بازگشت

نامه معاويه به امام حسن عليه السلام


113 ـ راوندى مى گويد:







معاويه به امام حسن عليه السلام نوشت:







پسرعمو! آن پيوند خويشى را كه ميان من و توست، قطع مكن؛ زيرا مردم به تو و پيش از تو، به پدرت خيانت كردند.







مردم گفتند: اگر آن دو نفر (كندى و مرادى) به شما خيانت كردند و شما را فريفتند، ما [چنان نيستيم و] خيرخواه توايم.







امام حسن عليه السلام فرمود: اين بار نيز به آن پيمانى كه ميان من و شماست، برمى گردم؛ گرچه مى دانم كه باز خيانت مى كنيد. اينك قرار ميان من و شما، لشكرگاه من در نخيله. آن جا نزد من آييد. سوگند به خدا! به هيچ پيمان من، پايبند نيستيد و بيعت ميان من و خود را مى شكنيد.







سپس امام حسن عليه السلام راه نخيله را پيش گرفت، و 10 روز در آن جا توقّف كرد، ولى تنها 4000 نفر آمدند. حسن عليه السلام به كوفه برگشت و بر منبر رفت و فرمود:







شگفتا از مردمى كه ـ پى درپى ـ نه حيا دارند و نه دين! اگر كار را به معاويه واگذارم، سوگند به خدا! با بنى اميّه هرگز آسودگى نخواهيد ديد، آنان چنان شما را بيازارند كه







آرزو كنيد به جاى آنان، زنگى بر شما حكم براند. اگر ياورانى بيابم، خلافت را به او نمى سپارم؛ چون حكمرانى براى بنى اميّه، حرام است. اُفّ بر شما، اندوه بر شما، اى بردگان دنيا!







بيش تر كوفيان به معاويه نامه نوشتند كه: ما با توايم و اگر بخواهى، حسن را







دستگير مى كنيم و نزد تو مى آوريم. سپس به خيمه امام حسن عليه السلام هجوم بردند، او را آزردند و مجروح ساختند.







امام حسن عليه السلام به معاويه نوشت: ولايت و خلافت، متعلّق به من و خاندان من است و بر تو و خاندانت حرام است. اين را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم. اگر افرادى شكيبا و آگاه به حقّم بيابم، آن را به تو نمى سپارم.







حسن عليه السلام به كوفه برگشت.







114 ـ ابن ابى الحديد نقل كرده است:







حسن عليه السلام در حالى كه لباس مشكى پوشيده بود، بيرون آمد. عبيداللّه بن عبّاس را، كه قيس بن سعد بن عباده همراه او بود، به فرماندهى 12000 نفر گمارد و به سوى شام گسيل داشت. حسن عليه السلام آهنگ مدائن نمود. او در ساباط، زخمى شد و خيمه اش غارت شد. سپس وارد مدائن شد. اين خبر به معاويه رسيد و آن را اشاعه داد. سران و بزرگان سپاه حسن عليه السلام ، كه با عبيداللّه گسيل داشته بود، پنهانى به معاويه مى پيوستند. عبيداللّه آن را به امام نوشت. امام عليه السلام براى مردم سخن گفت و آنان را سرزنش كرد وفرمود:







با پدرم مخالفت كرديد تا ـ در حالى كه خوش نداشت ـ حكميّت را پذيرفت. بعد از آن، پدرم شما را به نبرد با شاميان فراخواند، و شما نپذيرفتيد؛ تا اين كه پدرم به كرامتِ [شهادت در راه] خدا رسيد. سپس با من پيمان بستيد كه در صلح باشيد با هركه من با او در آشتيم، و بجنگيد با هر كه من با او مى جنگم. اينك به من گزارش رسيده است كه بزرگان شما نزد معاويه مى روند و با او بيعت مى كنند! ديگر مرا بس است [رهايم كنيد[ و در دين و جانم، مرا نفريبيد!







حسن عليه السلام ، عبداللّه بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطّلب ـ كه مادرش هند، دختر ابوسفيان بن حرب است ـ را براى ترك مخاصمه، نزد معاويه فرستاد و با معاويه شرط كرد كه به كتاب خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كند؛ براى كسى پس از خود، بيعت







نگيرد؛ كار را به شورا واگذارد؛ و جان، مال و ناموس مردم، در امان باشد.







115 ـ ابن أعثم مى گويد:







...چون مردم اين سخن را از حسن عليه السلام شنيدند، در ذهنشان افتاد كه گويا او دست از







خلافت شسته و آن را به معاويه سپرده است. از اين رو، برآشفتند، از هر سو هجوم آوردند، سخن حسن عليه السلام را قطع كردند، اموال او را غارت نمودند، جامه اش را شكافتند... و همه يارانش، از گرد او پراكنده شدند. حسن عليه السلام فرمود: لا حول ولا قوّة الاّ باللّه .







راوى مى گويد: (سپس) حسن عليه السلام در حالى كه از اين رويدادها غمگين بود، اسب خود را خواست و سوار شد و به راه افتاد. سنان بن جرّاح اسدى آمد و در تاريكى هاى ساباط مدائن، به كمين حسن عليه السلام نشست. حسن عليه السلام در حال عبور از آن جا بود كه او ناگهان سررسيد و با كلنگى كه در دست داشت، بر او زخم كارى زد. حسن عليه السلام آهى كشيد و از اسب، بى هوش بر زمين افتاد. مردم به سنان اسدى هجوم بردند و او را كشتند.







حسن عليه السلام ـ در حالى كه ناتوان بود ـ به هوش آمد. زخمش را بستند و او را به مدائن بردند. فرماندار وقتِ مدائن، سعد بن مسعود ثقفى ـ عموى مختار بن ابى عبيده ـ بود. از اين رو، حسن عليه السلام در منزل او فرود آمد، و فرستاد تا پزشكان را آوردند، و جراحت او را معاينه كردند! پزشكان گفتند: اى پيشواى مؤمنان! مهم نيست. حسن عليه السلام ، [چند روزى[ در مدائن، براى معالجه توقّف كرد.