بازگشت

سخن او با ابن ملجم


66 ـ مجلسى رحمه الله از شعبى نقل كرده است:







...ابن ملجم را دستگير كردند و نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند. حسن عليه السلام به او نگريست و فرمود: واى بر تو، اى دور از رحمت خدا! اى دشمن خدا! تو اميرمؤمنان عليه السلام را كشتى؟ تو امام مسلمانان را از دست ما گرفتى؟ آيا اين پاداش اوست كه تو را پناه داد و نزديك ساخت و بر ديگرى مقدّم داشت؟! اى بدبخت! آيا او براى تو، بد امامى بود كه اين گونه كيفرش دادى؟! ابن ملجم چيزى نگفت، ولى گريست. حسن عليه السلام بر روى پدر افتاد و او را بوسيد و گفت: پدر جان! اين، كشنده توست كه خدا ما را بر او مسلّط كرد. على عليه السلام چون خواب بود، پاسخى نداد. حسن عليه السلام نخواست او را بيدار كند.







حسن عليه السلام به ابن ملجم رو كرد و فرمود: اى دشمن خدا! آيا اين پاداش اوست كه تو را پناه داد، و نزديك ساخت و عطا كرد، و بر ديگران مقدّم داشت؟ اى بدبخت ترينِ بدبختان! آيا او براى تو بد امامى بود كه اين گونه كيفرش دادى؟







آن ملعون گفت: اى ابامحمّد! آيا تو كسى را كه در آتش است، نجات مى دهى؟ پس







فرياد گريه و شيون مردم برخاست. حسن عليه السلام فرمود: آرام باشيد. سپس به حذيفه، كه ابن ملجم را آورده بود، رو كرد و فرمود: چگونه بر اين دشمن خدا دست يافتى؟ كجا او را ديدى؟ گفت: مولاى من! داستان من با او عجيب است. من ديشب خواب بودم؛ همسرم كه از قبيله غطفان است، كنارم بود. من خواب بودم، او بيدار. او فريادى شنيد و هاتفى كه خبر مرگ اميرمؤمنان عليه السلام را مى داد و مى گفت: «سوگند به خدا! اركان هدايت فرو ريخت. سوگند به خدا! نشانه هاى درخشان تقوا نابود شد. پسرعموى محمّد مصطفى كشته شد. علىّ مرتضى كشته شد. بدبخت ترينِ بدبختان او را كشت.»







همسرم مرا بيدار كرد و گفت: امام تو، على بن ابيطالب عليه السلام را كشتند، و تو در خوابى! من پريشان برخاستم و گفتم: واى بر تو! چه مى گويى؟ خدا دهانت را بشكند! شايد







سخن شيطان شنيده اى، يا خواب ديده اى؟ واى بر تو! اميرمؤمنان عليه السلام كه گناه و ظلمى بر كسى، نكرده است! او همچون پدرى مهربان براى يتيمان و همچون همسرى







دلسوز براى بيوه زنان است. علاوه بر اين، چه كسى مى تواند على عليه السلام را كه شيرى دلاور، پهلوانى شجاع و جوانمردى بزرگوار است، بكشد؟! او گفت: من چيزى شنيدم كه تو نشنيدى، و از چيزى باخبرم كه تو نيستى...







حسن عليه السلام [بعد از آوردن ابن ملجم و ديدن او] فرمود: سپاس آن خدايى را كه ولىّ خود را يارى كرد و دشمن خود را خوار ساخت. سپس بر روى پدر افتاد و او را بوسيد و فرمود: پدرجان! اين، دشمن خدا و دشمن توست كه خدا ما را بر او مسلّط كرد. على عليه السلام چون خواب بود، پاسخى نداد. حسن عليه السلام نخواست او را بيدار كند. لحظاتى گذشت و او ديده گشود و فرمود: اى فرشتگان پروردگار! با من مدارا كنيد. حسن عليه السلام عرض كرد: [پدر جان!] اين، دشمن خدا و دشمن تو، ابن ملجم است كه خدا ما را بر او مسلّط كرد. اينك نزد شماست.







اميرمؤمنان عليه السلام چشم گشود و به او، كه كتف بسته و شمشير در گردن بود، نگريست و با صداى ضعيف و شكسته و مشفقانه فرمود: فلانى! گناه بزرگى كردى و اشتباهى عظيم مرتكب شدى. آيا من براى تو، بد امامى بودم كه اين گونه كيفرم دادى؟ آيا بر تو، مهربان نبودم، تو را بر ديگران مقدّم نداشتم، به تو احسان نكردم و بر عطاى تو نيفزودم؟ آيا درباره تو به من چنين و چنان نمى گفتند؟ با اين حال، من تو را آزاد گذاردم. و باز عطايم را به تو دادم. با اين كه مى دانستم تو ـ به ناچار ـ مرا خواهى كشت؛ ولى اى ناجوانمرد! من اميد داشتم كه از جانب خدا بر تو پيروز شوم و تو از گمراهى ات برگردى، امّا اى بدبخت ترينِ بدبختان! شقاوت بر تو غلبه كرد و تو مرا كشتى.







ابن ملجم گريست و گفت: اى اميرمؤمنان! آيا تو كسى را كه در آتش است، نجات مى دهى؟ اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: راست گفتى. سپس به فرزند خود، حسن عليه السلام رو كرد و فرمود: با اسير خود مدارا كن. به او رحم كن. به او نيكى كن. بر او مهربان باش. آيا نمى بينى چگونه چشمانش گود افتاده است، و دلش از هراس و بيم مى لرزد؟ حسن عليه السلام







عرض كرد: پدر جان! اين لعن شده تبهكار تو را كشت و ما را داغدار كرد. شما مى فرماييد: با او مدارا كنيم؟! امير مؤمنان عليه السلام فرمود: آرى، فرزندم! ما خاندانى هستيم كه بر خطاكاران خود، جز كرم و عفو نيفزاييم...