بازگشت

نقش او در صفّين


52 ـ طبرسى رحمه الله نقل كرده است:







در صفّين، اميرمؤمنان عليه السلام ميان دو صف، با لباس بى زره مى گشت. فرزند او، حسن عليه السلام عرض كرد: اين، طرز لباس جنگ نيست! على عليه السلام فرمود: فرزندم، به خدا سوگند! پدرت را باكى نيست كه خود سراغ مرگ رود يا مرگ به سراغ او آيد.







53 ـ اربلى مى گويد:







غلامِ عثمان به نام احمر [كه در سپاه معاويه بود] بيرون آمد و [مردِ [جنگ خواست. كيسان، غلام على عليه السلام با او نبرد كرد. او حمله كرد و كيسان را كشت. على عليه السلام فرمود: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم. و بر او يورش برد. او با شمشير به على عليه السلام حمله كرد؛ على عليه السلام با سپر خود، آن را دفع كرد. سپس جامه او را گرفت و از زين [ اسبش [كَنْد، و بر زمين كوبيد، و شانه و بازوانش شكست. شاميان به او نزديك شدند، ولى على عليه السلام بر شتاب خود نيفزود. فرزندش، حسن عليه السلام عرض كرد: [پدر جان! [چه زيانى داشت اگر با شتاب، نزد اصحاب خود مى آمدى؟ على عليه السلام فرمود: فرزندم! به يقين براى پدر تو روزى است كه از آن نمى تواند عبور كند پس شتاب، آن را به تأخير نمى افكند و بى شتابى، آن را پيش نمى اندازد. به خدا سوگند! پدرت را باكى نيست كه خود سراغ مرگ رود يا مرگ به سراغ او آيد.







54 ـ خوارزمى مى گويد:







اَشتر شمار زيادى از عكّيان را كشت و مردم عراق اميرمؤمنان عليه السلام را گم كردند و اطمينان ها از بين رفت و گفتند: گويا او كشته شده است. گريه و شيون آنان برخاست. حسن عليه السلام آنان را از گريستن نهى كرد و فرمود: اگر دشمنان آگاه شوند، بر شما دلير مى شوند، و اميرمؤمنان عليه السلام به من خبر داد كه شهادتش در كوفه خواهد بود. بر اين حال بودند كه پيرمردى گريان آمد و گفت: اميرمؤمنان عليه السلام كشته شد و من او را افتاده در







كشته ها ديدم. گريه و شيون مردم فزونى يافت. حسن عليه السلام فرمود: اى مردم! اين پيرمرد دروغ مى گويد. حرف او را قبول نكنيد زيرا اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: مرا مردى از قبيله مراد، در همين كوفه شما خواهد كشت.















55 ـ ابن سعد با سند خود از سعد ابوالحسن نقل كرده است:







شبى در صفّين، همراه حسن بن على عليه السلام و 50 نفر از قبيله همْدان، بيرون آمديم تا نزد على عليه السلام برويم. آن روز، روزى بود كه ميان دو سپاه، بسى بد گذشت. به مردى يك چشم از قبيله همْدان، به نام «مذكور» برخورد كرديم كه افسار اسب خود را به پاى مردى كشته بسته بود. حسن بن على عليه السلام روبه روى او ايستاد، سلام كرد و فرمود: كيستى؟ گفت: مردى از همْدان. حسن عليه السلام فرمود: اين جا چه مى كنى؟ او گفت: يارانم را اوّل شب، همين جا گم كرده ام؛ انتظار مى كشم تا بيايند. حسن عليه السلام فرمود: اين كشته چيست؟ او گفت: نمى دانم، جز اين كه در برابر ما دلير بود، و بى پروا [ صفِ ] ما را مى شكافت و مى گفت: من پاكيزه فرزند پاكيزه ام. و چون [شمشير] مى زد، مى گفت: من فرزند فاروقم. خدا او را به دست من كشت. حسن عليه السلام نزد كشته آمد و ديد عبيداللّه بن عمر است، و سلاحش روبه روى آن مرد است. حسن عليه السلام سلاح او را نزد على عليه السلام آورد؛ على عليه السلام آن را چهار هزار قيمت گذارد و علاوه بر سهميّه غنيمتى به او داد.