بازگشت

بخشش او


102 ـ خوارزمى مى گويد:







مروان به فرزند ابوعتيق، محمّد بن عبدالرّحمن بن ابى بكر گفت: من شيفته استر حسن بن على ام. او گفت: اگر آن را برايت بياورم، آيا 30 حاجت مرا برآورده مى كنى؟ مروان گفت: آرى. ابوعتيق گفت: شامگاهان كه مردم نزد تو آيند، من از مناقب قريش مى گويم، و از حسن بن على عليه السلام نمى گويم. براى اين كار تو مرا، سرزنش كن!







شامگاه كه مردم جمع شدند، او درباره برترى قريش، سخن گفت. مروان گفت: چرا مناقب ابومحمّد را ـ كه كسى ندارد ـ نمى گويى؟ گفت: ما از اشراف ياد كرديم؛ اگر از پيامبران ياد كنيم، [به سبب انتساب امام حسن عليه السلام ] از ابومحمّد سخن خواهيم گفت.







هنگامى كه حسن عليه السلام بيرون آمد تا سوار استر خويش شود، فرزند ابوعتيق از پى او آمد. حسن تبسّم كرد و فرمود: آيا درخواستى دارى؟ گفت: آرى، اين استر را مى خواهم. حسن عليه السلام همان لحظه از استر پياده شد و فرمود: اين، مال تو، بردار. او نيز استر را گرفت.











103 ـ نيز مى گويد:







معاويه به مدينه آمد و به بخشش پرداخت. او 50000 ـ 100000 مى بخشيد. حسن عليه السلام ديدار خود را با او به تأخير انداخت و پايان روز، نزد او رفت. معاويه گفت: ابامحمّد! دير كردى، شايد مى خواستى ما را بخيل بشمرى؟ آنگاه گفت: غلام! به اندازه







تمام آنچه امروز بخشيدم، به حسن بن على عليه السلام بده. سپس گفت: اى ابامحمّد! آن را بگير، كه من پسر هندم.







حسن عليه السلام فرمود: من نيز آن را به تو بخشيدم، كه من پسر فاطمه ام عليهاالسلام .