بازگشت

سخن او در ساباط، و مواضع ياران او درباره صلح


112 ـ ابوالفرج مى گويد:







حسن عليه السلام از راه حمّام عمر به راه افتاد، تا به دير كعب رسيد، و از آن جا حركت كرد تا بامدادان، نزديك پل ساباط رسيد و آن جا توقّف كرد و چون صبح شد، ندا داد تا مردم گرد آيند. مردم جمع شدند. او منبر رفت و در ستايش خداوند فرمود: سپاس خدا را تا هر زمان كه ثناگويى، او را بستايد. گواهم كه هيچ معبودى جز او نيست؛ تا هر زمان كه گواهى، گواهى دهد. گواهم كه محمّد، رسول خداست، كه او را به حقّ، فرستاد و بر وحى خود أمين شمرد.







امّا بعد، سوگند به خدا! اينك به حمد و فضل خدا، اميدم آن است كه خيرخواه ترين خلق خدا، براى بندگانش باشم، و كينه هيچ مسلمانى را در دل نگرفته، و خواهان بدى و بلا براى او نباشم. آنچه را در [وحدت و] جماعت، ناگوار مى شماريد، براى شما، از آنچه در جدايى [و اختلاف] مى پسنديد، بهتر است. من بهتر از شما، مراقب شما هستم. از فرمانم سرمتابيد و رأيم را برنگردانيد. خدا من و شما را بيامرزد و به آنچه محبّت و خشنودى او در آن است، هدايت فرمايد! مردم به يك ديگر نگريستند و گفتند: حسنچه مى گويد؟ سوگند به خدا! گمان ما اين است كه مى خواهد با معاويه صلح كند و كار را به او واگذارد. سپس گفتند: سوگند به خدا! او كافر است! آن گاه به خيمه حسن عليه السلام







يورش بردند و آن را غارت كردند؛ تا آن جا كه جانماز را از زير پايش كشيدند. و عبدالرحمن بن عبداللّه بن جعال أزدى پيش تاخت و رداى حسن عليه السلام را از دوشش كشيد [و برد]، و حسن عليه السلام شمشير به كمر، بى ردا نشست. سپس حسن عليه السلام اسب خود را خواست و سوار شد. عده اى از ياران و شيعيان او دور حضرتش را گرفتند و دشمنان را راندند.







حسن عليه السلام فرمود: قبيله ربيعه و همْدان را فراخوانيد. آنان را فراخواندند. آنان نيز همراه عدّه اى ديگر، دور حسن عليه السلام را گرفته، منافقان را دور كردند. هنگامى كه حسن عليه السلام خواست از تاريكى هاى ساباط بگذرد، جرّاح بن سنان از قبيله بنى نصير بنى أسد ـ كه در دستش كلنگى بود ـ ناگهان سررسيد و لگام استر حضرت را گرفت و گفت: اللّه اكبر، اى حسن! آيا همچون پدر خود، مشرك شده اى؟ او كلنگ را بر ران حسن عليه السلام چنان زد كه رانش تا استخوان شكافت. حسن عليه السلام شمشيرى بر او نواخت و گردنش را گرفت و هر دو بر زمين افتادند. عبداللّه بن خطل پيش تاخت و كلنگ را از دست ابن سنان گرفت، و او را با آن چرخاند. ظبيان بن عماره، خود را بر او افكند و بينى اش را بريد. سپس ديگران هجوم آوردند و سر و صورتش را شكافتند و او را كشتند. حسن عليه السلام را روى تختى نهاده، به مدائن بردند. سعد بن مسعود ثقفى، كارگزار حسن عليه السلام در مدائن بود. على عليه السلام او را به فرماندارى مدائن گمارده بود و حسن بن على عليه السلام او را ابقا كرد. حسن عليه السلام را براى معالجه، به منزل او بردند.







راوى مى گويد: سپس معاويه آمد و در روستاى «حبوبيه» مِسْكَن، اردو زد. عبيداللّه بن عبّاس نيز آمد و در برابر او، اردو زد. [و چون صبح شد، معاويه سپاه خود را به سوى او گسيل داشت. عبيداللّه بن عبّاس با سپاه خود، در برابر آنان ايستاد و حمله برد و آنان را به لشكرگاهشان برگرداند] چون شب فرا رسيد، معاويه پيكى را نزد عبيداللّه فرستاد كه: حسن عليه السلام پيام صلح براى من فرستاده و كار را به من سپرده است. تو اگر هم اكنون از من پيروى كنى، رهبرى، وگرنه [به ناچار] پيروى خواهى كرد و مطيع خواهى شد. اگر







اكنون نزد من بيايى، 1000000 درهم به تو مى بخشم. نصف آن را اينك، و نصف ديگر را پس از ورود به كوفه مى پردازم.







عبيداللّه همان شب، پنهانى گريخت و به سپاه معاويه پيوست. معاويه به وعده خود عمل كرد. هنگام نماز صبح، مردم منتظر آمدن عبيداللّه بودند تا نماز جماعت را پشت سر او بخوانند، ولى او نيامد. هر چه گشتند، او را نيافتند. مردم نماز جماعت را به امامت قيس بن سعد خواندند... . سپس معاويه پيكى را نزد حسن عليه السلام فرستاد تا صلح را بپذيرد و امام عليه السلام پاسخ داد... .