بازگشت

سخنان او با كوفيان در جنگ جمل


42 ـ شيخ طوسى رحمه الله با سند خود از عبدالرحمن بن ابى عمره انصارى نقل كرده است:







رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا «عبدالرحمن» ناميد. عبدالرحمن گفت: چون به على عليه السلام خبررسيد كه طلحه و زبير [براى شورش] به راه افتاده اند، سخنرانى كرد... و مردم را ترغيب فرمود تا آماده حركت به سوى نبرد با آنان شوند. [سپس بعضى از حاضران مثل مالك اشتر و ديگران سخن گفتند] هنگامى كه آن حضرت خواست حركت كند، ابوايوب خالد بن زيد، كسى كه ميزبان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله [در هجرت به مدينه] بود، نزد او آمد و گفت: اى اميرمؤمنان! كاش در اين شهر مى ماندى؛ زيرا رسول خدا به اين شهر هجرت كرد و قبر و منبر آن حضرت در اين شهر است. اگر عرب با تو پايدار بماند، همچون پيشينيانِ خود خواهى بود و اگر عزم رفتن نمايى [باز در حركت خود ناگزير و [معذورى. اميرمؤمنان عليه السلام پاسخ داد كه ناگزير از رفتن است.







سپس آن حضرت چون شنيد كه طلحه و زبير به سوى بصره رهسپارند، از مدينه خارج شد؛ ولى مدّتى درنگ كرد تا سپاهش انبوه شد و با شتاب به دنبال آنان حركت كرد. سپاه آن حضرت از هيچ منزلى كوچ نكرد مگر آن كه آن حضرت در آن فرود آمد. سرانجام آن حضرت به «ذى قار» رسيد و فرمود: به خدا سوگند! از اين كه با اين سپاه كم با آنان روبه رو شوم، ناراحتم. پس حسن بن على عليه السلام ، عمّار بن ياسر و قيس بن سعد را به كوفه فرستاد و نامه اى براى مردم كوفه نوشت. پس از آن كه آنان به كوفه رسيدند، حسن بن على عليه السلام با مردم سخن گفت، و حمد و ثناى خداوند به جا آورد و از على عليه السلام و سابقه [درخشان] او در اسلام، و بيعت مردم با او، و سرپيچى مخالفان او ياد كرد، و







نامه على عليه السلام را [ از همراهانش [خواست و آن را برايشان خواند:







«به نام خداوند بخشنده مهربان. امّا بعد، من ماجراى عثمان را براى شما بازگو مى كنم تا آنچه شنيده ايد، عيان شود. مردم درباره او بدگويى كردند. من يكى از







مهاجران بودم كه خوشنودى او را بيش تر مى خواستم، و از عيب هاى او مى كاستم. اين دو مرد (طلحه و زبير) كوچك ترين رفتارشان، لرزاندن [و برآشفتن] او بود. عايشه نيز از روى خشم، كارش نا استوار گشته بود. از اين رو، گروهى فرصت يافته و او را كشتند. سپس مردم با اختيار خود، با من بيعت كردند و اين دو نفر، اوّلين بيعت كنندگان ـ در اين امرى كه بيعت پيشينيان مرا داشت ـ بودند.







سپس از من اجازه خواستند كه به عمره بروند؛ در حالى كه قصد عمره نداشتند. پس پيمان را شكسته، اعلان جنگ نمودند و عايشه را از خانه خود بيرون آوردند تا با او جناح و گروه بسازند. اكنون آنان به سوى بصره رفته اند و آن جا را انتخاب كرده اند. من به سوى شما آمده ام و شما را انتخاب كرده ام. به جانم سوگند! شما تنها به من پاسخ نمى دهيد، [بلكه [پاسخ شما جز به خدا و پيامبرش نخواهد بود. اگر در خود [توبه و[ نيازى از ايشان بيابم، هرگز با آنان نخواهم جنگيد.







حسن بن على عليه السلام ، عمّار بن ياسر و قيس بن سعد را به سوى شما فرستادم تا شما را بسيج كنند. اميدوارم چنين باشيد ولا حول ولا قوّة الاّ باللّه .»







پس از آن كه حسن عليه السلام نامه را خواند، سخنوران كوفه ـ شريح بن هانى و ديگران ـ برخاستند و گفتند: به خدا سوگند! ما مى خواستيم به مدينه برويم تا از ماجراى عثمان آگاه شويم. اكنون خدا ما را در خانه خودمان آگاه كرد. سپس از فرمانبردارى خود خبر دادند و گفتند: ما از اميرمؤمنان عليه السلام خرسنديم و فرمانبر اوييم، و از فراخوانى او سرنمى پيچيم. به خدا سوگند! اگر او از ما يارى نمى خواست، ما از روى ميل و رغبت به يارى او مى شتافتيم.







حسن بن على عليه السلام پس از شنيدن اين سخنان، برخاست و فرمود: هان، اى مردم! فرموده اميرمؤمنان على عليه السلام ، شما را بس است. اينك ما آمده ايم كه شما را بسيج كنيم؛ زيرا شما مهتران سرزمين ها و سروران عربيد، و شما از پيمان شكنى طلحه و زبير، و







اين كه آنان عايشه را همراه خود ساخته اند، آگاهيد. كارِ عايشه از ناتوانى زنان و سُستى رأيشان است كه خداى سبحان فرموده است: «مردان سرپرست زنانند.» به خدا سوگند! اگر هم كسى او را يارى نمى كرد، اميد داشتم آن مهاجران و انصار همراهش، و افراد







[هوشمند و [اصيلى كه خدا براى او مى فرستد، او را بس باشد. پس به يارى خدا برخيزيد تا او نيز شما را يارى كند.







آنگاه حسن عليه السلام نشست و عمّار بن ياسر برخاست و گفت: اى كوفيان! اگر ما ميان شما نبوده ايم، [خبرِ] كارهاى ما به شما رسيده است. كشندگان عثمان عذر از مردم نمى خواهند. آنان كتاب خدا را ميان خود و ستيزه جويان خود [داور] قرار دادند پس خدا به سبب آن، هركس را خواست، زنده گذاشت و هركس را خواست، كشت. طلحه و زبير اوّلين عيب جو و آخرين دستوردهندگان [قتل عثمان]، و از اوّلين بيعت كنندگان با على عليه السلام بودند. پس چون به آرزوى خود نرسيدند، ـ بدون آن كه حادثه اى پيش آمده باشد ـ بيعت خود را شكستند. اين، فرزند رسول خداست كه سايه بر سر شما دارد، و در ميان مهاجران و انصار [ ايستاده [شما را فرا مى خواند. او را يارى كنيد تا خدا شما را يارى كند.







قيس بن سعد برخاست و حمد و ثناى خداوند به جا آورد و گفت: هان، اى مردم! چنانچه اين امر (ولايت بر مسلمين) را به شورا مى نهاديم، باز على عليه السلام ـ به سبب سابقه [درخشانش در اسلام] و هجرت و دانشش، سزاوارترين مردم است، و نبرد با مخالفان او رواست. چگونه [روا نباشد] و حال آن كه حجّت بر طلحه و زبير تمام است؛ زيرا با على عليه السلام بيعت كردند، و از روى حسد آن را شكستند.







43 ـ سبط بن جوزى گويد:







سپس على عليه السلام ، حسن عليه السلام و عمّار را [باز] به كوفه فرستاد. ابوموسى با آنان رو به رو شد. حسن عليه السلام به او فرمود: چرا مردم را از ما بازداشتى؟ به خدا! ما جز اصلاح، نظرى نداريم؟







ابوموسى گفت: راست مى گويى، ليكن من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «به زودى، فتنه اى رخ خواهد داد كه در آن، نشسته بهتر از ايستاده، و پياده بهتر از سواره







است.»







عمّار خشمگين شد، به او ناسزا گفت و گفت: مردم! اين، پسرعموى پيامبر خداست كه از شما مى خواهد تا به سوى عايشه [و دار و دسته او [بسيج شويد... و حسن عليه السلام نيز







همانند او سخن گفت و فرمود: در اين گرفتارى به ما كمك كنيد. پس [سخنان ايشان مؤثر افتاد و [همراه او، 9000 نفر ـ در دريا و خشكى ـ بيرون آمدند.







44 ـ ابن صبّاغ گويد:







چون ابوموسى، كوفيان را از يارى على عليه السلام بازداشت، حسن بن على عليه السلام به سوى او رفت و [وسوسه هاى] او را ساكت كرد و فرمود: پيرمرد! اى بى مادر! از كار ما كناره گير! ابوموسى گفت: امشب مهلتم بده! حسن عليه السلام فرمود: آزادى. سپس حسن عليه السلام برخاست و بر منبر رفت و فرمود: اى مردم! فراخوانى امير خود را پاسخ دهيد، و به سوى برادران خود كوچ كنيد. به خدا سوگند! اگر به اين امر بپيونديد يا از آن رو برتابيد، سرمشق اكنون و آينده خواهد بود و [پاسخ شما ] سرانجام نيك براى شما خواهد داشت.(1) پس فراخوانى ما را بر آنچه گرفتارى ما و شماست، پاسخ دهيد. امير مؤمنان عليه السلام فرمود: من از منزل خود ـ ظالم يا مظلوم ـ بيرون آمدم، و درباره كسى كه از روى بصيرت، حقّ خدا را محترم مى دارد، او را ياد مى كنم [و از او مى خواهم] كه اگر مظلومم مرا يارى كند، و اگر ظالمم به كيفرم برساند. به خدا سوگند! طلحه و زبير اوّلين كسى بودند كه با من بيعت كردند و نخستين كسانى بودند كه بر من شورش كردند. آيا مالى را براى خود گزيده ام يا حكمى را تغيير داده ام؟ پس كوچ كنيد و امر به معروف و نهى از منكر كنيد. عمّار نيز برخاست و سخن گفت... .







حسن عليه السلام فرمود: اى مردم! ما مصمّم [بر رفتن] هستيم. هركس از شما مى خواهد، ظهر با ما بيايد، و هركس مى خواهد، شبانه بيايد. ـ در خشكى ـ نزديك به 9200 نفر، و ـ در دريا ـ 2800 نفر، با ايشان كوچ كردند.







45 ـ ابومخنف گويد: جابر بن يزيد از تميم بن حذيم ناجى نقل كرده است:

حسن بن على عليه السلام ، و عمّار بن ياسر نزد ما [در كوفه] آمدند تا مردم را به سوى على عليه السلام بسيج كنند. همراه ايشان نامه على عليه السلام بود. چون نامه على عليه السلام را خواندند، حسن عليه السلام ... برخاست. مردم با ناباورى به او مى نگريستند و مى گفتند: خدايا! گفتار فرزندِ







دختر پيامبر ما را استوار ساز. او دست خود را بر ستونى كه به آن تكيه داده، و از دردمندى، رنجور بود، نهاد و فرمود:







سپاس آن خداى عزيز توانمند يگانه شكست ناپذير بزرگوار بلندمرتبه را. [و اين آيه شريفه را خواند:] «براى او يكسان است كسى از شما كه سخن خود را پنهان مى دارد و كسى كه آن را آشكار مى كند، و كسى كه خويشتن را به وسيله شب پنهان كند و در روز، آشكارا برود». او را بر آزمون هاى نيك، و نعمت هاى فراوان، و بر آنچه دوست داريم و ناخوش داريم از سختى وآسودگى، سپاس مى گويم، وشهادت مى دهم كه هيچ معبودى جز خداى يگانه بى انباز نيست، و محمّد صلى الله عليه و آله بنده و پيامبر اوست. خداوند ـ با پيامبرى محمّد صلى الله عليه و آله ـ بر ما منّت نهاد، و او را برگزيده رسالت خود ساخت، و وحى خود را بر او فرود آورد، و او را بر همه آفريده ها برگزيد و به سوى آدميان و جنّيان فرستاد، [و اين[ در آن زمان [بود] كه بت ها، پرستش و شيطان، پيروى و خداى رحمان، انكار مى شد. خدا بر او و بر خاندان او رحمت فرستد و بهترين پاداش مسلمانان را به او عطا كند.







امّا بعد، من براى شما جز آنچه مى شناسيد، نمى گويم. اميرمؤمنان ـ على بن ابيطالب عليه السلام ـ كه خدا امر بار شد، و يارى با عزّت به او دهاد ـ مرا به سوى شما فرستاد و شما را به حقّ، عمل به قرآن و جهاد در راه خدا فراخواند؛ هرچند در، هم اكنونِ آن، چيزى است كه خوش نداريد، و در آينده آن ـ به خواست خدا ـ چيزى است كه دوست مى داريد. شما آگاهيد كه على عليه السلام تنها با رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز گزارد و در آن روز كه او را تصديق كرد [رسالت او را پذيرفت] در دهمين سال خود بود. سپس با رسول خدا صلى الله عليه و آله در همه جا حاضر بود. تلاش او در راه رضاى خدا و اطاعت پيامبرش بود.







از آثار نيك او در اسلام، خبر داريد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هميشه از او راضى بود و على عليه السلام با دست خود ديدگان او را برهم نهاد و به تنهايى ـ در حالى كه فرشتگان كمكش مى كردند و پسرعمويش، فضل(2) آب مى آورد ـ غسلش داد و سپس دفن كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله به او وصيّت كرد تا بدهى [ او را بپردازد [و قرارها [و پيمان ها [و ديگر امورش را انجام دهد. همه اين ها از منّت هاى خداوند بر اوست.







به خدا سوگند! او مردم را به خود فرانخواند، اين مردم بودند كه ـ همچون شتران تشنه كه به آب مى رسند ـ بر او هجوم آوردند و با اختيار خود، با او بيعت كردند. سپس پيمان شكنان ـ بدون آن كه او كارى كرده و گناهى مرتكب شده باشد ـ از روى حسد و ظلم، پيمان شكستند.







اى بندگان خدا! بر شما باد كه تقواى الهى پيشه كنيد، از خدا فرمان بريد، تلاش كنيد، بردبار باشيد، از او كمك بخواهيد، و به آنچه اميرمؤمنان عليه السلام شما را به آن فرا خوانده است، شتاب كنيد.







خدا ما و شما را ـ با آنچه اوليا و فرمانبران خود را نگه مى دارد ـ نگه دارد، به ما و شما تقواى خود را الهام فرمايد، و ما و شما را بر جهاد با دشمنانش يارى رساند. از خداى بزرگ براى خودم و شما آمرزش مى خواهم.







سپس حسن عليه السلام به «رحبه» رفت و منزلى را براى پدر خود ـ اميرمؤمنان عليه السلام ـ آماده كرد. جابر مى گويد: به تميم گفتم: اين جوان چگونه توانست اين سخنان را كه گفتى، بيان كند؟ گفت: بيش تر سخنان او را فراموش كردم. من بعضى از سخنان او را به خاطر دارم.

پاورقي

1 . طبق نسخه طبرى، ترجمه چنين است: به خدا سوگند! اگر اين أمر (زعامت) را صاحبان خرد عهده دار شوند، در دنيا بهترين سرمشق، و در آخرت بهترين [پاداش] خواهد داشت.

2 . فضل بن عباس بن عبدالمطلب از دليرمردان صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سالمندترين فرزند عبّاس (عموى پيامبر) بود كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به جهاد شاميان رفت و به قولى، در فلسطين به شهادت رسيد. (معارف و معاريف، ج 8، ص 67.)