بازگشت

بردبارى او


99 ـ خوارزمى مى گويد:







مردى از شاميان گفت: پس از صفّين، وارد مدينه شدم. نگاهم به مردى كه در آن جا حضور داشت، افتاد و پرسيدم: او كيست؟ گفتند: حسن بن على عليه السلام . من نسبت به







على عليه السلام ، از اين كه چنين فرزندى دارد، رشك بردم و به آن مرد گفتم: تو فرزند ابوطالبى؟ فرمود: من فرزندِ فرزند او هستم. من شروع كردم به او و پدرش ناسزا گفتن! و او چيزى نمى گفت. ناسزا گفتن من كه تمام شد، نزد من آمد و فرمود: گويا غريبى؟ گويا حاجتى دارى؟ اگر از ما كمك بخواهى، كمكت مى كنيم؛ اگر از ما درخواستى دارى، برمى آوريم؛ اگر از ما راهنمايى بخواهى، راهنمايى ات مى كنيم؛ اگر از ما بخواهى بارت را برداريم، برمى داريم.







مرد شامى گفت: من در حالى از او دور شدم كه نزدم، كسى از او محبوب تر، بر روى زمين نبود. پس از آن، در كارِ خـودم و كار او، نينديشيدم مگر آن كه خـود را خوار و پست يافتم.







100 ـ ابن شهرآشوب مى گويد:







از موارد بردبارى امام حسن عليه السلام ، اين است كه مبّرد و ابن عايشه نقل كرده اند: يكى از شاميان، امام حسن عليه السلام را كه سواره بود ديد، و شروع كرد به ناسزاگويى. حسن عليه السلام چيزى نگفت. ناسزاگويى او كه تمام شد، حسن عليه السلام نزد او رفت و با خنده رويى، سلام كرد و فرمود: اى پيرمرد! گويا غريبى؛ شايد به اشتباه افتاده باشى؛ اگر از ما بخواهى، تو را مى بخشيم؛ اگر از ما درخواستى كنى، به تو مى بخشيم؛ اگر از ما راهنمايى بخواهى، راهنمايى ات مى كنيم؛ اگر از ما بخواهى بارت را برداريم، كمكت مى كنيم؛ اگر گرسنه اى، سيرت كنيم؛ اگر برهنه اى، پوشاكت دهيم؛ اگر نيازمندى، بى نيازت كنيم؛ اگر رانده شده اى، پناهت دهيم؛ اگر نيازى دارى، آن را برآورده كنيم. اگر نزد ما بيايى و تا وقت رفتن، ميهمان ما باشى، برايت بهتر خواهد بود؛ زيرا ما جاى فراخ، آبروى بسيار و مال فراوان داريم.







مرد شامى اين سخنان را كه شنيد، گريست و گفت: شهادت مى دهم كه تو جانشين خدا در زمينى، خدا داناتر است كه رسالت خود را كجا قرار دهد. تو و پدرت، مبغوض ترين خلق خدا نزد من بوديد. اينك تو بهترين خلقِ خدا نزد من هستى. مرد







شامى بار سفر خود را به منزل حسن عليه السلام برد و ميهمان او بود؛ تا اين كه [ از مدينه[ رفت. او [پس از آن] از دوستان اهل بيت عليهم السلام گرديد.







101 ـ اربلى از ابن عايشه نقل كرده است:







مردى شامى به مدينه آمد، و مردى را ديد كه سوارِ استرى زيبا است. مرد شامى







مى گويد: زيباتر از او نديده بودم، قلبم به او گرايش يافت، پرسيدم: او كيست؟ گفتند: حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام . من از اين كه على عليه السلام چنين فرزندى داشته باشد، دلم پر از خشم و حسد شد. نزد او رفتم و گفتم: تو فرزند على بن ابيطالبى؟ فرمود: من فرزند او هستم. گفتم: تو فرزند چنين و چنان كسى. او و پدرش را ناسزا گفتم. وى چيزى نگفت و من شرمنده اش شدم. سخنم كه تمام شد، با خنده رويى فرمود: گمان مى كنم غريبى، اهل شامى؟ گفتم: آرى. فرمود: با من بيا! اگر نياز به منزل دارى، در اختيارت مى گذارم. اگر نيازِ مالى دارى، نيازت را برطرف مى سازم. اگر تقاضايى دارى، كمكت مى كنم. من خجالت كشيدم و از بزرگوارى [و] اخلاق او، در شگفت شدم. و [به شام] برگشتم؛ در حالى كه هيچ كسى را چون او، دوست نداشتم.