بازگشت

كشتن ابن ملجم


89 ـ ابن اعثم مى گويد:







[ امام ] حسن عليه السلام فرمان داد ابن ملجم را از زندان بياورند، و يك ضربه كارى بر سر او زد. شيعيان از هر سو هجوم آوردند و با شمشيرهاى خود، او را تكّه تكه كردند... .







90 ـ حميرى با سند خود از امام صادق عليه السلام نقل كرده است:







پدرم فرمود: [ امام [حسن عليه السلام ابن ملجم را آورد تا با دست خود گردنش را بزند. او گفت: من با خدا پيمان بستم كه پدر تو را بكشم، و كشتم. اگر مى خواهى، مرا بكش، و اگر مى خواهى، ببخش. اگر ببخشى، نزد معاويه مى روم و او را مى كشم، و تو را از او آسوده مى سازم. سپس بر مى گردم.







91 ـ ابوالفرج با سند خود از أسود كندى و أجلح نقل كرده است:







اميرمؤمنان ـ على عليه السلام ـ درسال 40 ه . ق. در 64 سالگى در شب يكشنبه، درحالى كه بيست ويك شب از ماه رمضان گذشته بود، از دنيا رفت وفرزندش، حسن بن على عليه السلام و عبداللّه بن عبّاس او را غسل دادند، و در3 جامه، كه پيراهنى نداشت، كفن كردند. حسن عليه السلام با 5 تكبير، بر او نماز خواند. اميرمؤمنان عليه السلام در رحبه، مجاور ابواب كنده، هنگام نماز صبح دفن شد.







حسن عليه السلام پس از دفن پدر، ابن ملجم را خواست؛ او را آوردند. حسن عليه السلام فرمود تا گردنش را بزنند. او گفت: اگر مصلحت بدانى، دست خود در دست تو مى نهم، و با تو پيمان ها[يى محكم] مى بندم كه برگردم به شام و ببينم آن دو رفيقم با معاويه چه كردند، اگر او را نكشته باشند، خودم او را بكشم و به سوى تو برگردم، و تو درباره من حكم كنى.







امام عليه السلام فرمود: هيهات، به خدا سوگند! [ديگر] آب گوارا نياشامى تا روحت داخل آتش شود. سپس گردنش را زد. امّ هيثم، دختر أسود نخعى از حسن عليه السلام خواست مردار







ابن ملجم را به او ببخشد. حسن عليه السلام پذيرفت و او آن را با آتش سوزاند.











92 ـ اربلى از «مسند» احمد بن حنبل نقل كرده است:







پس از آن كه ابن ملجم ـ كه خدا لعنتش كند ـ آن ضربت را به على عليه السلام زد، على عليه السلام فرمود: با او همان كنيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با كسى كه مى خواست او را بكشد، مى كرد... . پس از آن كه اميرمؤمنان عليه السلام از دنيا رفت و خاندانش از دفن او فراغت يافتند، حسن عليه السلام نشست و دستور داد ابن ملجم را بياورند؛ او را آوردند. پس از آن كه ابن ملجم روبه روى حسن عليه السلام ايستاد، آن حضرت فرمود: اى دشمن خدا! اميرمؤمنان عليه السلام را كشتى و فساد بزرگى در دين پديد آوردى! سپس دستور داد تا گردنش را زدند. امّ هيثم، دختر اسود نخعى مردار او را طلب كرد تا بسوزاند. حسن عليه السلام جنازه ابن ملجم را به او داد و او آن را سوزاند.







93 ـ سيّد عبدالكريم بن طاووس مى گويد:







پس از آن كه ابن ملجم را نزد حسن عليه السلام آوردند، گفت: مى خواهم سخنى پنهانى با تو گويم. حسن عليه السلام نپذيرفت و فرمود: او مى خواهد گوشم را گاز بگيرد. ابن ملجم گفت: سوگند به خدا! اگر مى گذاشت، آن را از بيخ مى كندم.