بازگشت

مكاتبات امام حسن عليه السلام و معاوي


107 ـ ابوالفرج مى گويد: حسن عليه السلام در نامه اى به معاويه ـ كه آن را به وسيله [پيك خود[ جندب بن عبد اللّه ازدى فرستاد ـ نوشت:







به نام خداوند بخشنده مهربان







از: بنده خدا، حسن، پيشواى مؤمنان.







به: معاوية بن ابى سفيان.







سلام برتو!







من سپاس مى گويم خدايى را كه هيچ معبودى جز او نيست.







امّا بعد، به راستى كه خدا، محمّد صلى الله عليه و آله را برانگيخت تا رحمت براى جهانيان، بخشايش ويژه براى مؤمنان، و رسول او براى همه مردم باشد، «تا هر كه را زنده است بيم دهد، و گفتار او درباره كافران محقّق گردد.» او پيام هاى خدا را رساند و بر امر خدا مراقبت كرد؛ تا اين كه خدا او را از دنيا برد، در حالى كه [در تكاليفِ رسالت خود] نه







مقصّر بود و نه سهل انگار. خدا به وسيله او، حقّ را آشكار، شرك را نابود، مؤمنان را يارى، عرب را عزّت، به ويژه قريش را شرف بخشيد. خداى تعالى فرمود: «و به راستى كه آن، براى تو و قوم تو [مايه] يادآورى است.»











پس از آن كه محمّد صلى الله عليه و آله وفات يافت، عرب ها بر سر فرمانروايى او كشمكش كردند و قريش گفت: ما از قبيله، خويشان و ياوران اوييم. براى شما روا نيست كه بر سر حقّ و حكومت او مردم، با ما كشمكش كنيد. عرب ها ديدند واقعيّت همان است كه قريش گفت، و آنان بر ديگران، حجّت دارند. از اين رو، به قريش آرى گفتند و تسليم شدند. سپس ما (خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ) با همين دليل، براى قريش استدلال آورديم؛ ولى آنان همچون عرب ها انصاف ندادند. [و نپذيرفتند، عجيب است!] آنان از راه انصاف خواهى و آن گونه دليل آوردن، آن را تصاحب كردند. چون ما، خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و ياوران او به استدلال خود آنان رو آورديم و دادخواهى كرديم، ما را دور كردند، و بر ما ـ با اجتماع بر ظلم، مخالفت، و سختى گرفتن ـ چيره شدند. پس قرار ما نزد خداست كه او ياورِ يارى رسان است.







ما از اين كه آن غاصبان ـ هرچند داراى فضيلت و سابقه در اسلامند ـ به زور، حقّ و فرمانروايى پيامبر ما را گرفتند، در شگفت شديم. ولى از كشمكش با آنان، دست برداشتيم؛ زيرا نگران بوديم كه منافقان، و آن احزاب [بازمانده از خندق] از نزاع ما، روزنه عيبى در دين خدا بيابند و با آن، دين خدا را بشكنند، يا دستاويزى براى فساد [و فتنه انگيزى] خود پيدا كنند.







معاويه! امروز آدمى از زورگويى تو در شگفت است؛ چيزى را غصب كرده اى كه شايستگى آن را ندارى، نه فضيلت شناخته شده اى در دين خدا دارى و نه اثر پسنديده اى در اسلام. تو فرزند يك حزب از آن احزاب خندقى. تو فرزند دشمن ترينِ قريش، با رسول خدايى. ولى خدا نا اميدت سازد و به زودى [به سوى خدا ] بازگردى، و بدانى كه سرانجام نيك، متعلّق به كيست؟ سوگند به خدا! پس از مدّتى كوتاه، پروردگار خود را ديدار كنى و او تو را به سبب كارهايت، كيفر دهد. خدا بر بندگان خود، ستمگر نيست.







و چون على عليه السلام ، وفات يافت ـ كه رحمت خدا بر او باد در آن روز كه درگذشت، و در







آن روز كه خدا با اسلام، بر او منّت نهاد، و در آن روز كه زنده و مبعوث شود ـ مسلمانان پس از او، ولايت را به من سپردند. اينك از خدا مى خواهم كه در اين دنياى فناپذير،







چيزى بر ما نيفزايد كه از كرامتى كه در آخرت نزد او داريم، بكاهد.







آنچه مرا وادار كرد تا نامه براى تو بنويسم، اين بود كه ميان خود و خدايم درباره تو عذرى داشته باشم. تو اگر بپذيرى (و دست از سركشى بردارى)، بهره اى بزرگ براى تو و صلاح براى مسلمانان است. پس از ادامه راه باطل، دست بكش و همچون مردم، با من بيعت كن؛ زيرا تو خود مى دانى كه من نزد خدا و هر مؤمن توبه كارِ خود نگهدار و هركس كه دل رو به سوى خدا دارد، براى اين كار، نسبت به تو سزاوارترم.







از خدا بترس، از شورش، دست بردار و خونِ مسلمانان را نگهدار. به خدا سوگند! هيچ خيرى برايت ندارد كه با خون بيشترى از مسلمانان، كه اينك برعهده دارى، خدا را ديدار كنى. تسليم شو و اطاعت كن! در اين كار، با اهل آن و كسى كه شايسته تر است، كشمكش مكن؛ تا خدا بدين وسيله، آتش فتنه را خاموش كند، وحدت مسلمانان فراهم آيد و آشتى ميان مردم برقرار شود. اگر نخواهى جز اصرار در گمراهى خود را، با مسلمانان براى جنگ تو بشتابم و با تو بستيزم تا خدا ميان ما داورى كند كه او بهترين داوران است.







معاويه به [ امام] حسن عليه السلام نوشت:







به نام خداوند بخشنده مهربان.







از بنده خدا، اميرمؤمنان! به حسن بن على.







سلام بر تو!







من نيز با تو سپاس مى گويم آن خدايى را كه هيچ معبودى جز او نيست.







امّا بعد، نامه ات رسيد و به فضيلت هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ياد كردى، پى بردم. او سزاوارترين فرد بين اوّلين و آخرين، براى همه فضيلت ها ـ از قديم و جديد، و كوچك و بزرگ آن ـ است. سوگند به خدا! [پيام هاى خدا را ] رساند، انجام وظيفه كرد، پند داد و هدايت كرد؛ تا [آن جا ] كه خدا، به وسيله او [مردم را ] از هلاكت رهانيد، و از تاريكى،







به روشنايى آورد، و از گمراهى به هدايت رساند. پس خدا به او بهترين پاداشِ پيامبر از امّت را دهد، و صلوات خدا بر او باد؛ در آن روز كه زاده شد، در آن روز كه از دنيا رفت و در آن روز كه مبعوث مى شود. از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و كشمكش مسلمانان پس از او، ياد







كردى، مى بينم كه به ابوبكر صدّيق، عمر فاروق، ابوعبيده امين، حواريّون پيامبر صلى الله عليه و آله ، و مهاجران و انصار صالح، با صراحت، تهمت مى زنى، و من اين را براى تو نمى پسندم؛ زيرا تو نزد ما و مردم، نه متّهمى، و نه بدكار، و نه فرومايه. من براى تو گفتار مناسب و ياد زيبا را مى پسندم.







اين امّت كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله دچار اختلاف شد، از فضل و سابقه شما، و نيز خويشى شما با پيامبر صلى الله عليه و آله ، و از منزلتى كه در اسلام و ميان مسلمانان داريد، بى خبر نبود. امّت اين گونه [مصلحت] ديد كه به سبب جايگاهى كه قريش نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله دارد، از اين كار، به سود قريش كنار برود. صالحانِ قريش، انصار و ديگران، و عموم مردم، اين گونه [مصلحت] ديدند كه اين كار را به كسى از قريش بسپارند كه سابقه دارتر در اسلام، داناتر به خدا، خواهان تر و تواناتر بر امر او باشد، و ابوبكر را برگزيدند. اين، رأى دارندگان خرد، دين و فضيلت، و سياستمداران امّت بود. اين كار، آنان را نزد شما متّهم ساخت؛ در حالى كه نه متّهمند، و نه در كار خود، خطاكار.







اگر مسلمانان در ميان شما، كسى را به كارآيى و جانشينى او، يا مانند او، مدافع حريم مسلمانان، سراغ داشتند، آن را به ديگرى واگذار نمى كردند. آنان به آنچه مصلحت اسلام و مسلمانان بود، عمل كردند. خدا از اسلام و مسلمانان، به آنان پاداش خير دهد.







من آن صلحى را كه مرا به آن مى خوانى، فهميدم. امروز موقعيت ميان من و شما، همانند آن وضعى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ميان شما و ابوبكر بود. اگر مى دانستم كه تو بهتر از من اين امّت را پاس مى دارى و رسيدگى مى كنى و اداره مى نمايى، و نيرومندتر در جمع اموال، و حيله گرتر بر دشمنانى، به دعوت تو، پاسخ مى دادم و تو را شايسته آن مى ديدم؛ ليكن مى دانى كه من بيش تر از تو حكومت كرده ام و تجربه، سياست و سنّ من بيش تر از توست.











پس تو سزاوارترى كه ولايت مرا بپذيرى. از من پيروى كن؛ پس از من، خلافت به تو خواهد رسيد. براى تو از بيت المال عراق ـ هر اندازه كه باشد ـ مقرّر مى شود تا هر جا كه خواهى، بردارى و ببرى. نيز خراج هر بخشى از عراق را كه بخواهى، به تو مى دهم







تا كمكى بر هزينه تو باشد. و در هر سال، امين تو آن را برايت بياورد. اختيار با توست كه با بدى، بر تو چيره نشوند و كارها بدون تو، سرنيايد و از امرى كه در آن، طاعت خدا را خواهانم، نافرمانى نكنى. خدا ما و تو را بر طاعت خود، كمك كند كه او شنواى پاسخ گوى دعاست، والسلام.







جندب مى گويد: نامه معاويه را نزد حسن بن على عليه السلام آوردم و عرض كردم: اين مرد (معاويه) به سوى تو رهسپار است. اينك تو به سوى او حركت كن؛ تا در سرزمين و ديار او، با او بجنگى. و اين احتمال كه او به تو دست يابد، نه سوگند به خدا! مگر آن كه ببيند روزى را كه بزرگ تر از روز صفّين باشد. حسن بن على عليه السلام فرمود: انجام مى دهم.







او ديگر با من مشورت نكرد و گفتارم را از ياد برد.







نيز مى گويد: معاويه در نامه اى به حسن بن على عليه السلام نوشت:







به نام خداوند بخشنده مهربان.







امّا بعد، به راستى كه خدا هرچه خواهد در بندگان خود انجام مى دهد، «براى حكم او بازدارنده اى نيست و او به سرعت حسابرسى مى كند.» پس بترس از اين كه مرگِ تو، به دست مردم پست و فرومايه باشد و نا اميد شو از اين كه در ما نقطه ضعف بيابى. اگر از قصد خود برگردى و با من بيعت كنى، به وعده و شرط خود، وفا خواهم كرد. در اين باره، همان سان كه اعشى [در اين شعر] مى گويد، خواهم بود:







و اگر كسى امانتى را به تو احسان كرد، به آن وفاكن؛ تا پس از مرگ، وفادارت خوانند.







اگر مولا داراى ثروت بود، به او رشك مبر و اگر در مال، ناتوان بود، از او رو برمتاب.







سپس خلافتِ پس از من، به تو خواهد رسيد؛ كه تو از هركس، به آن سزاوارترى، والسلام.







108 ـ ابوالفرج مى گويد:











حسن بن على عليه السلام در پاسخ او، نوشت:







به نام خداوند بخشنده مهربان.







امّا بعد، نامه تو كه دربردارنده سخنانت بود، به من رسيد؛ ولى به سبب نگرانى از







بى عدالتى تو، پاسخ ندادم، و از آن، به خدا پناه مى برم. تو از حقّ، پيروى كن تا بدانى كه من اهل آنم. گناهكارم اگر خلاف گويم، والسّلام.







نامه حسن عليه السلام كه به معاويه رسيد، آن را خواند، سپس به كارگزاران خود در نواحى گوناگون، اين نامه را نوشت و براى هركدام، يك نسخه فرستاد:







به نام خداوند بخشنده مهربان.







از: معاويه، اميرمؤمنان!







به: فلانى فرزند فلانى و همه مسلمانان آن سامان.







سلام بر شما!







من با شما سپاس مى گويم آن خدايى را كه هيچ معبودى جز او نيست.







امّا بعد، سپاس آن خدايى را كه زحمت دشمن و كشندگان خليفه را از دوش شما برداشت. خدا از راه لطف و احسان خود، يك نفر از بندگانش را براى على آماده ساخت، كه او را غافلگير كرد و كشت، و او ياران پراكنده و ناسازگار خود را، ترك كرد.







نامه هاى بزرگان به دست ما رسيد. سران مردم، امانِ خود و قبيله خود را خواستارند. پس از آن كه نامه من به دست شما رسيد، با تمام توان، سپاه و تجهيزات خود، نزد من آييد. سپاس خدا را كه به قصاص خود دست يافتيد و به آرزوى خود رسيديد و خدا اهل ظلم و تجاوز را نابود كرد. سلام، رحمت و بركات خدا بر شما باد.







راوى مى گويد: لشكرها نزد معاوية بن ابى سفيان گرد آمدند و به سوى عراق حركت كردند. خبر مسير حركت آنان و اين كه به پُل منبج رسيده اند، به امام حسن عليه السلام رسيد. امام عليه السلام به تلاش افتاد و حُجْر بن عدىّ را فرستاد تا به كارگزاران و مردم بگويد كه براى حركت، آماده شوند. منادى ندا داد تا مردم در مسجد گرد آيند. مردم آمدند و جمع شدند. حسن عليه السلام [به سعيد بن قيس] فرمود: اگر جماعت مردم را خوب [و آماده] ديدى، مرا خبر كن. پس سعيد بن قيس همدانى آمد و گفت: بفرماييد! حسن عليه السلام آمد و بر منبر







رفت و حمد و ثناى خداوند به جا آورد و فرمود:







امّا بعد، به راستى كه خداوند، جهاد را بربندگان خود واجب فرمود، و آن را ناگوار







ناميد، سپس به مؤمنان مجاهد فرمود: «و صبر كنيد [و پايدار باشيد] كه خدا با صابران است.» اى مردم! شما به آنچه مى خواهيد، مى رسيد مگر با صبر بر [تلخى] آنچه ناگوار مى دانيد. به من خبر رسيد كه به معاويه گفته اند كه ما در حركت به سوى او جدّى هستيم؛ از اين رو، او به راه افتاده است. خدا شما را رحمت كند! اينك به سوى پايگاه نظامى خود در نخيله، حركت كنيد؛ تا بينديشيم و ببينيم [چه كنيم].







راوى مى گويد: حسن عليه السلام در سخن خود، بيم آن داشت كه مردم تنهايش بگذارند. مردم ساكت ماندند و كسى سخن نگفت و حرفى نزد.







عدىّ بن حاتم سكوت مردم را كه ديد، گفت: من فرزند حاتم. سبحان اللّه ! چقدر اين سكوت شما زشت است! آيا به امام خود و فرزند پيامبر خود پاسخ نمى دهيد؟ سخنوران مُضَر كجايند؟ مسلمانان كجايند؟ كجايند آن پرگويانى كه زبانشان در ادّعا، همچون جنگاوران است، و چون زمان كوشش [و عمل] فرارسد، همچون روبهان، پرفريب و مكّارند؟ آيا از خشم خدا نمى ترسيد؟ آيا از عيب و ننگ آن نمى ترسيد؟







سپس روبه حسن عليه السلام كرد وگفت: خدا تو را به اهداف بلندت برساند، تورا از حوادث ناگوار دور سازد، و به آنچه آغاز و انجامش ستوده است، موفّق بدارد. ما سخن تو را شنيديم، و به امر [و نظر] تو رسيديم. از تو مى شنويم، و در آنچه دستور دهى و [مصلحت [بينى، فرمان بريم. اكنون من رو به سوى لشكرگاه مى كنم. هركس دوست دارد، با من بيايد.







سپس عدى راه افتاد و از مسجد خارج شد، سوار اسب خود، كه نزديك درِ مسجد بود، شد و به نخيله رفت. او به غلام خود دستور داد تا آنچه لازم دارد، به او برساند. عدىّ اوّلين نفر از سپاه بود.







آنگاه قيس بن سعد بن عباده انصارى، معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى برخاستند و مردم را سرزنش و ملامت كردند و به جهاد ترغيب نمودند و همانند







عدىّ، به حسن عليه السلام پاسخ مثبت دادند.







حسن عليه السلام فرمود: خدا شما را رحمت كند! راست گفتيد. من پيوسته شما را با نيّت هاى







خالص، وفاى به قول و محبّت هاى صميمانه، مى شناسم. خدا به شما پاداش خير دهد. سپس حسن عليه السلام [ از منبر] پايين آمد. مردم از مسجد خارج شدند و جمعِ رزمى يافتند و براى حركت [به نخيله] نشاط گرفتند. حسن عليه السلام به سوى لشكرگاه حركت كرد و مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبدالمطّلب را جانشين خود در كوفه كرد و به او دستور داد مردم را برانگيزد و به سوى او رهسپار كند. او نيز چنين كرد، تا سپاه به هم پيوست.