بازگشت

هدايت باديه نشين






12 ـ ابن حمزه از امام باقر عليه السلام از آباء كرام خود از حذيفه نقل كرده كه گفت:







هنگامى كه با گروهى از مهاجرين و انصار در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله بالاى كوه احد بوديم، ناگاه حسن بن على عليه السلام را ديديم كه با آرامش و وقار راه مى رفت. پيامبر صلى الله عليه و آله به او نگريست و همراهان چشم بر او دوختند. بلال گفت: اى رسول خدا! آيا اَحَدى را در اُحُد مى بينى؟ آن حضرت فرمود: جبرئيل راهنمايى اش مى كند و ميكائيل استوارش مى دارد. او فرزند من و پاكيزه جان من و استخوانى از استخوان هاى سينه من است. اين، نوه و نور چشم من است. پدرم فدايش باد! آن حضرت برخاست ـ و ما نيز برخاستيم ـ در حالى كه مى فرمود: تو سيب خوشبو، حبيب و مايه سرور دل منى. دست حسن را گرفت و با او راه افتاد. ما نيز همراه آنان شديم. تا آن حضرت نشست و ما نيز گرداگرد او نشستيم. پس به رسول خدا صلى الله عليه و آله نگريستيم، در حالى كه چشم از حسن نمى گرفت. فرمود: او پس از من، هدايتگرِ هدايت شده است، هديه پروردگار جهانيان به من است، از من خبر مى دهد و آثار (هدايتى) مرا به مردم مى شناساند، سنّتم را زنده مى كند و در كار خود امور را سرپرستى مى كند و خداى متعال به او نظر مى كند و رحمش مى كند. خدا رحمت كند كسى را كه او را بدين سان بشناسد و در حقّ او بر من نيكى و اكرام كند.







سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله ادامه داشت كه باديه نشينى، كه چوب دستى كلفت خود را







مى كشيد، به سوى ما آمد. چون نگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به او افتاد، فرمود: مردى به سوى شما مى آيد كه با سخن درشت خود اندام شما را مى لرزاند؛ او از شما فقط پرسش مى كند،







ولى سخنش خشن است.







باديه نشين آمد و بدون آن كه سلام كند، گفت: كدام يك از شما محمّد است؟ گفتيم: چه مى خواهى؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آهسته! گفت: محمّد! من تو را نديده بودم و كينه ات مى ورزيدم. اينك كينه ام افزون شد. پيامبر صلى الله عليه و آله تبسّم كرد. ما از سخنان او ناراحت شديم و خواستيم او را تنبيه كنيم، پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره كرد كه آرام باشيد.







باديه نشين گفت: محمّد! آيا تو گمان مى كنى كه پيامبرى؟! تو بر پيامبران دروغ مى بندى و هيچ يك از معجزات آنان را ندارى! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: باديه نشين! تو چه مى دانى؟ گفت: مرا از معجزات خود باخبر ساز! آن حضرت فرمود: دوست دارى كه بگويم چگونه از خانه خود بيرون آمدى و در جمع قوم خود چگونه بودى يا مى خواهى يكى از بستگانم به تو بگويد، تا حقّانيتم بهتر بر تو ثابت شود؟ باديه نشين گفت: آيا مى شود يكى از بستگانت سخن گويد؟ آن حضرت فرمود: حسن جان، برخيز! باديه نشين او را كوچك شمرد و گفت: خود نمى تواند و كودكى را فرمان مى دهد تا با من سخن گويد! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به زودى او را در آنچه مى خواهى، دانا مى يابى. حسن عليه السلام آغاز سخن نمود و گفت: باديه نشين، آهسته!







تو از نادانِ فرزند نادان پرسش نمى كنى، بلكه اينك با فقيهى روبه رويى و خود بسى نادانى.







اگر دردِ نادانى دارى حقّا كه نزد من ـ اگر پرسشگران بخواهند ـ شفاى نادانى هاست.







و دريايى است كه برداشتن پى درپى از آن، بخش بخشش نمى كند. ميراثى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به ارث نهاده است.







زبان درازى كردى و از حدّ خود گذشتى و خود را فريفتى، امّا بدان از جاى خود تكان نمى خورى مگر آن كه ـ به خواست خدا ـ ايمان مى آورى.







باديه نشين لبخند زد و گفت: هرگز! حسن عليه السلام فرمود: شما در محلّ اجتماع قوم خود







گرد هم آمديد و از نادانى و حماقت خود، آن سخنان را گفتيد. پنداشتيد كه محمد وارث ندارد و همه عرب ها با او دشمنند و پس از خود، خونخواهى ندارد. و تو پنداشتى كه







قاتل اويى و دردسر او را از قوم خود برمى دارى. از اين رو، خود را به اين كار واداشتى و نيزه خود را برداشته و به قصد كشتن او آمدى. پس راهت دشوار و ديده ات نابيناست و تو جز اين نمى خواهى و نزد ما آمده اى تا مبادا قومت مسخره ات كنند، ولى به خيرى رو آورده اى كه برايت مقدّر گشته است.







اكنون از (چگونگى) سفرت خبر دهم: در شبى روشن (و آرام) بيرون آمدى كه ناگاه باد تندى وزيدن گرفت و تاريكىِ شب را افزود و آسمانش را پوشاند و ابرهايش را فشرد، و تو همچون آن اسب سرخ فام كه اگر پا پيش نهد، نحر شود و اگر پا پس نهد، پى شود؛ بازماندى. نه صداى پايى و نه آواى گنگ جنبنده اى را مى شنيدى. [ گويى [ ابرهايش بر تو آويخته بود و ستاره هايش از تو پنهان گشته بود. از اين رو، به ستاره طالع و به نشانه آشكارى راه نمى يافتى. در پيوستگى كويرى بى پايان كه مسافران خود را سختى داده و نابود مى كند، راهى را مى پيمودى و از طوفانى به طوفان ديگر در مى آمدى. چون ـ در بادى تنـد و برقى جهنده ـ بر بلندايى برآمـدى و باد تو را مى ربود و خارها بر تو مى كوبيد، و سوت و كورى آن تو را به هراس افكنده بود و سنگ هايش تو را پاره پاره مى كرد، برگشتى و ناگاه خود را نزد ما ديدى، و چشمت روشن شد و زينتت آشكار گشت و ناله ات فرو نشست.







باديه نشين گفت: اى پسربچه! اين ها را از كجا گفتى؟! گويا از ژرفاى دلم آگاهى! گويا شاهدم بوده اى و هيچ چيزم بر تو پنهان نمانده است! گويا تو داناى غيبى! پسرجان! اسلام را بر من عرضه دار. حسن گفت: اللّه اكبر؛ بگو اَشهد اَن لا اِله الاّ اللّه وحده لا شريك له، واَنّ محمدا عبده ورسوله. پس آن مرد اسلام آورد و اسلامش نيكو شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان شادمان شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله آياتى از قرآن را به او ياد داد. باديه نشين گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله ! آيا به سوى قوم خود بازگردم و اسلام را بر آن ها بشناسانم؟ پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه داد و او رفت. پس از مدّتى او همراه گروهى از قومش







برگشت. آنان اسلام آوردند. هرگاه مردم به حسن عليه السلام نگاه مى كردند، مى گفتند: به اين، نعمتى داده شده كه به هيچ كسى داده نشده است.