







و بنى اسرائيل، هارون را رها كردند ـ با اين كه مى دانستند او، جانشين موسى است ـ و از سامرى پيروى كردند، و اين امّت نيز پدرم را رها كرد و با غير او بيعت كرد؛ با اين كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند كه فرمود: «تو [ اى علىّ!]، از نظر من، همچون هارون از نظر موسى هستى، مگر در پيامبرى»، و با اين كه ديدند رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غديرخم، پدرم را [به خلافت] نصب كرد و فرمود تا حاضران آن را به اطّلاع غائبان برسانند. و رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ با اين كه قوم خود را به خداى متعال فرا مى خواند ـ از آنان فرار كرد تا







به غار رفت. و چنان چه يارانى مى يافت، فرار نمى كرد. پدرِ من نيز چون آنان را سوگند داد [كه به بيراهه نروند [و از آنان يارى خواست، و يارى اش نكردند [دست كشيد. و







خدا هارون را ] چون قوم او، ناتوان شمردند، و نزديك بود كه او را بكشند ـ [ از جانب خود] آزاد گذاشت، و پيامبر صلى الله عليه و آله را ـ چون داخل غار شد و يارانى نيافت ـ آزاد گذاشت، و به همين سان، پدرم و مرا كه امّت رهايم كرد و با تو ـ اى معاويه! ـ بيعت كرد، از جانب خدا، دستم باز است. و همانا اين ها، سنّت ها و نمونه هايى است كه يكى پس از ديگرى مى آيد.







هان، اى مردم! اگر شما شرق و غرب جهان را بگرديد تا كسى را پيدا كنيد كه زاده پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، جز من و برادرم پيدا نمى كنيد، و اينك من [به اين روز افتاده ام كه] با اين، بيعت مى كنم! «و نمى دانم شايد او براى شما، فتنه و تا چندگاهى، وسيله برخوردارى باشد».







133 ـ و نيز شيخ طوسى رحمه الله با سند خود از امام صادق عليه السلام ، از امام باقر عليه السلام ، از امام سجاد عليه السلام ، نقل كرده است:







چون حسن بن على عليه السلام ، تصميم بر صلح گرفت، آمد با معاويه ديدار كرد و چون [در جمع مردم] نزد هم گرد آمدند، معاويه به سخن برخاست و بر منبر رفت، و خواست تا حسن يك پلّه پايين تر بايستد. سپس به سخن آمد و گفت: اى مردم! اين حسن بن علىّ، و فرزند فاطمه است كه ما را شايسته خلافت ديد و خود را شايسته نديد، و اينك با اختيار خود آمده است تا بيعت كند. سپس معاويه گفت: حسن! بايست [و سخن بگو]. حسن عليه السلام برخاست و فرمود: سپاس خدا را كه بندگان معترف [و مطيع] خود را ـ در برابر نعمت ها، و پى درپى بودن آن ها، و سختى ها و بلاهاى برگشته از كاردان ها و غيركاردان ها ـ به ستايش خود خواند؛ زيرا با جلال و كبريايى و علوّ مرتبه خود، از رسيدن اوهام [و عقول آدميان] به [حقيقت وجود و] جاودانگى اش، إبا دارد. و [كنه ذاتش،] از دسترس پندارِ ژرف مخلوقان و نيز غيب مستورش، از تدابير عقول خرد ورزان، به دور است.











و شهادت مى دهم كه هيچ معبودى جز خدا نيست؛ آن خدايى كه در ربوبيّت و وجود و وحدانيّت خود، يگانه و بى نيازِ بى شريك، و بى همتايى بى دستيار است. و گواهى







مى دهم محمّد، بنده و پيامبر اوست كه خدا او را انتخاب كرد و برگزيد و پسنديد و فرستاد تا دعوت كننده به حقّ و چراغ فروزان باشد و بندگان را از آنچه مى ترسند، بيم دهنده، و به آنچه آرزو مى كنند، مژده دهنده باشد؛ پس امّت را پند داد و از روى رسالت [و وحى]، با ايشان سخن گفت، و درجات پُركاران [راه خدا ] را آشكار كرد؛ شهادتى كه بر آن بميرم و محشور شوم، و در آخرت، با آن تقرّب جويم و خرسند شوم.







مردم! شما دل و گوش داريد، پس آنچه مى گويم، بشنويد و دقّت كنيد. ما خاندانى هستيم كه خدا ما را با اسلام، گرامى داشت؛ و ما را انتخاب كرده و برگزيد؛ و «رِجس» را از ما زدود؛ و به پاكى ويژه اى، پاك كرد؛ و «رِجس» همان شك است، پس در حقّانيّت خدا، و دين او هرگز دو دل نمى شويم. و ما را از هر كاستى و گمراهى پاكيزه ساخت، در حالى كه تا آدم عليه السلام از زلال شدگانيم، و اين نعمت اوست. مردم هرگز دو دسته نشدند مگر آن كه ما را در بهترين شان قرار داد. پس كارها انجام نگرفتند، و روزگاران سرآمدند تا اين كه خدا، محمّد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى برانگيخت و به رسالت خود برگزيد و كتاب خود را به او نازل كرد؛ سپس به او فرمود تا مردم را به سوى خداى دعوت كند. پدر من، اوّلين كسى بود كه خدا و پيامبرش را پاسخ داد، و اوّلين كسى بود كه ايمان آورد و خدا و رسولش را تصديق كرد. خداى متعال در قرآن مى فرمايد: «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است، و شاهدى از [خويشان] او، پيرو اوست...»، و رسول خدا صلى الله عليه و آله ، همان فرد و پدرم، همان شاهد است. رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه به پدرم دستور داد به مكّه برود و در موسم حج، ابلاغ برائت كند، به او فرمود: «على جان! آيات برائت را تو ببر؛ زيرا به من [ از جانب خدا [دستور داده شده است كه آن را جز من يا فردى از من، نبرد و تو همان فردى، اى على!». پس على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و رسول خدا صلى الله عليه و آله از اوست.







و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چون ميان او و برادرش، جعفر بن ابيطالب، و غلامش زيد بن







حارثه، درباره دختر حمزه داورى كرد، به او فرمود: «امّا، اى على! تو از من هستى و من از تو هستم، و تو پس از من، مولاى هر مؤمنى». پس رسول خدا صلى الله عليه و آله پيشاپيش، پدرم را







تصديق فرمود، و خود از او حمايت كرد. و در هر جايى، پيوسته او را مقدّم مى داشت و براى هر كار سختى، به سبب اطمينان و آرامشى كه از او داشت، او را مى فرستاد؛ زيرا مى دانست كه او براى خدا و پيامبرش، خيرخواه و نزديك ترينِ مقرّبان است. خداى فرمود: «و سبقت گيرندگان، پيشتازند؛ آنانند همان مقرّبان خدا» و پدرم، پيشتازِ پيشتازان، و نزديك ترينِ نزديكان به خداى، و پيامبرش بود. خداى متعال فرمود: «كسانى از شما كه پيش از فتح [مكّه]، انفاق و جهاد كرده اند، [با ديگران] يك سان نيستند؛ آنان درجه اى بزرگ تر دارند».







پدرم اوّلين مسلمان و مؤمن، و اوّلين مهـاجر، و پيـوسته به خدا و رسـول، و اوّلين انفـاق كننده در حدّ توان بود. خداى سبحان فرمود: «و كسانى كه بعد از آنان آمدند، مى گويند: پروردگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن، بر ما پيشى گرفتند، ببخشاى و در دل هايمان نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند، هيچ گونه كينه اى مگذار. پروردگارا! به راستى كه تو رئوف و مهربانى». پس مردم از همه امّت ها ـ به سبب پيشتازى پدرم در ايمان به پيامبر صلى الله عليه و آله ـ برايش استغفار كنند و اين، از آن روست كه در ايمان، هيچ كس بر او سبقت ندارد، و خداى متعال فرمود: «و پيشگامان نخستين از مهاجران و انصار، و كسانى كه با نيكوكارى از آنان پيروى كردند [خدا از ايشان خشنود، و آنان نيز از او خشنودند.]»







و پدرم پيشگامِ پيشگامان است، و همان گونه كه خداى، پيشگامان را بر جاماندگان و پس ماندگان فضيلت داده، پيشگامِ پيشگامان را نيز بر پيشگامان، فضيلت بخشيده است.







و خداى فرمود: «آيا سيراب ساختن حاجيان و آباد كردن مسجدالحرام را همانند [كار] كسى پنداشته ايد كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورده [و در راه خدا جهاد مى كند]؟» و پدرم همان ايمان آورنده به خدا و روز جزا و همان جهادكننده به حقّ در







راه خداست، و اين آيه در شأن او نازل شده است.







و از جمله كسانى كه به [دعوت] رسول خدا صلى الله عليه و آله پاسخ دادند، عموى او، حمزه و







پسرعموى او، جعفر بود، كه هر دو در ميان كشتگان فراوانى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله ، به شهادت رسيدند ـ خدا از هر دو خشنود باد ـ و خدا از ميان همه، حمزه را «سالار شهيدان» قرار داد، و براى جعفر، دو بال آفريد كه با آن، همراه فرشتگان، هرگونه كه بخواهد، پرواز كند. اين، به علّت جايگاه و منزلت آنان و قرابتى بود كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله داشتند. رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان شهدا، تنها بر حمزه بود كه نماز را با هفتاد تكبير خواند.







و همين طور، خداى متعال براى زنانِ نيكوكار پيامبر صلى الله عليه و آله ، دو برابر پاداش، و براى زنانِ گنهكار وى، دوبرابر گناه مقرّر داشت، به سببِ جايگاهى كه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله دارند. و نيز هر نماز در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله را برابر هزار نماز در مساجد ديگر ـ بجز مسجد ابراهيم خليل در مكّه ـ قرار داد، و اين نيز به سبب جايگاهى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد پروردگار خود دارد.







و خداى، صلوات بر پيامبر صلى الله عليه و آله را بر همه مؤمنان واجب فرمود. گفتند: اى رسول خدا! چگونه صلوات بفرستيم؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بگوييد: «اللهمّ صلّ على محمّد وآل محمّد». پس بر هر مسلمانى، واجب قطعى است كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله ، بر ما نيز صلوات فرستد. و خداى متعال خمس غنائم را براى پيامبر خود، حلال كرد، و آن را در كتاب خود براى او واجب فرمود، و از آن، براى ما نيز همان را واجب كرد كه براى او واجب شمرد، و صدقه را بر پيامبر صلى الله عليه و آله حرام فرمود، و آن را بر ما نيز حرام شمرد. پس ـ سپاس خدا را ـ كه ما را در همان [صف] داخل كرد كه پيامبرش را، و از آن [صف] بيرون برد، و پاكيزه ساخت كه او را. اين، كرامت و فضيلتى است كه خداى با آن، ما را بر ديگران گرامى داشته است.







و چون كافران اهل كتاب با محمّد صلى الله عليه و آله محاجّه كردند و به انكارش پرداختند، خداى متعال فرمود: «پس [به اينان] بگو: بياييد پسرانمان و پسرانتان، و زنانمان و زنانتان، و خويشان نزديكمان، و خويشان نزديكتان را فراخوانيم، سپس مباهله كنيم، ولعنت خدا







را بر دروغگويان قرار دهيم»، و رسول خدا صلى الله عليه و آله از بين «خويشان نزديك خود»، پدرم را، و از بين «پسران»، من و برادرم را، و از بين «زنان»، مادرم (فاطمه عليهاالسلام ) را از ميان همه







مردم برگزيد [و براى مباهله آورد]. پس ما خاندان، گوشت، خون و جان پيامبريم، و ما از اوييم و او از ماست.







و خداى متعال فرمود: «همانا خدا مى خواهد كه پليدى [و ناخالصى] را از شما خاندان [پيامبر] بزدايد، و شما را به پاكى ويژه اى، پاكيزه كند». و چون آيه تطهير نازل شد در همان روز، رسول خدا صلى الله عليه و آله در حجره امّ سلمه، ما: (من، برادرم، مادرم و پدرم) را در محضر خود، در زير كساى خيبرى امّ سلمه گرد آورد و فرمود: «خدايا! اينان، اهل بيت من هستند و اينان، خاندان و دودمان من هستند. پس رِجس را از ايشان بزدا، و پاكى [و خلوص] ويژه را عطايشان فرما». امّ سلمه ـ كه خدا از او خشنود باد ـ عرض كرد: اى رسول خدا! آيا من نيز همراه آنان شوم؟ رسول خدا فرمود: «خدا تو را رحمت كند! تو بر خير و به سوى خيرى و چقدر من از تو راضى ام؛ ولى اين، ويژه من و آنان است».







پس رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن زمان، تا زمانى كه خدا او را به سوى خود برد، هر روز هنگام سپيده فجر، به سراغ ما مى آمد و مى فرمود: «نماز! خدا شما را رحمت كند. «إِنَّمَا يُرِيدُ اللّه ُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرا»







و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد تا همه درهايى را كه به مسجدش راه داشت، ببندند جز در خانه ما را. علّت اين كار را كه از آن حضرت پرسيدند، فرمود: «من اين كار را از جانب خود نكردم، بلكه از وحى (خدا) پيروى كردم؛ خدا فرمود كه همه درها بسته شود و درِ خانه على باز بماند.» پس از آن، در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله ، نطفه اى بسته نشد و فرزندى به دنيا نيامد جز از رسول خدا صلى الله عليه و آله و پدرم، علىّ بن ابيطالب عليه السلام . و اين، كرامت و فضل ويژه اى از خداى متعال بر ما بود. و اين، درِ خانه پدرم، كنار درِ خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله (در مسجدالنبى صلى الله عليه و آله ) است، [كه همه مى بينيد]. و خانه ما، ميان خانه هاى رسول خدا است و اين، از آن روست كه خدا به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود تا مسجد خود را بسازد، و پيامبر صلى الله عليه و آله در آن، 10 خانه [نيز [ساخت كه 9 خانه براى فرزندان و همسران او بود و دهمين خانه ـ كه







ميانه آن هاست ـ براى پدرم. اينك، آن بر سر راه [شما ] برجاست [كه مى بينيد]، و «بيت»، همان مسجد پاكيزه رسول خداست و آن، همان است كه خدا (در آيه تطهير)







فرمود: «أهل البيت»؛ پس ماييم أهل البيت، و ماييم آن كسانى كه خدا پليدى [و ناخالصى] را از ما زدود، و به ما پاكى ويژه عطا كرد.







هان، اى مردم! اگر من، سالى و باز سال ديگرى بايستم و از آن فضايلى كه خداى سبحان، به ما عطا فرموده ـ و نيز در كتاب خود و زبان پيامبرش، ويژه ما ساخته است ـ ياد كنم، نمى توانم آن ها را شمارش كنم. من فرزندِ آن پيامبرِ بيم دهنده مژده دهنده، و چراغ تابانم كه خدا او را رحمتِ جهانيان قرار داد، و پدرم، علىّ عليه السلام مولاى مؤمنان و همانند هارون است. معاوية بن صخر مى پندارد كه من او را شايسته خلافت ديدم، و خود را شايسته نديدم. او دروغ مى گويد! سوگند به خدا! من بنا بر كتاب خدا و فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله ، از همه مردم، به خودشان سزاوارترم جز اين كه ما (خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ) از زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت، پيوسته، خوفناك و مورد ستم و آزار بوده ايم. پس خدا داورى كند ميان ما و آنان كه در حقّ ما ستم كردند؛ بر گرده ما فرود آمدند، مردم را بر دوش ما سوار كردند، سهم قرآنى ما از «فيئ» را منع كردند و ارث پدرى مادر ما (فاطمه عليهاالسلام ) را ندادند.







ما از كسى نام نمى بريم. ولى پى درپى به خدا قسم مى خورم كه اگر مردم از خداى سبحان و پيامبر صلى الله عليه و آله مى شنيدند (و حقّ را به اهلش مى سپردند) آسمان، باران خويش را به آنان هديه مى كرد و زمين، بركات خود را مى داد، و در اين امّت، دو شمشير [برابر هم نمى ايستاد و] دم اختلاف نمى كرد، و تا قيامت، سرسبز و خرّم، (از حكومت) بهره مى بردند، و ديگر تو ـ اى معاويه! ـ در آن طمع نمى كردى؛ وليكن چون ـ در گذشته ـ از جايگاه اصلى خود خارج شد، و از پايگاه هاى خود دور شد، قريش در آن به كشمكش پرداختند و همچون توپ، آن را به هم پاس دادند، تا آن جا كه تو نيز ـ اى معاويه! ـ و يارانت در آن طمع كرديد؛ در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «هيچ امّتى كار خود را به كسى كه در ميان آنان داناتر از او باشد، نسپرد مگر آن كه امورشان، پيوسته در تباهى و







فرومايگى افتد، تا برگردند.»







و بنى اسرائيل ـ كه اصحاب موسى عليه السلام بودند ـ هارون را كه برادر و جانشين و وزير او







بود، رها كردند و به گوساله چسبيدند و از سامرىّ اطاعت كردند؛ با اين كه مى دانستند هارون، جانشين موسى است. مردم از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدند كه به پدرم فرمود: «او از نظر من، همچون هارون از نظر موسى است؛ جز اين كه پس از من، پيامبرى نيست»، و نيز در غدير خم، ديدند و شنيدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به جانشينى خود نصب كرد و مردم را به ولايت او فراخواند، و فرمود تا (اين خبر مهمّ را) حاضران به غائبان برسانند.







و رسول خدا صلى الله عليه و آله ـ آن زمان كه مشركان مكّه گرد آمدند تا بر او، كه ايشان را به سوى خدا دعوت مى كرد، مكر كنند ـ چون ياورى نداشت، از بيم آنان، از مكّه بيرون آمد و به غار رفت، و اگر ياورانى مى داشت، با آنان جهاد مى كرد.







و پدر من نيز ـ چون اصحابِ خود را سوگند داد و از آنان يارى خواست و به دادش نرسيدند و يارى اش نكردند ـ (از خلافت) دست كشيد، و چنانچه ياورانى داشت، تسليم نمى شد. و او نيز همچون پيامبر صلى الله عليه و آله ، (از جانب خدا،) دستش باز بود. و اينك، اين امّت، مرا رها كرده اند، و با تو ـ اى فرزند حرب! ـ بيعت كرده اند، و چنانچه من بر ضدّ تو، ياورانى مخلص مى يافتم، با تو بيعت نمى كردم. و خداى هنگامى كه مردم، هارون را ضعيف شمردند و با او دشمنى كردند، او را (از جانب خود) در آزادى قرار داد. اين چنين من و پدرم ـ چون امّت، ما را رها كردند و با ديگران بيعت كردند، و ياورانى نداشتيم ـ در آزادى هستيم. همانا اين ها، سنّت ها و نمونه هايى است كه يكى پس از ديگرى فرا مى رسد.







هان، اى مردم! شما اگر ميان مشرق و مغرب را جست وجو كنيد تا كسى را كه جدّش رسول خدا صلى الله عليه و آله ، و پدرش وصىِّ رسول خدا صلى الله عليه و آله باشد، پيدا كنيد، جز من و برادرم را پيدا نخواهيد كرد. از خدا بترسيد و بعد از اين سخنان، گمراه نشويد؛ امّا چگونه و كجا شما اين كار را خواهيد كرد؟!







و با اشاره به معاويه، فرمود: آگاه باشيد! من با اين [فرد] بيعت كردم، «و نمى دانم،







شايد او براى شما فتنه، و تا چندگاهى وسيله برخوردارى باشد.»







هان، اى مردم! واگذارى حقِّ خود، عيب نيست؛ حقِّ ديگران را گرفتن، عيب است.







هر كار درستى، سودبخش است و هر كار نادرستى، زيان بخش. آن قضيّه رخ داد، «و ما (داورى) آن را به سليمان فهمانديم»، پس او سود كرد. و داوود زيان نديد... .







هان، اى مردم! بشنويد و دقّت كنيد و از خدا بترسيد و برگرديد، و از شما چه دور است كه به سوى حقّ، برگرديد؛ در حالى كه روى گردانى از حقّ، بر شما چيره گشته و سركشى و انكار، به جانتان رسيده است؟! «آيا ما بايد شما را در حالى كه بدان اكراه داريد، به آن وادار كنيم؟» والسلام على من اتّبع الهدى.







راوى مى گويد: معاويه گفت: سوگند به خدا! حسن پايين نيامد تا اين كه زمين را بر من تيره ساخت، و تصميم داشتم به او حمله كنم، سپس ديدم خاموش ماندن، نزديك تر به عافيت است.







134 ـ ابن ابى الحديد مى گويد:







ابوالحسن مدائنى نقل كرده است: پس از صلح، معاويه از حسن بن على عليه السلام درخواست كرد كه با مردم سخن گويد. او نپذيرفت. پس او را سوگند داد و تختى نهاد و او بر آن نشست و فرمود:







سپاس آن خدايى را كه در پادشاهى خود، يگانه است و در پروردگارى خود، بى نظير، و سلطنت را به هر كه خواهد، عطا كند و از هر كه خواهد، بستاند و سپاس آن خدايى را كه به وسيله ما، مؤمن شما را گرامى داشت، و اوّلِ شما را از شرك بيرون آورد، و خون آخرِ شما را حفظ كرد. پس آزمون ديروز و امروز ما براى شما، بهترين آزمون است؛ چه سپاسگزار باشيد، چه ناسپاس.







هان، اى مردم! پروردگارِ على عليه السلام چون او را نزد خود برد، به او داناتر بود، و او را با فضيلتى امتياز بخشيده بود كه همانند آن را هرگز سراغ نداشتيد، و پيشينه اى براى آن نداشتيد. پس هيهات، هيهات (كه پيدا كنيد)!







چه بسيار كه كارها را براى او زير و رو كرديد تا خدا او را ـ كه همنشين شما بود ـ بر







شما برترى داد. او در بدر و جنگ هاى ديگر، با شما جنگيد و آب تيره (شكست) را جرعه جرعه، بر شما نوشانيد. از گلِ چسبنده (درماندگى)، شما را سيراب كرد و از







گردن فرازى، شما را به زير كشيد و (سخت) اندوهگين ساخت. پس، از اين كه كينه او را (به دل) داريد، نبايد شما را ملامت كرد.







سوگند به خدا! تا آن زمان كه سروران و رهبرانِ امّت محمّد از بنى اميّه باشند، روزگار خوش نخواهند ديد، و خدا ـ در اثر پيروى شما از طاغوت ها، و گرايش شما به شياطين خود ـ فتنه اى به سوى شما روانه كرد كه از آن باز نمانيد تا نابود شويد. من آنچه گذشت و آنچه مى آيد از رفتار قهرآميز شما و ظالمانه داورى نمودنتان، همه را به حساب خدا مى گذارم. سپس فرمود: كوفيان! ديروز كسى از شما مفارقت كرد (و به ديدار حق شتافت) كه تيرى از تيراندازهاى خداوند بود و بر (قلب) دشمنان خدا مى نشست؛ كيفرى بر تبهكاران قريش بود و پيوسته گلويشان را مى فشرد. (همچون كابوسى) بر جانشان مى نشست، سرزنشى در كار خدا نداشت، خيانت در مال خدا نمى كرد، و در جنگ با دشمنان خدا، كنار نمى كشيد. همه دانش هاى بلند و دور از دسترس قرآن و نيز احكام ظاهرى آن، به او داده شده بود. [خدا ] او را فراخواند و پاسخ گفت، و راهبرى كرد و پيروى نمود، و در راه خدا از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى نهراسيد. پس صلوات و رحمت خدا بر او باد.







سپس پايين آمد. و معاويه (خود را سرزنش كرد و) گفت: شتاب كننده، خطا كرد يا در شُرُف خطاست؛ آرام و متين، بى خطا ماند يا در شُرُف بى خطايى است. من از سخنرانى حسن چه مى خواستم؟!