بازگشت

نبرد ميان سپاه قيس و معاويه


116 ـ ابن اعثم مى گويد: معاويه از شام آمد تا به پل منبج رسيد. سپس از فرات گذشت تا روبه روى قيس بن سعد بن عباده، اردو زد و به سپاه خود دستور داد تا با او بجنگند. آن روز به زد و خورد گذشت و آسان گرفتند سپس ـ بى كشته، و با جراحات اندك ـ دست از جنگ كشيدند.







قيس بن سعد ـ بى خبر از حوادثى كه براى حسن عليه السلام پيش آمده بود ـ در انتظار او بود. در اين احوال، خبر زخمى شدن حسن عليه السلام و پراكندگى يارانش، در دو سپاه پخش شد. قيس بن سعد غمگين شد و تصميم گرفت مردم را سرگرم جنگ كند؛ تا آن خبر را







فراموش كنند. پس يورش آوردند و با هم درگير شدند. شمارى از ياران معاويه و قيس كشته، و شمار بسيارى زخمى شدند. سپس دست از جنگ كشيدند.







معاويه پيكى نزد قيس فرستاد و گفت: فلانى! چرا با ما مى جنگى، و خود را به كشتن مى دهى؟ به ما خبر قطعى رسيده است كه ياران امامِ تو، او را كنار زده و بر ران او زخمى كارى زده اند كه در شُرُف مرگ است. پس دست از جنگ برداريم؛ تا برايت [صحّت گفتار من] ثابت شود. قيس دست از جنگ برداشت و در انتظار خبر ماند. عراقيان قبيله قبيله به معاويه پيوستند و از سپاه قيس كاسته شد.







قيس اين جريان را كه ديد به حسن عليه السلام نامه نوشت و ماجرا را گزارش كرد. حسن عليه السلام پس از آن كه نامه را خواند، ياران خود را خواست و فرمود: اى اهل عراق! من با شما چكار كنم؟ اين نامه سعد است كه مى گويد: بزرگان شما، به معاويه پيوسته اند. هان، سوگند به خدا! اين رفتار از شما ناشناخته نيست؛ زيرا شما همان افرادى هستيد كه در روز صفّين، پدر مرا به پذيرش حكميّت، مجبور ساختيد، و پس از آن كه حكميّت را پذيرفت، اختلاف كرديد. پدرم، براى بار دوم شما را به نبرد با معاويه فراخواند ولى سستى كرديد [و نپذيرفتيد]، تا او به كرامتِ [شهادت در راه] خدا پيوست. سپس آمديد و با اختيار خود، با من بيعت كرديد، و من نيز بيعت شما را پذيرفتم، و در اين راه (راه نبرد با معاويه، و منافقان) بيرون آمدم، و خدا مى داند كه چه تصميمى داشتم، ولى از شما سرزد آنچه سرزد. عراقيان! ديگر بس است، مرا در دينم نفريبيد كه من اين امر (خلافت) را به معاويه واگذاردم.