بازگشت

سخن او درباره ابوموسى


59 ـ دينورى مى گويد:







[پس از فريب عمرو بن عاص] ابوموسى و عمرو بن عاص به هم ناسزا گفتند. عمرو نزد معاويه رفت و ابوموسى به مكّه. مردم نزد على عليه السلام آمدند. عدىّ عرض كرد: هان، سوگند به خدا! اى اميرمؤمنان! تو قرآن را مقدّم داشتى، رجال را پشت سر افكندى و خدا را داور قراردادى.







على عليه السلام فرمود: من، ديروز به شما خبر دادم كه اين [فريب] رخ خواهد داد و تلاش كردم غير از ابوموسى را بفرستيد، ولى پيشنهادم را نپذيرفتيد. راهى به جنگ با اينان







نيست تا مدّت پيمان سرآيد. على عليه السلام بر منبر رفت و حمد و ثناى خداوند به جا آورد و فرمود: حسن جان! برخيز و درباره اين دو نفر ـ ابوموسى و عمرو ـ سخن بگو. او برخاست و فرمود: هان، اى مردم! درباره كار ابوموسى و عمرو، بسيار گفتيد. آنان







فرستاده شدند تا طبق قرآن، داورى كنند نه هواى خود. آنان به هواى خود، داورى كردند نه قرآن. كسى كه اين گونه باشد، حاكم نيست، محكوم است. از اشتباهات ابوموسى اين بود كه خلافت را براى عبداللّه بن عمر قرار داد. از اين رو، او 3 اشتباه مرتكب شد: با پدر او ـ عمر ـ مخالفت كرد؛ زيرا پدرش كه فرزندش را بهتر از ديگران مى شناخت، او را براى خلافت نپسنديد، او را شايسته آن نديد و در شورى قرار نداد مگر با اين شرط كه بهره اى از آن نداشته باشد. اين، شرط عمر براى اهل شورى بود. اين، اشتباه اوّل.







اشتباه دوم اين بود كه مهاجران و انصارى كه [در ظاهر] پيمان امامت را مى بندند، و براى مردم، تعيين تكليف مى كنند، بر او اجتماع نكردند.







اشتباه سوم او اين بود كه با خودِ عبداللّه بن عمر مشورت نكرد. نمى دانست كه او خلافت را مى پذيرد يا نه. سپس حسن عليه السلام نشست.







سپس على عليه السلام به عبداللّه بن عبّاس فرمود: برخيز و سخن بگو. او برخاست و گفت: اى مردم! «حقّ» افرادى دارد كه با توفيق و رضا به آن رسيده اند، و مردم برخى از آن، راضى هستند و برخى روگردان. ابوموسى با هدايت، به سوى گمراهى رفت و عمرو با گمراهى، به سوى موفقيت! پس از آن كه با هم ديدار كردند، ابوموسى از هدايت خود برگشت و عمرو بر گمراهى خود پايدار ماند. سوگند به خدا! اگر آن دو نفر طبق قرآن، بر معاويه داورى مى كردند، به زيان او حكم مى دادند ـ اگرچه با هواى خود، بر زيان قرآن حكم كردند ـ و اگر بر آنچه [با آن] رهسپار شدند [پايدار] مى ماندند، هر دو به راه مى افتادند؛ در حالى كه [باز [امامِ ابوموسى، على عليه السلام بود، و رهبر عمرو، معاويه.







سپس عبداللّه بن عبّاس نشست. على عليه السلام به عبداللّه بن جعفر فرمود: برخيز و سخن بگو. او برخاست و گفت: اى مردم! اين، كارى بود كه نظر [و تصميم] در آن، با على عليه السلام بود و رضاى در آن، با غير او. ابوموسى را آورديد و گفتيد: ما به اين راضى هستيم، تو







نيز راضى شو [و تصميم بگير]. سوگند به خدا! اين دو نفر با كار خود، شام را اصلاح نكردند و عراق را تباه نساختند، حقِّ على عليه السلام را نكشتند و باطلِ معاويه را زنده نكردند. كم عقلى و دميدن شيطان، حقّ را از بين نمى برد. وما امروز پيرو على عليه السلام هستيم؛ همان سان كه ديروز بوديم. سپس عبداللّه بن جعفر نشست.