بازگشت

شـروط صلـح


122 ـ طبرى مى گويد:







امام حسن عليه السلام پراكندگى مردم را كه ديد، پيكى نزد معاويه فرستاد تا صلح كند. معاويه، عبداللّه بن عامر و عبدالرّحمن بن سمره را نزد او فرستاد. آنان در مدائن، نزد او آمدند، و آنچه مى خواست، دادند و با او مصالحه كردند كه از بيت المال كوفه، براى هزينه آن امورى كه شرط كرده بود، 000/000/5 درهم دريافت كند. سپس در ميان عراقيان ايستاد و فرمود: اى اهل عراق! من از 3 گناه شما چشم مى پوشم: كشتن پدرم،







زخمى ساختنم، و چپاول اموالم.















123 ـ ابن اعثم مى گويد:







سپس حسن بن على عليه السلام ، عبداللّه بن نوفل ـ خواهرزاده معاويه ـ را خواست و به او فرمود: نزد معاويه برو و از جانب من، به او بگو: تو اگر جان، مال، فرزندان و زنان مردم را امان دهى، با تو بيعت مى كنم وگرنه بيعت نمى كنم.







عبداللّه بن نوفل نزد معاويه رفت و سخنان حسن عليه السلام را به او گفت. معاويه گفت: هرچه دوست دارى، بخواه. عبداللّه بن نوفل گفت: حسن عليه السلام به من دستور داد كه شروطى با تو ببندم. معاويه گفت: چه شروطى؟ عبداللّه بن نوفل گفت: حسن عليه السلام اين امر را به تو وامى گذارد، به شرط اين كه او پس از تو، به حكومت برسد و در هر سال، 000/000/5 درهم از بيت المال داشته باشد، و ماليات «دارابجرد» فارس به او برسد و همه مردم از يك ديگر در امان باشند.







معاويه گفت: قبول كردم. و برگ سفيدى را خواست و بر آن گِلى نهاد، و با انگشتر خود بر آن مهر زد و گفت: اين كاغذِ سفيد را بگير و نزد او ببر و به او بگو: هرچه مى خواهد و دوست دارد، در آن بنويسد، و اصحاب خود را بر آن، شاهد گيرد، و اين، مُهر و اقرار من است.







عبداللّه بن نوفل آن را برداشت و نزد حسن عليه السلام رفت. گروهى از ياران معاويه كه از بزرگان قريش بودند، از جمله: عبداللّه بن عامر و عبدالرّحمن بن سمره و برخى از بزرگان شام، همراه او بودند. آنان آمدند و سلام كردند و گفتند: ابامحمّد! معاويه همه خواسته هاى تو را برآورد. هرچه مى خواهى، بنويس. حسن عليه السلام فرمود: هيچ رغبتى به خلافت پس از او ندارم. اگر آن را مى خواستم، اكنون واگذار نمى كردم. امّا آن اموال، معاويه حقّ ندارد كه اموال مسلمانان را به من بدهد. غير از اين ها را بنويس. اين، نامه صلح است.











124 ـ ابن اَعثم مى گويد:







سپس حسن بن على عليه السلام كاتب خود را خواست و نوشت: اين، آن شروطى است كه حسن بن على عليه السلام بنا بر آن ها، با معاوية بن ابى سفيان صلح كرد:







با او صلح كرد به اين شرط كه در برابر واگذارى ولايت امر مؤمنان، در ميان مردم، طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و روش خلفاى صالح، عمل كند؛ كسى را پس از خود، به ولايت عهدى نگمارد، بلكه اختيار را به شوراى مسلمانان واگذارد؛ مردم در هر جاى زمين خدا كه هستند ـ شام، عراق، حجاز و... ـ در امان باشند؛ جان ها، مال ها، زن ها و فرزندهاى اصحاب و شيعيان على عليه السلام در امان باشند؛ و در اين مورد، عهد و پيمان خدا و وفاى به آنچه از بندگانش گرفته، بر ذمّه معاويه است؛ و در پنهان و آشكار، براى حسن بن على عليه السلام ، و هيچ يك از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله بلا و تباهى نخواهد و در اُفقى از آفاق زمين، احدى از ايشان را نترساند.







بر اين شروط، عبداللّه بن نوفل، عمر بن ابى سلمه و... گواهى دادند.







سپس حسن عليه السلام اين نامه را با پيك هاى خودِ معاويه براى او فرستاد تا بر او، به مضامين آن، گواه باشند. اين خبر كه به قيس بن سعد رسيد، به اصحاب خود گفت: اينك يكى از اين دو را برگزينيد: جنگ بدون امام، يا بيعت براى گمراهى. گفتند: براى ما، بيعت از خونريزى آسان تر است. قيس بن سعد باقى مانده سپاه خود را ندا داد و به عراق برگرداند. او اين اشعار را مى خواند:







مرا از ديار مِسْكَن، به اين ديار درماندگى آورد كه امام حقّ تسليم شد.







از زمانى كه اين خبر را شنيدم، پيوسته سرگردانم و با خشوع دل و پى جويانه، ديده بان ستارگانم.







سپس قيس بن سعد به كوفه رفت. حسن بن على عليه السلام نيز آن جا بود.











125 ـ طبرسى مى گويد:







معاويه درباره صلح و سازش، نامه اى به حسن عليه السلام نوشت و آن را همراه نامه هاى [تسليمِ] اصحاب وى به معاويه، براى او فرستاد. حسن عليه السلام پس از آن كه شروط فراوانى براى صلح قرار داد، آن را پذيرفت. از جمله شروط اين بود: معاويه ناسزاگويى به اميرمؤمنان، به ويژه در قنوت نماز، را ترك كند؛ شيعيان او را امان دهد؛ به هيچ يك از آنان بدى نرساند و حقّ هر صاحب حقّى را به او برساند.







126 ـ ابن أعثم مى گويد:







معاويه با سپاه خود به راه افتاد تا به كوفه رسيد و در قصرالاماره فرود آمد. سپس پيكى نزد حسن بن على عليه السلام فرستاد و پيغام داد: ابامحمّد! بيا بيعت كن. و حسن بن على عليه السلام پيغام نزد معاويه فرستاد: به شرطى با تو بيعت مى كنم كه همه مردم [ از شرّت[ در امان باشند. معاويه گفت: همه در امانند جز قيس بن سعد، او نزد من امان ندارد. حسن عليه السلام پيغام فرستاد: بيعت نمى كنم مگر آن كه همه را امان دهى. معاويه پذيرفت و حسن عليه السلام آمد و بيعت كرد.







معاويه پيكى نزد حسين بن على عليه السلام فرستاد و از او خواست تا بيعت كند. حسين عليه السلام نپذيرفت. حسن عليه السلام فرمود: معاويه! حسين عليه السلام را مجبور نكن، كه او هرگز بيعت نمى كند تا اين كه كشته شود، و كشته نمى شود تا اين كه خاندانش كشته شوند، و خاندانش كشته نمى شوند، تا اين كه شيعيانش كشته گردند، و شيعيانش كشته نمى شوند تا اين كه شاميان نابود گردند. معاويه از حسين عليه السلام دست كشيد و مجبورش نكرد.







سپس معاويه پيكى نزد قيس بن سعد فرستاد و از اوخواست تا بيعت كند. او نيز نپذيرفت. حسن عليه السلام او را خواست و به او دستور داد بيعت كند. او گفت: اى فرزند رسول خدا! بيعت تو در گردن من است. سوگند به خدا! هرگز آن را برندارم تا تو آن را بردارى. حسن عليه السلام فرمود: از بيعت من آزادى. بيعت كن كه من نيز بيعت كردم. پس قيس نيز بيعت كرد. معاويه گفت: قيس! برايم ناگوار است كه مردم نزد من باشند، و تو زنده







باشى. قيس گفت: معاويه! سوگند به خدا! براى من نيز تلخ است كه ولايت مسلمانان به تو رسد، و من زنده باشم.















127 ـ شيخ طوسى رحمه الله با سند خود از ذريح نقل كرده است:







امام صادق عليه السلام فرمود: قيس بن سعد بن عباده انصارى ـ كه فرمانده سپاه امام بود ـ نزد معاويه رفت؛ معاويه به او گفت: بيعت كن! او به حسن عليه السلام نگريست و عرض كرد: ابامحمّد! آيا بيعت كردى؟ معاويه گفت: چرا [ از مخالفت] دست برنمى دارى؟ سوگند به خدا! تو را مى كشم. قيس گفت: هرچه مى خواهى بكن. سوگند به خدا! اگر بخواهى [نيز[ كم مى آورى. او همچون شتر، تنومند بود، و ريشى كم پشت داشت. حسن عليه السلام به سوى قيس برخاست و فرمود: قيس! بيعت كن. قيس بيعت كرد.