بازگشت

لباسش را به عمويش عقيل داد


27 ـ شيخ طوسى رحمه الله با سند خود از عبدالصّمد نقل كرده است كه او گفت:







به امام صادق عليه السلام عرض كردم: اى اباعبداللّه ! حديث عقيل را براى ما بيان فرما. آن حضرت فرمود: عقيل به كوفه، نزد شما آمد. على عليه السلام ـ در حالى كه پيراهنى بلند به تن داشت ـ در صحن مسجد نشسته بود. عقيل از او درخواستى كرد. آن حضرت فرمود:







مى نويسم تا از يَنْبُع(1)] مالى ] به تو بدهند. عقيل عرض كرد: آيا غير از اين چيزى نيست؟ آن حضرت فرمود: نه. در اين هنگام، حسن عليه السلام آمد و على عليه السلام به او فرمود: براى عمويت دو جامه بخر. حسن عليه السلام دو جامه براى عقيل خريد. عقيل گفت: فرزند برادرم! اين چيست؟ فرمود: اين [ از نوع [لباس اميرمؤمنان عليه السلام است! سپس عقيل جلو آمد ونزد على عليه السلام نشست. عقيل دست خود را به اين دو جامه مى زد و [خطاب به خود[ مى گفت: أبايزيد!(2) چه لباس نرمى! اميرمؤمنان فرمود: حسن جان! به عمويت كمك كن. حسن عليه السلام عرض كرد: به خدا سوگند! هيچ پولى ندارم. على عليه السلام فرمود: پس بگو يكى از لباس هايت را برايش بياورند. حسن عليه السلام يكى از لباس هاى خود را به عقيل داد. سپس حضرت عليه السلام (به محمّد حنفيه) فرمود: محمّد! به عموى خود كمك كن. محمّد عرض كرد: به خدا سوگند! پولى ندارم. على عليه السلام فرمود: پس يكى از لباس هاى خود را به او بده...







عقيل گفت: اى امير مؤمنان! اجازه بده نزد معاويه بروم. فرمود: آزادى. پس عقيل به سوى معاويه رهسپار شد. خبر آن به معاويه رسيد. معاويه [ به اطرافيان خود ] گفت: به چابك ترين مركب هاى خود سوار شويد و از زيباترين لباس هاى خود بپوشيد؛ زيرا عقيل به سوى شما مى آيد. معاويه تخت خود را بيرون زد و چون عقيل نزد او آمد، گفت: اى ابايزيد! خوش آمدى! به چه منظور دور افتاده اى؟ عقيل گفت: طلب دنيا از جاهايى كه اميدش مى رود. معاويه گفت: كامياب شده اى و درست آمده اى. دستور دادم 100000 (درهم يا دينار) به تو بدهند. معاويه 100000 (درهم يا دينار) به او داد.







سپس گفت: نظرت درباره دو سپاهى كه ديدى؛ سپاه من و سپاه على، چيست؟ عقيل گفت: در جمع بگويم يا تنها؟ معاويه گفت: نه، در ميان جمع بگو. عقيل گفت: بر سپاه على گذر كردم و از آنان شبى چون شب پيامبر صلى الله عليه و آله و روزى چون روز پيامبر صلى الله عليه و آله ديدم؛ جز آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميانشان نبود. بر سپاه تو گذر كردم و با اوّلين كسى كه روبه رو شدم، ابوالاَعور(3) و گروهى از منافقان و تبعيدشدگان رسول خدا صلى الله عليه و آله بود؛ جز آن كه ابوسفيان در ميانشان نبود.







معاويه سكوت كرد، تا اين كه مردم رفتند و گفت: ابايزيد! تو با من چكار كردى؟! عقيل گفت: مگر من به تو نگفتم: در ميان مردم بگويم يا تنهايى، و تو نخواستى؟!







معاويه گفت: پس اينك از دشمنم [ چيزى بگو و غصّه دلم ] بهبود بخش. عقيل گفت: اين، بماند تا وقت رفتن.







چون روز بعد فرا رسيد، عقيل كيسه ها و بار و بنه خود را بست و به سوى معاويه رهسپار شد. معاويه اطرافيان خود را جمع كرده بود. عقيل چون نزد او رسيد، گفت: اى معاويه! در جانب راست تو چه كسى است؟ معاويه گفت: عمروبن عاص. عقيل خود را به خنده زد وگفت: همه قريش مى دانند كه هيچ كس بهتر از پدر او بزهاى نر قريش را نمى شمرد. سپس پرسيد: اين كيست؟ معاويه گفت: ابوموسى. باز خود را به خنده زد و گفت: همه قريش در مدينه مى دانند كه در آن جا، زنى خوشبوتر از يقه پيراهن مادر او نبود.







معاويه گفت: ابايزيد! از من بگو. عقيل گفت: حمامه را مى شناسى؟! سپس به راه افتاد (و رفت)، در دل معاويه آشوبى افتاد، (با خود) گفت: مادرى از مادرانم را نمى شناسم؟! پس دو نفر از نَسَب شناسان شامى را خواست و گفت: از يكى از مادرانم كه نامش «حمامه» است و من او را نمى شناسم، خبر دهيد. آنان گفتند: تو را به خدا! امروز از ما اين را مخواه. معاويه گفت: بگوييد وگرنه گردنتان را مى زنم. شما در امانيد. آنان گفتند: حمامه، جدّه هفتم ابوسفيان است كه زناكار بود و در خانه خود از دنيا رفت.







امام صادق عليه السلام فرمود: عقيل از نَسَب شناس ترين مردم بود.

پاورقي

1 . امير مؤمنان عليه السلام در يَنْبُع، املاك و چشمه هايى داشت كه همه را (در راه خدا) وقف نموده بود. (معارف و معاريف، ج 10، ص 619.)



2 . أبايزيد ـ چنان كه از ذيل داستان پيداست ـ كنيه عقيل است.



3 . ابوالاَعور از مشركانى بود كه در جنگ احد، عليه سپاه اسلام جنگيد. او از دوستان آل ابوسفيان و از دشمنان حضرت على عليه السلام بود. (معارف و معاريف، ج 1، ص 329.)