بازگشت

نيرنگِ معاويه و نامه امام حسن عليه السلام به او


104 ـ شيخ مفيد مى گويد:







پس از آن كه به معاوية بن ابى سفيان خبر رسيد كه اميرمؤمنان عليه السلام رحلت كرد و مردم با فرزند او، حسن عليه السلام بيعت كردند، معاويه پنهانى، يك نفر حميرىّ را به كوفه، و يك نفر قينىّ را به بصره فرستاد؛ تا اخبار را به او گزارش داده و تلاش هاى امام عليه السلام را خنثى كنند.







حسن عليه السلام از توطئه، آگاه شد و دستور داد حميرىّ را نزد قصّابى در كوفه، بيرون آورده گردن زدند و به بصره نيز نوشت تا قينىّ را نزد بنى سليم بيرون آورده گردن زدند. سپس به معاويه نوشت: امّا بعد، تو پنهانى مردان خود را براى دغلكارى و ترور، مى فرستى، و جاسوسان را مراقب مى گذارى؟ گويا خواهان برخورد هستى و آن، چه نزديك است، ـ به خواست خدا ـ در انتظارش باش. به من خبر رسيد كه تو از اين مصيبتى كه ما ديده ايم، چنان شادمانى كه هيچ عاقلى نيست. در اين باره، مَثَل تو همان است كه شاعر گفته است: بگو به كسى كه آرزوى مخالف كسى را كه درگذشت، دارد تو نيز براى [مرگ] ديگرى، همانند آن، آماده شو كه گويى فرارسيد.







ما و مردگان ما، همانند افرادى هستيم كه آماده سفرند و شب را در خانه، به انتظار بامداد، به سر مى برند.







105 ـ ثقفى مى گويد:







جارية بن قدامه نزد حسن بن على عليه السلام آمد و دست در دست او نهاد، با او بيعت كرد







و به او تسليت گفت و گفت: چرا نشسته اى؟ خدا تو را رحمت كند! حركت كن! پيش از آن كه دشمن به سوى تو راه افتد، ما را به سوى او رهبرى كن. حسن عليه السلام فرمود: اگر همه اين مردم، چون تو بودند، رهسپارشان مى كردم؛ ولى 21 يا 101 مردم اين عقيده را ندارند.















106 ـ ابن اَعثم مى گويد:







عبداللّه بن عبّاس از بصره اين نامه را نوشت:







به: بنده خدا، حسن عليه السلام ، اميرمؤمنان.







از: عبداللّه بن عبّاس.







امّا بعد، اى فرزند رسول خدا! پس از پدرت، مسلمانان تو را به ولايت امرى برگزيدند و از اين كه از معاويه و مطالبه حقّ خود دست بردارى، ناراحتند. آماده كارزار شو، با دشمن خود پيكار كن، ياران خود را راضى نگهدار و كارهاى خود را به كارگزاران نجيب و اصيل، بسپار؛ كه با اين كار، قلب هاى مسلمانان را مى خرى. به روش امامان عدل، كه به دست آوردن دل ها و اصلاح ميان مردم است، رفتار كن. بدان! جنگ، نيرنگ است و تو در جنگ، تا در ستيزى و از حقّ مسلمانى نكاهى، توانمندى. دانستى كه مردم از پدر تو، على عليه السلام روگرداندند و به معاويه رو آوردند؛ زيرا در غنيمت ها و بخشش ها، ميان آنان برابرى افكند، و اين بر آنان، سنگين بود. بدان! تو با كسى مى ستيزى كه تا لحظه ظهور [و غلبه [امر خدا، با خدا و پيامبرش ستيز كرد. آنان هنگامى اسلام آوردند و پروردگار را يگانه شمردند، كه خدا، شرك را نابود كرد و دين خود را عزّت بخشيد؛ [آنان] به اظهار ايمان و قرائت قرآن پرداختند در حالى كه آيات آن را به سخره مى گرفتند؛ به نماز برخاستند در حالى كه سست (و بى توجّه) بودند؛ واجبات را انجام دادند در حالى كه از آن ها نا خُرسند بودند. آنان چون ديدند در راه اين دين، جز پيامبران نيك خوى، و دانشمندان نيك كردار، [تلاش و] همّت نكنند. خود را به سيماى صالحان درآوردند، تا مسلمانان به آنان گمان نيك برند؛ در حالى كه از آيات خدا روى گردانند.







من، [شما ] ابومحمّد را گرفتارِ اين قوم، فرزندان و نظائرشان مى بينم؛ سوگند به خدا! طول عمر آنان، جز گمراهى، و براى دينداران، جز ابهام نيفزوده است. خدا تو را رحمت كند! به پيكارشان برخيز و پستى ايشان را مپسند؛ زيرا پدرت، على عليه السلام به سلطه آنان بر خود پاسخ نداد [و تسليم نشد] تا تحت فشار [ياران نادان خود] قرار گرفت و







[حكميّت را [پذيرفت در حالى كه او مى دانست اگر آنان به عدالت داورى كنند، او شايسته تر است. و چون آنان به هواى خود داورى كردند، على عليه السلام از تصميم خود







برگشت و تصميم گرفت با آنان نبرد كند؛ تا اجلش فرارسيد، و به سوى پروردگار خود شتافت.







ابامحمّد! خدا تو را رحمت كند! بنگر و هرگز از آن حقّى كه تو از ديگرى به آن، شايسته ترى دست مشوى؛ هرچند جز آن، تو را رسد.والسّلام عليك ورحمة اللّه وبركاته.







چون نامه عبداللّه بن عباس آمد و [ امام حسن عليه السلام ] آن را خواند، خرسند شد و دانست كه ابن عباس با او بيعت كرده و به آنچه حقِّ واجب خدا بر اوست، او را سفارش كرده است.







حسن عليه السلام منشى خود را خواست و به او دستور داد نامه اى به معاويه بنويسد.