بازگشت

پاسخ هاى او به پادشاه روم


56 ـ علىّ بن ابراهيم با سند خود از امام صادق عليه السلام از پدران بزرگوارش نقل كرده است:







چون به اميرمؤمنان عليه السلام خبر رسيد كه صد هزار نفر همراه معاويه اند، فرمود: آنان از چه قومى هستند؟ گفتند: از شام. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: نگوييد شام، بگوييد شوم. آنان اهل ديارى هستند كه داوود عليه السلام آنان را لعن كرد و خداوند آنان را ميمون و خوك قرار داد.







سپس به معاويه نوشت: مردم را به كشتن مده! بيا با هم نبرد كنيم. اگر من تو را كشتم، داخل آتش خواهى شد ومردم از تو وگمراهيت آسوده مى شوند. اگر تو مرا كشتى، من در بهشت خواهم بود و شمشير تو ـ كه نمى توانم آن را غلاف كنم تا مكر ونيرنگ و بدعت تو را بردارم ـ در غلاف برود. من كسى هستم كه خدا در تورات وانجيل، نام او را







به عنوان ياور رسول خدا صلى الله عليه و آله ، برده است. من اوّلين كسى هستم كه ـ زير آن درختى كه خداى سبحان در فرموده خود: «به راستى، خدا هنگامى كه مؤمنان زير آن درخت با تو بيعت كردند، از آنان خشنود شد»، نام برده ـ با رسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت كردم.



















پس از آن كه معاويه نامه على عليه السلام را نزد ياران خود خواند، گفتند: سوگند به خدا! با تو به انصاف رفتار كرده است. معاويه گفت: به خدا! چنين نيست. سوگند به خدا! پيش از آن كه به من دست يابد، با صد هزار شمشير اهل شام، او را افكنده از پا درمى آورم. سوگند به خدا! من از مردان هماورد او نيستم. من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «سوگند به خدا! على! اگر همه شرقيان و غربيان به نبردت آيند، همه را خواهى كشت.»







يكى از آنان گفت: معاويه! پس چرا با كسى مى جنگى كه خود [فضيلت او را [ مى دانى و از رسول خدا صلى الله عليه و آله خبرى به ما مى دهى كه بنابرآن، من و تو در نبرد با او جز بر گمراهى نخواهيم بود؟







معاويه گفت: اين، خطابات و پيام خداست. سوگند به خدا! من و يارانم نمى توانيم آن را برگردانيم تا آنچه بايد، رخ دهد.







امام صادق عليه السلام فرمود: خبر به پادشاه روم رسيد. به او گفتند: دو نفر آمده اند و پادشاه را مى خواهند؟ او پرسيد: از كجا آمده اند؟ گفتند: يك نفر از كوفه و يك نفر از شام. پادشاه به وزيرانش گفت: ميان تاجران عرب برويد، ببينيد آيا كسى را پيدا مى كنيد كه اين دو نفر را به من بشناساند؟! پس دو نفر از تاجران شام و دو نفر از تاجران مكّه را آوردند و پادشاه از آنان سؤال كرد و آنان پاسخ دادند. پادشاه به كليدداران خزائنش گفت: تنديس ها را بياوريد. آنان تنديس ها را آوردند و پادشاه در آن ها نگريست و گفت: مرد شامى، گمراه است و مرد كوفى، هدايت شده.







سپس پادشاه در نامه اى به معاويه، از او خواست كه: داناترين فرد خاندانت را به سوى من بفرست. و در نامه اى به اميرمؤمنان عليه السلام نيز از او خواست كه: داناترين فرد خاندانت را به سوى من بفرست؛ تا سخنان آنان را بشنوم و به كتاب آسمانى خود، انجيل بنگرم و بگويم: كدام يك شايسته اين امر هستيد و بر فرمانروايى خود، بيمناك.







معاويه فرزند خود، يزيد را فرستاد و اميرمؤمنان عليه السلام فرزند خود، حسن عليه السلام را. چون يزيد نزد پادشاه آمد، دست او را گرفت و بوسيد، و بر سر او بوسه زد. سپس حسن بن







على عليه السلام آمد و فرمود: سپاس آن خدايى را كه مرا يهودى، نصرانى، مجوسى، آفتاب پرست، ماه پرست، بت پرست و گاوپرست نيافريد. و مرا توحيدگراى مسلمان آفريد و از مشركان قرار نداد. خجسته است خداوند؛ آن پروردگار عرش عظيم. ستايش،







مخصوصِ خدا پروردگار جهانيان است.







حسن عليه السلام نشست و نگاهش را پايين انداخت. پادشاه روم به آن دو نفر (حسن عليه السلام و يزيد) نگاه كرد و دستور داد آنان را بيرون ببرند و ميان آنان جدايى افكنند. سپس يزيد را احضار كرد، و از خزانه خود، 313 صندوق بيرون آورد كه تنديس هاى پيامبران، كه هريك را با زيور ويژه خود آراسته بودند،در آن ها بود. پادشاه تنديسى را گرفت و به يزيد نشان داد؛ يزيد آن را نشناخت. پادشاه يك يك تنديس ها را به او نشان داد، و او آن ها را نشناخت، و درباره آن ها پاسخى نداشت. سپس پادشاه از او پرسيد از روزى هاى آفريده ها و اين كه ارواح مؤمنان پس از مرگ كجا جمع شوند؟ و ارواح كافران كجا هستند؟ و او چيزى نمى دانست.







پس حسن بن على عليه السلام را خواست و گفت: من از يزيد بن معاويه شروع كردم تا او پى برد كه تو آنچه را او نمى داند، مى دانى، و نيز پدر تو از آنچه پدر او نمى داند، آگاه است. براى من از اوصاف پدر تو و پدر او گفته اند. من به انجيل نگريستم و ديدم محمّد صلى الله عليه و آله رسول خداست و على عليه السلام وزير اوست و در اوصياى پيامبران نگاه كردم و ديدم پدر تو وصىّ محمّد صلى الله عليه و آله است.







حسن عليه السلام فرمود: هر پرسشى از انجيل، تورات و قرآن، به ذهنت رسيد از من بپرس؛ تا به خواست خدا، پاسخ دهم. پادشاه، تنديس ها را خواست. پادشاه، اوّلين تنديسى كه به حسن عليه السلام نشان داد، در اوصاف ماه بود. حسن عليه السلام فرمود: اين، شمايل آدم، پدر بشر است. پادشاه، تنديس ديگرى را به او نشان داد كه در اوصاف آفتاب بود، حسن عليه السلام فرمود: اين، شمايل حوّاء، مادر بشر است. او تنديس ديگرى را كه چهره زيبايى داشت، به حسن عليه السلام نشان داد، و حسن عليه السلام فرمود: اين، شمايل شيث، فرزند آدم است كه اوّلين پيامبر مبعوث است و عمرش در دنيا به 1040 سال رسيد. حسن عليه السلام درباره تنديس چهارم فرمود: اين، شمايل نوح، صاحب كشتى است كه عمرش 1400 سال، و اقامتش







در ميان قومش 950 سال است. درباره تنديس پنجم فرمود: اين، شمايل ابراهيم است كه سينه ستبر و پيشانى بلند بود. درباره تنديس ششم فرمود: اين، شمايل اسرائيل است كه همان يعقوب است. درباره تنديس هفتم فرمود: اين، شمايل اسماعيل است. درباره تنديس هشتم فرمود: اين، شمايل يوسف فرزند يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم







است. درباره تنديس نهم فرمود: اين، شمايل موسى بن عمران است كه 240 سال عمر كرد و ميان او و ابراهيم 500 سال فاصله بود. درباره تنديس دهم فرمود: اين، شمايل داود، صاحب جنگ است. درباره تنديس يازدهم فرمود: اين، شمايل شعيب است. سپس تنديس هاى زكريّا، يحيى و عيسى بن مريم را نشان داد و گفت: عيسى بن مريم روح خدا و كلمه اوست، و 313 سال در دنيا زندگى كرد. آن گاه خدا او را به آسمان بالا برد، و [سرانجام] در دمشق، به زمين مى آيد، و اوست كه دجّال را مى كشد.







پادشاه يك يك تنديس ها را به او نشان داد و او از يك يك پيامبران نام برد. سپس تنديس هاى اوصيا، و وزراى پيامبران را به او نشان داد، و او از تك تك آنان خبر داد.







آنگاه تنديس هايى در شمايل پادشاهان به او نشان داد و او فرمود: اوصاف اين ها را در تورات، انجيل، زبور و قرآن نمى يابم. گويا اين ها از پادشاهان است.







پادشاه گفت: اى خاندان محمّد! من شهادت مى دهم كه علوم اوّلين و آخرين، و علوم تورات، انجيل، زبور، صُحُف ابراهيم و الواح موسى، به شما عطا شده است.







سرانجام تنديسى را به او نشان داد كه مى درخشيد. چون حسن عليه السلام به آن نگريست، به سختى گريست. پادشاه گفت: چرا گريستى؟ حسن عليه السلام فرمود: اين، شمايل جدّم، محمّد صلى الله عليه و آله است كه محاسن پُرپشت، سينه ستبر، گردن افراشته، پيشانى باز، بينى خميده و دندان از هم دور، زيبا روى، تابدار موى، خوش بو، نيك سخن و زبان آور بود. او هميشه امربه معروف و نهى ازمنكر مى كرد. او 63 سال عمر كرد و چيزى پس از خود به جا نگذاشت جز انگشترى كه بر آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه »، و آن را به دست راست مى كرد، و شمشير ذوالفقار، عصا، ردا، و جامه اى پشمى كه پيوسته مى پوشيد و آن را نه پاره كرد، و نه دوخت؛ تا به خدا پيوست.







پادشاه گفت: ما در انجيل مى خوانيم كه محمّد صلى الله عليه و آله چيزى دارد كه بر دو نوه دخترى خود انفاق مى كند. آيا چنين بود؟ حسن عليه السلام فرمود: آرى. او گفت: آيا براى شما مانْد؟







حسن عليه السلام فرمود: نه. پادشاه گفت: اين، اوّلين فتنه اين امت بر خود، و بر حاكميّت پيامبر خويش، و گزينش ديگرى بر آل پيامبرشان است. [ و ] از شما (آل پيامبر) است كه به حقّ، قيام كند، و به نيكى ها فرمان دهد، و از زشتى ها باز دارد.







سپس پادشاه از 7 چيز كه خدا آفريده و در رحم نجنبيدند، پرسيد. حسن عليه السلام فرمود:







آدم، حوّا، قوچ ابراهيم، ناقه صالح، ابليس لعن شده، مار، و كلاغى كه خدا در قرآن از او نام برده است.







پادشاه از روزى هاى آفريده ها پرسيد، حسن عليه السلام فرمود: روزى هاى آفريده ها در آسمان چهارم است كه به اندازه، فرود مى آيد و به اندازه، پخش مى شود. پادشاه پرسيد: ارواح مؤمنان كجا جمع مى شوند؟ حسن عليه السلام فرمود: هر شب جمعه، كنارِ صخره بيت المقدس گرد مى آيند و آن، پايين ترين [مرتبه وجودى] عرش خداست كه از آن، زمين گسترش مى يابد و به سوى آن در هم مى پيچد. محشر و استيلاى پروردگار بر آسمان و فرشتگان نيز از آن است.







پادشاه پرسيد: ارواح كافران كجا گرد مى آيند؟ حسن عليه السلام فرمود: در وادى حضرموت، پشت شهر يمن. سپس خدا آتشى از شرق و آتشى از غرب برمى انگيزد، و از پى آتش ها، دو باد شديد مى آورد. مردم نزد صخره بيت المقدس گرد مى آيند. بهشتيان از جانب راست صخره اجتماع مى كنند و آن روز موعود نزديك مى شود، و جهنّم ـ كه در آن فلق و سجّين است ـ از جانب چپ صخره، در مرز زمين هاى هفتم رخ دهد و آفريده ها از صخره پراكنده شوند. پس هركس كه بهشت بر او واجب باشد، داخل آن شود و هركس كه آتش بر او واجب باشد، داخل آن شود. اين است فرموده خدا: «گروهى در بهشت و گروهى در آتشند.»







پس از آن كه حسن عليه السلام به پرسش ها پاسخ داد، پادشاه رو به يزيد بن معاويه كرد و گفت: آيا اينك دريافتى كه اين علوم را كسى نمى داند جز پيامبر مرسل، يا وصىّ او ـ كه خدا افتخار ياورى پيامبرش را به او بخشيده است ـ و يا خاندان پيامبر برگزيده؟ و ديگرى كه دشمنى مى كند، خدا بر دلش مهر زده، و دنيا را بر آخرت يا هوا را بر دين، گزيده و از ستمكاران است.







يزيد خاموش ماند و چيزى نگفت. پادشاه به حسن عليه السلام جايزه اى نيكو داد و او را







احترام كرد، و گفت: از پروردگارت بخواه تا دين پيامبرت را بر من روزى كند؛ زيرا اينك شيرينى پادشاهى ـ كه بدبختىِ مرگبار و عذابى دردناك است ـ ميان من و آن، فاصله انداخته است.







يزيد نزد معاويه برگشت و پادشاه به معاويه نوشت: [عاقلان] چنين گويند: كسى را







كه خدا ـ پس از پيامبر شما ـ به او علم داده است، و به تورات و آنچه در آن است، و انجيل و آنچه در آن است، و زبور و آنچه در آن است، و قرآن و آنچه در آن است، [آگاه است و [داورى مى كند، حقّ [با او] و خلافت از آنِ اوست.







نيز به على عليه السلام نوشت: حق [با تو] و خلافت از آنِ توست. خاندان نبوّت در تو و فرزندان توست. با هركس كه با تو ستيزد، بجنگ؛ تا خدا با دست تو او را عذاب دهد و [سرانجام، [در آتش جهنّم، جاودان سازد. ما در انجيل خود مى يابيم كه هركس با تو بجنگد، لعن خدا فرشتگان و همه مردم و نيز اهل آسمان ها و زمين، بر اوست.