بازگشت

دسيسه معاويه و ترور امام حسن عليه السلام


117 ـ صدوق گويد:







معاويه، پنهانى جاسوسانى جداجدا نزد هريك از عمرو بن حريث، اشعث بن قيس، حجر بن حارث و شبث بن ربعى فرستاد و به هريك وعده داد اگر حسن بن على عليه السلام را







بكشد، 200000 درهم، فرماندهى سپاهى از سپاهان شام، و يكى از دخترانش را، به او خواهد داد. اين خبر، به حسن عليه السلام رسيد، زير لباس خود زره پوشيد. حسن عليه السلام احتياط مى كرد و به امامت نماز ايشان نمى ايستاد مگر به همين صورت. در نماز، يكى از آنان تيرى به سوى حضرت افكند كه زره، مانع شد به بدن مباركش بخورد. حسن عليه السلام به تاريكى هاى ساباط كه رسيد، يك نفر از آنان با شمشيرى زهرآگين به او ضربه زد و او را زخمى كرد. حسن عليه السلام دستور داد تا او را به «بطن جريحى» ـ كه حاكم آن جا عموى مختار بن ابى عبيدة بود ـ بردند.







مختار به عموى خود گفت: بيا حسن عليه السلام را دستگير كنيم و به معاويه تحويل دهيم؛ تا عراق را به ما بدهد. شيعيان از اين سخت برآشفتند، و خواستند مختار را بكشند، كه عمويش از آنان درخواست عفو كرد. آنان نيز بخشيدند. امام حسن عليه السلام فرمود:







واى بر شما! سوگند به خدا! اگر مرا بكشيد، معاويه به هيچ يك از وعده هايى كه براى كشتن من به شما داده است، عمل نخواهد كرد. مى دانم كه اگر دست در دست او نهم و با او بسازم، نمى گذارد كه به دين جدّم بروم. و تنها مى توانم خداى سبحان را بپرستم؛ ولى گويا مى بينم فرزندان شما را كه بر در خانه هاى فرزندان آنان [با خوارى[ ايستاده اند و آب و غذا مى خواهند؛ ولى آنان دريغ مى ورزند. پس دورى و دورى بر شما باد با اين كردارتان «و كسانى كه ستم كرده اند، به زودى خواهند دانست به كدام بازگشت گاه برخواهند گشت.»







مردم با بهانه هايى كه به كار نيايند، شروع كردند به عذرخواهى.







118 ـ طبرانى با سند خود از ابوجميله نقل كرده است:







پس از آن كه على عليه السلام به شهادت رسيد، حسن بن على عليه السلام جانشين او شد؛ روزى حسن عليه السلام با مردم نماز مى خواند كه مردى به او حمله برد و با شمشير بر ران او زد. حسن عليه السلام به سبب آن ضربه، چندين ماه بيمار شد. سپس به منبر رفت و فرمود: اى







عراقيان! درباره ما، از خدا بترسيد كه ما اميران و ميهمانان شماييم. ما آن خاندانيم كه خداى سبحان در حقّ آنان فرمود: «همانا خدا مى خواهد آلودگى را از شما ـ خاندان







پيامبر ـ بزدايد، و شما را پاك و پاكيزه گرداند». امام حسن عليه السلام سخن مى گفت و مردم مى گريستند.







119 ـ طبرسى از زيد بن وهب جهنىّ نقل كرده است:







حسن بن على عليه السلام در [راه به] مدائن زخمى شد. در حالى كه درد مى كشيد، نزد او رفتم و عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! به چه مى انديشى؟ مردم سرگردانند. حسن بن على عليه السلام فرمود: سوگند به خدا! معاويه براى من بهتر از آنان است. آنان مى پندارند كه شيعيان من هستند، ولى در پى كشتن من برآمدند و اموالم را به غارت بردند. سوگند به خدا! اگر از معاويه، پيمان بگيرم كه خونم را حفظ كنم و خاندانم را در امان دارم، بهتر است تا اينان مرا بكشند و خاندانم را تباه سازند. سوگند به خدا! اگر با معاويه بجنگم، اينان مرا كتف بسته، تسليم او مى كنند. پس اگر در حال عزّت با او صلح كنم، بهتر است تا در حال اسيرى مرا بكشد يا [نكشد و] بر من منّت نهد. و اين منّت او، ننگ بنى هاشم تا پايان روزگاران باشد؛ ننگى كه پيوسته معاويه و نسل او، بر زنده و مرده ما بر زبان رانند.







عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! آيا شيعيان خود را همچون گوسفندان بى چوپان، رها مى كنى؟ فرمود: اى برادر جهنى! چه كار كنم؟ سوگند به خدا! من چيزى از منبعى موثّق مى دانم [كه تو نمى دانى]. اميرمؤمنان عليه السلام روزى مرا شادمان ديد، فرمود: حسن جان! شادمانى مى كنى؟ چگونه خواهى بود چون پدرت را كشته ببينى؟ يا چگونه خواهى بود چون فرمانروايى جهان اسلام را بنوأميّه به دست گيرند؟ اميرشان آن حلقوم گشادِ روده فراخ است كه مى خورد و سير نمى شود، مى ميرد و در آسمان، ياور و در زمين، عذرخواهى ندارد. پس بر شرق و غرب آن چيره گردد؛ در حالى كه مردم از او فرمان برند و پادشاهى اش به درازا كشد، بدعت ها و گمراهى ها پديد آورد، حقّ و سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله را بميراند، اموال مسلمانان را ميان هواداران خود تقسيم كند، و آن را از







سزاوارانش بازدارد. مؤمن در سلطنت او، خوار مى شود و فاسق، نيرو مى گيرد. بيت المال را در ميان ياران خود، دست به دست مى چرخاند و بندگان خدا را، برده و كنيز خود مى سازد. در پادشاهى او، حقّ نابود مى گردد و باطل آشكار مى شود و صالحان، لعن







مى شوند و هركه با او بر حقّ، دشمنى كند، كشته مى شود و هركه با او بر باطل، ياور شود، به حال خود بگذارد. و [در زمان هاى پسين نيز] اين گونه خواهد بود تا در آخر زمان، و سختى دوران، و نادانى مردمان، خدا رادمردى را برانگيزد كه با فرشتگان خود، به او يارى رساند، و يارانش را عصمت دهد. و با آيات خود، به او كمك كند، و او را بر زمين آن چنان چيره كند كه خواه ناخواه فرمانش برند. زمين را پر از عدل، داد، و نور و برهان كند. تمام طول و عرض سرزمين ها مطيعش گردند، تا آن جا كه هيچ كافرى نماند مگر آن كه ايمان آورد، و هيچ بدكردارى نماند مگر آن كه سامان گيرد. در حاكميّت او، درندگان آشتى كنند، و زمين سبزه هاى خود را برآرد، و آسمان بركات خود را فرو ريزد و گنج ها برايش آشكار شوند. او تا 40 سال در شرق و غرب عالم، حكم مى راند. پس خوشا به حال آن كه روزگار او را دريابد و سخنش را بشنود!