بازگشت

اسلام آوردن يهودى


19 ـ طريحى از فخرى نقل كرده است:











پيامبر صلى الله عليه و آله براى شركت در جنگ از مدينه خارج شد و على عليه السلام را همراه خود برد. حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كه كودك بودند، نزد مادرشان در مدينه ماندند، روزى حسين عليه السلام ، كه 3 سال داشت، از خانه بيرون آمد و در كوچه هاى مدينه به راه افتاد و به نخلستان ها







و باغ هاى اطراف مدينه رسيد. در حواشى و كناره هاى آن جا گردش مى كرد كه يك نفر يهودى به نام صالح بن رقعه نزديك او آمد و آن حضرت را به خانه خود برد و از مادرش پنهان كرد.







چون عصر فرا رسيد و از حسين عليه السلام خبرى نشد، فاطمه عليهاالسلام را اندوه و غم بى خبرى از فرزندش فراگرفت. او بارها از خانه تا درِ مسجدالنبى صلى الله عليه و آله بيرون آمد و كسى را نديد تا سراغ حسين عليه السلام بفرستد. پس به فرزندش، حسن عليه السلام رو كرد و فرمود: اى ميوه دلم! نور چشمم! برخيز و برادرت، حسين عليه السلام را پيدا كن كه قلبم از فراقش مى سوزد.







حسن عليه السلام برخاست و از مدينه بيرون آمد و به اطراف آن، كه نخل هاى فراوان داشت، آمد و فرياد زد: حسين بن على! نور چشم پيامبر! برادرم! كجايى؟! در همين حال كه صدا مى زد، آهويى نزدش آشكار شد و خدا به او الهام فرمود كه از آهو بپرسد. گفت: اى آهو! آيا برادرم، حسين را ديده اى؟ خدا به بركت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، آهو را به سخن آورد و گفت: حسن جان! نور چشم مصطفى! دلْ خوشى مرتضى! و اى مايه حيات دل زهرا! بدان! برادرت را صالح يهودى گرفته و در خانه خود پنهان ساخته است.







حسن عليه السلام تا درِ خانه يهودى آمد و او را صدا زد. صالح بيرون آمد. حسن عليه السلام گفت: حسين را بيرون بياور و به من بسپار وگرنه به مادرم مى گويم تا تو را هنگام سحرها نفرين كند، و از پروردگارش بخواهد يك نفر يهودى روى زمين نگذارد، و به پدرم مى گويم كه با شمشيرش همه شما را بزند و به هلاكت برساند، و به جدّم مى گويم تا از خداى سبحان بخواهد كه جان همه يهودى ها را بگيرد.







صالح يهودى از سخنان او شگفت زده شد و پرسيد: كودك جان! مادرت كيست؟ حسن عليه السلام فرمود: مادرم زهرا، دختر محمّد مصطفى! گردن بند (عروس صفا و) خلوص، و دُرّ صدف عصمت و عزّت جمال دانش و حكمت است. او نقطه دايره مناقب و مفاخر، و قطعه نورى از انوار صفات نيك و كارهاى خير است. خميره وجود او از سيبى از







سيب هاى بهشت سرشته است، و خدا در صحيفه او آزادى گنهكاران امّت را نوشته است. او مادر سروران نجيب، و سالار زنان عالم، و بريده از دنيا، و پاك از تطاول تأثير نابجاى روزگار، فاطمه زهرا است.















يهودى گفت: مادرت را شناختم. پدرت كيست؟







حسن عليه السلام فرمود: پدرم اسد اللّه الغالب، على بن ابيطالب است؛ آن كه با دو شمشير زد، و با دو نيزه افكند، و با پيامبر به دو قبله نماز گزارد، و جان خود را به آقاى جنّ و انس فدا كرد؛ پدر حسن عليه السلام و حسين عليه السلام .







صالح گفت: پسرجان! پدرت را شناختم. جدّت كيست؟







حسن عليه السلام فرمود: جدّم دُرّى از صف (پيامبران خداى) جليل، و ميوه اى از درخت ابراهيم خليل است، آن ستاره درخشان، و نور تابان، از چراغ تكريم هاى آويزان در عرش خداى سبحان، سرور هر دو جهان، و رسول انس و جان، و مايه نظام هر دو سرا، و فخر عالميان، و مقتداى هر دو حرم، و امام شرقيان و غربيان، و جدّ هر دو سبط، منِ حسن و برادرم حسين.







چون حسن عليه السلام از شمارش مناقب پيامبر صلى الله عليه و آله فارغ شد، زنگار كفر از دل صالح زدوده شد و اشك از ديدگانش سرازير گشت و همچون سرگشته اى، با حيرت از زيبايى سخن و كمى سنّ و تيزهوشى حسن، به او مى نگريست.







سپس گفت: اى ميوه دل مصطفى، و نور چشم مرتضى، و شادى دل زهرا! پيش از آن كه برادرت را به تو بدهم، از (اسلام و) احكام اسلام به من خبر ده تا اعتراف كنم و به اسلام درآيم. حسن عليه السلام نيز احكام اسلام را بر او عرضه كرد، و حلال و حرام را به او آموخت، و صالح اسلام آورد. و به دست امام، فرزند امام اسلامش نيكو گشت و برادرش حسين عليه السلام را به او سپرد، و بر سر هر دو طبقى از طلا و نقره افشاند و به بركت حسن عليه السلام و حسين عليه السلام ، آن ها را به فقيران و محرومان صدقه داد.







سپس حسن عليه السلام دست برادرش را گرفت و نزد مادر آورد. چون مادر آن دو را ديد، قلبش آرام گرفت و شادمان گشت.







روز بعد، صالح همراه 70 نفر از افراد قبيله و خويشان خود آمد و همگى به دست امام فرزند امام، اسلام آوردند.











سپس صالح به درِ خانه زهرا آمد و در حالى كه ثناگوى آن بزرگواران بود، صورت خود را بر خاك آستانه آن خانه ساييد و گفت: اى دختر محمّد مصطفى! من در حقّ







فرزند تو بد كردم و او را آزردم. اينك از كرده خود پشيمانم. از گناهم بگذر. فاطمه عليه السلام پيام فرستاد: اى صالح! من از گناه تو گذشتم و چشم پوشيدم، امّا آن دو، فرزندان من و فرزندان علىّ مرتضايند. از او نيز به جهت آزارى كه به پسرش رساندى، عذرخواهى كن.







سپس صالح به انتظار على عليه السلام نشست، تا آن حضرت از سفر آمد و صالح حال خود را بر او عرضه داشت و به گناه خود اعتراف كرد و نزد آن حضرت گريست و از خطاى خود عذرخواهى نمود. آن حضرت فرمود: اى صالح! من از تو راضى شدم و از گناهت چشم پوشيدم، ولى اينان فرزندان من و دو ريحانه رسول خدايند. نزد او برو و از او نيز به جهت رفتار بدى كه در حقّ فرزندش نمودى، عذرخواهى كن. صالح، گريان و غمگين نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: اى سرور رسولان! تو رسول رحمت براى جهانيانى، و من گناه و خطا كرده ام. من فرزندت، حسين عليه السلام را ربودم و او را در خانه خود از مادر و برادرش پنهان ساختم و آنان را ناراحت كردم. اينك از كفر جدا شده ام و به دين اسلام درآمده ام. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من از تو راضى شدم و از گناهت گذشتم، لكن بر تو باد كه از خدا نيز ـ به سبب رفتار بدت نسبت به نور چشم پيامبر صلى الله عليه و آله و محبوب دل زهرا عليهاالسلام ـ عذر بخواهى و استغفار كنى تا از تو درگذرد.







پس صالح از پروردگار خود پيوسته آمرزش مى خواست و به او توسّل مى جست و در سحرگاهان و هنگام نمازها در پيشگاهش تضرّع مى كرد؛ تا جبرئيل با بهترين تكريم ها بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت: اى محمد! خدا از صالح ـ همان روز كه به دست امام فرزند امام اسلام آورد ـ درگذشت (و او را بخشيد).