بازگشت

همراه با پدر، در شب شهادت


61 ـ ابن شاذان قمى روايت كرده است:







چون ابن ملجم ـ كه لعن خدا بر او باد ـ با اميرمؤمنان عليه السلام بيعت كرد، آن حضرت به او فرمود: سوگند به خدا! تو به بيعت خود، وفا نمى كنى، ـ و با دست مبارك به سر و محاسن خود اشاره كرد ـ و فرمود: به زودى، اين را از [خون] اين، خضاب خواهى كرد.







آن حضرت چون ماه رمضان فرارسيد، شبى را نزد حسن عليه السلام وشبى را نزد حسين عليه السلام افطار مى كرد. يكى از شب ها پرسيد: چقدر از رمضان گذشته است؟ عرض كردند: چنين و چنان. فرمود: در دهه آخر [ اين ماه ]، پدر خود را از دست خواهيد داد.







همان گونه كه فرمود، شد.











62 ـ اربلى از مناقب ابن طلحه نقل كرده است:







اميرمؤمنان عليه السلام در آن شب بيرون آمد. غازهايى در خانه او بودند. چون به حياط منزل رسيد، غازها روبه روى آن حضرت، صيحه زدند. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: صيحه كنانى كه از پى خود، نوحه كنان دارند... . فرزندش، حسن عليه السلام عرض كرد: [پدرجان! [اين فالِ بد چيست؟ فرمود: فرزندم! فال بد نمى زنم، ولى دلم گواهى مى دهد كه كشته مى شوم.







63 ـ مجلسى رحمه الله مى گويد:







...امّ كلثوم گفت: نزد برادرم، حسن عليه السلام آمدم و گفتم: برادرجان! امشب، احوال پدر چنين و چنان بود. اكنون در اين ساعات پايانى شب، بيرون رفت. خود را به او برسان. حسن بن على عليه السلام برخاست و در پىِ پدر رفت و قبل از آن كه او داخل مسجد جامع شود، به او رسيد و گفت: پدرجان! چرا اين ساعات شب ـ كه هنوز 31 آن باقى مانده است ـ بيرون آمدى؟ على عليه السلام فرمود: اى محبوب و نور ديده ام! به سبب خوابِ هراس انگيزى كه امشب ديدم و مرا پريشان و آزرده ساخت، از خانه بيرون آمدم.







عرض كرد: خير ديده باشى! خير باشد! خواب را برايم نقل كنيد. على عليه السلام فرمود: فرزندم! ديدم گويا جبرئيل از آسمان بر كوه ابوقبيس فرود آمد و دو سنگ از آن گرفت و به كعبه برد و بر بام كعبه نهاد. يكى را بر ديگرى كوبيد و هر دو، همچون [ استخوانِ[ پوسيده شدند، و آن را به باد افشاند. در مكّه و مدينه، هيچ خانه اى نماند مگر آن كه آن خاكستر، داخل آن خانه شد.







عرض كرد: پدرجان! تأويل (تعبير) آن چيست؟ فرمود: فرزندم! چنانچه خوابم راست باشد، پدرت كشته مى شود و در مكه و مدينه، هيچ خانه اى نمى ماند مگر آن كه [داغدار شوند و [غم و مصيبت من، داخل آن خانه شود.







عرض كرد: پدرجان! اين حادثه چه زمانى رخ مى دهد؟ فرمود: فرزندم! خداى سبحان مى فرمايد: «و كسى نمى داند فردا چه به دست مى آورد و كسى نمى داند در







كدامين سرزمين مى ميرد.» ليكن حبيبم، رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود كه اين حادثه در دهه آخر ماه رمضان خواهد بود و ابن ملجم مرادى مرا خواهد كشت. عرض كرد:







پدرجان! حال كه اين را مى دانى، پس او را بكش. فرمود: فرزندم! قصاص، جايز نيست مگر پس از جنايت. هنوز او جنايتى نكرده است. فرزندم! اگر جنّ و انس گرد آيند تا آن را برگردانند، نتوانند. فرزندم! به بسترت برگرد.







عرض كرد: پدرجانم! مى خواهم با شما، به جايگاه نمازت بيايم. فرمود: تو را به آن حقّى كه بر تو دارم، به بستر خود برگرد تا خوابت حرام نشود و نافرمانى نكن.







حسن عليه السلام برگشت و ديد خواهرش، امّ كلثوم پشت در، انتظار مى كشد. وارد خانه شد و ماجرا را گزارش داد. و باهم، غمگنانه به گفت و گو نشستند.







64 ـ ابن صبّاغ مى گويد:







حسن بن على عليه السلام فرمود: شبى برخاستم و ديدم پدرم در مصلاّى خانه خود، به نماز ايستاده است. پس فرمود: فرزندم! خانواده ات را بيدار كن تا نماز بخوانند؛ زيرا اين شبِ جمعه، بامدادش بدر است. نفْس، اختيار از من ربود و خوابم برد. رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم و عرض كردم: اى رسول خدا! چه سختى ها و دشمنى ها كه از امّتت ديدم! فرمود: نفرينشان كن. عرض كردم: خدايا! به جاى ايشان، بهتر از ايشان به من بده، و به جاى من، بدتر از خودشان، بر ايشان بگمار.







در اين هنگام، مؤذّن آمد و اذان گفت: و حضرت بيرون رفت، و من نيز از پشت سر او رفتم، پس ابن ملجم ـ كه خدا لعنتش كند ـ ضربتى زد، و او را كشت.







65 ـ ابن أعثم مى گويد:







چون روز بيست وهفتم ماه رمضان شد، امّ كلثوم نزد پدر خود رفت. على عليه السلام به او فرمود: دخترم! پشت در، پنهان شو! او پنهان شد. حسن عليه السلام فرمود: من بر در خانه نشسته بودم، شنيدم هاتفى مى گويد: «آيا كسى كه در آتش افكنده مى شود بهتر است يا كسى كه روز قيامت آسوده خاطر مى آيد؟» نيز شنيدم هاتف ديگرى مى گويد: «پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت... . اكنون على بن ابيطالب عليه السلام كشته شد. اينك، ركن اسلام فرو







ريخت.»







من، بى صبرانه در را گشودم و داخل شدم؛ ديدم پدرم از دنيا رفته است. پس كفن هايش را آماده كرديم.