بازگشت

سرزنش كوفيان


109 ـ راوندى مى گويد: از حارث همْدانى نقل شده است:







پس از آن كه على عليه السلام از دنيا رفت، مردم نزد حسن بن على عليه السلام آمدند و گفتند: تو جانشين و وصىّ پدر خود هستى. ما گوش به امر و فرمانبر توايم. اينك فرمانمان ده.







حسن عليه السلام فرمود: دروغ مى گوييد. سوگند به خدا! شما به كسى كه بهتر از من بود، وفا نكـرديد؛ چگونه به من وفـا مى كنيد؟! چگونه به شما اطمينـان كنم؛ در حالى كه دلم به شما اطمينان ندارد كه راست مى گوييد؟ پس قرار ميان ما و شمـا، لشكرگاه مـدائن! آن جا نزد من آييد.







سپس حسن عليه السلام و كسانى كه مى خواستند حركت كنند، سوار شدند. بسيارى از كسانى كه قول داده بودند حسن عليه السلام را يارى كنند، نيامدند و به قول و وعده خود وفا نكردند و حسن عليه السلام را همچون اميرمؤمنان عليه السلام فريفتند.







پس حسن عليه السلام برخاست و فرمود: شما مرا فريفتيد؛ همان گونه كه امام پيش از مرا فريفتيد! شما پس از من، همراه كدام پيشوا، به پيكار [دشمنان] بر مى خيزيد؟ آيا همراه آن كافر ستمگر به نبرد مى رويد كه هرگز به خدا و پيامبرش، ايمان نياورد، و او و بنى اميّه، جز از ترس شمشير، اظهار اسلام نكردند، و چنانچه از بنى اميّه، جز زن سالخورده دندان ريخته اى، نيز نماند، دين خدا را تحريف شده مى خواهد؟! پيامبر خدا صلى الله عليه و آله







اين چنين فرمود. سپس حسن عليه السلام 4000 نفر را به فرماندهى فردى از قبيله كنده، به سوى معاويه گسيل داشت و به او دستور داد در أنبار، لشكر بزند و تا فرمانش به او نرسد، كارى نكند. فرمانده سپاه حسن عليه السلام به أنبار رفت و در آن جا اردو زد. معاويه خبردار شد و پيك هايى نزد او فرستاد، و به او نوشت: اگر نزد من آيى، فرماندارى بخشى از نواحى شامات يا جزيره را كه ارزش تو را ندارد، به تو مى سپارم. و برايش پانصدهزار درهم فرستاد. كندىّ ـ اين دشمن خدا ـ پول را گرفت، و از حسن عليه السلام روى برگرداند و با 200 نفر از ياران و خاندان خود، به معاويه پيوست.







خبر به امام عليه السلام رسيد، به سخن برخاست و فرمود: اين، كندىّ است كه به سوى معاويه رفت و به من و شما خيانت كرد. و من پى درپى به شما گفتم كه وفا نداريد و بندگان دنياييد. اينك كسى ديگر را به جاى او مى فرستم؛ با اين كه مى دانم كه او نيز با من و شما، همان كند كه رفيقش كرد، و درباره ما از خدا نمى ترسد.







پس حسن عليه السلام فردى از قبيله مراد را همراه 4000 نفر، گسيل داشت و در محضر مردم، از او خواست [كه خيانت نكند] و بر آن تأكيد كرد و به او فرمود: به زودى، همچون كندىّ، خيانت خواهى كرد! او با سوگندهايى ـ كه كوه ها تاب آن ها را ندارند ـ قسم ياد كرد كه چنين نمى كند. حسن عليه السلام فرمود: او نيز خيانت خواهد كرد.







فرمانده سپاه حسن عليه السلام به أنبار رسيد. معاويه پيك هايى نزد او فرستاد و همان سخنان پيشين را براى او نوشت، و برايش 500000 درهم فرستاد، و به هر بخش از نواحى شامات و جزيره كه خواهد، آرزومندش كرد. او نيز از حسن عليه السلام روى برگرداند و نزد معاويه رفت، و به پيمان ها و سوگندهاى خود وفا نكرد. خبر به حسن عليه السلام رسيد؛ برخاست و فرمود: من پى درپى به شما گفتم كه شما براى خدا به هيچ پيمانى وفا نمى كنيد. اينك اين رفيق شما، مرادى است كه به من و شما خيانت كرد و به معاويه پيوست.