بازگشت

وقايع پس از رحلت امام مجتبى ( ع )


حـضـرت ابـى عـبـداللّه الحـسـيـن ( عـليه السّلام ) متصدّى كفن و دفن امام مجتبى ( عليه السّلام ) شدند و جمعى از اصـحـاب را هـم به كمك خواستند و جنازه آن حضرت را به مسجد پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) بردند و چـون رسـم بـود كه بر جنازه بزرگان بايد والى مدينه كه آن روز سعيد بن عاص بود نماز بخواند بنى هـاشـم نـاراحـت بـودنـد و گـفـتند:

به غير از حضرت ابى عبداللّه الحسين ( عليه السّلام ) كس ديگرى نبايد بر جنازه امام مجتبى ( عليه السّلام ) نماز بخواند.

بـنـى اميّه هم كوتاه آمدند و حضرت سيّدالشّهداء ( عليه السّلام ) بر بدن برادرش نماز خواند ولى وقتى بنى امـيـّه مـتـوجـّه شـدنـد كه بنى هاشم تصميم دارند بدن مقدّس امام مجتبى ( عليه السّلام ) را در كنار پيغمبر اكرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) دفن كنند مروان بن حكم سوار اسب شد و خود را فورا به عايشه رساند و گفت :

شـمـا نـشـسته ايد و حال آنكه بنى هاشم مى خواهند حسن بن على ( عليهما السّلام ) را كنار بدن پيغمبر اكرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) دفـن كنند و با اين كارشان عظمت ابوبكر پدر شما و افتخار عمر بن خطّاب را از بين بـبـرند عايشه گفت :

نظر تو چيست ؟ چه بايد كرد؟ مروان گفت :

شما مى توانيد آنها را از اين كار مانع شويد بـيـائيد بر اين اسب سوار شويد و فورا خود را به آنها برسانيد تا من هم بنى اميّه را به خدمت شما به عنوان يـارى شـمـا بـفـرسـتـم و اسـب خـود را بـه عـايـشـه داد و او فـورا بـر اسـب سـوار شـد و چهل نفر از بنى اميّه مسلّح همراه او حركت كردند و به طرف مسجد رفتند. عايشه وقتى به مسجد رسيد ايستاد و با صـداى بـلنـد گـفـت :

ايـن جـنـازه را از خـانـه مـن دور كـنـيـد نـبـايـد در ايـن خـانـه چـيـزى دفـن شـود و حـرمـت رسول خدا ( صلّى اللّه عليه و آله ) شكسته شود.

حـضـرت ابـى عـبداللّه الحسين ( عليه السّلام ) جلو آمد و فرمود:

تو و پدرت قبلا هتك حرمت پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را كرده و كسى را كه دوست نمى داشت ، وارد خانه اش كرده اى و روز قيامت خداى تعالى تو را به خاطر اين كارت مورد مؤ اخذه قرار خواهد داد.((103))

مـروان بـن حـكـم و بـنى اميّه و هر كه از پسران عثمان حاضر بودند همه گفتند:

چگونه ممكن است كه بگذاريم حـسـن بـن عـلى ( عـليـهـمـا السـّلام ) در كـنـار پـيـغـمـبـر دفـن شـود و حـال آنـكه عثمان آن شهيد مظلوم در بدترين جاى قبرستان بقيع دفن گردد بالاخره بين بنى هاشم و بنى اميّه و عايشه سخنان تندى ردّ و بدل شد و عايشه صدا زد بدن حسن بن على ( عليهما السّلام ) در اينجا دفن نمى شود مگر آنكه موهاى من از سرم كنده شود.

ابـن عبّاس مى گويد:

در اين بين چشم عايشه به من افتاد و گفت :

بيا، بيا. وقتى نزد او رفتم گفت :

شما جرات پـيـدا كـرده ايـد در دنـيـا مرا پشت سر هم مرا اذيّت كنيد و مى خواهيد كسى را كه من او را دوست ندارم و نمى خواهم وارد خانه ام شود واردش كنيد.

ابـن عـبـّاس گـفت :و ا مصيبتا، تو يك روز بر شتر مى نشينى و يك روز بر اسب سوار مى شوى و مى خواهى نور خـدا را خـامـوش كـنـى و اگـر بـيـش از ايـن در دنـيـا بـمـانـى سـوار فـيـل خـواهـى شـد. ابـن عـبّاس گفت :

اينجا عايشه به من اخم كرد و با صداى بلند فرياد زد:

اى ابن عبّاس هنوز قـضـيـّه جـنـگ جـمـل را فـرامـوش نـكـرده اى و مـرتـّب مـرا بـه آن سـرزنـش مـى كـنـى و از آن روز تـا بحال مرتّب به من كينه دارى .

ابـن عـبـّاس گـفـت :

چـگـونـه مـى شـود آن را فـرامـوش نـمـود و حـال آنـكـه اهل آسمانها آن را فراموش نكرده اند.

عايشه از ابن عبّاس روگرداند ولى محمّد بن حنفيه به او گفت :

اى عايشه يك روز سوار اسب مى شوى يك روز سوار شتر مى شوى چرا خودت را نگه نمى دارى و دائما با بنى هاشم دشمنى مى كنى .

عـايشه به او گفت :

اى پسر حنفيه اينها فرزندان فاطمه ( سلام اللّه عليها ) هستند كه با من حرف مى زنند تو چه مى گوئى ؟ حـسـيـن بـن عـلى ( عـليـهـمـا السـّلام ) فـرمـود:

تو محمّد بن حنفيه را از فاطمه ( سلام اللّه عليها ) دور مى كنى و حـال آنـكـه سـه فـاطمه مادر او هستند يكى فاطمه دختر عمران ، دوّم فاطمه بنت اسد، سوّم فاطمه دختر زائدة بن الاصم .

مروان بن حكم داد زد و گفت :

عثمان در زباله دانى دفن شود و حسن بن على ( عليهما السّلام ) را كنار پيغمبر ( صلّى اللّه عليه و آله ) دفن كنند در صورتى كه ما شمشير به كمرم بسته باشيم .

ابـوهـريـره جـلو آمـد و گفت :

اى مروان حسن بن على ( عليهما السّلام ) را تو از دفن در كنار پيغمبر ( صلّى اللّه عليه و آله ) مانع مى شوى و حال آنكه من از رسول خدا ( صلّى اللّه عليه و آله ) شنيدم كه فرمود:

حسن و حسين دو سيّد و آقاى اهل بهشتند .

مروان گفت :

حديثى را كه جز تو و ابوسعيد خدرى كس ديگرى يادش نمانده باشد به درد خودتان مى خورد.

بـالاخـره دعـوا و سـروصـدا بـه اوج خود رسيده بود و دو طرف ، شمشير به روى يكديگر كشيده و مى خواستند بجنگند كه حضرت ابى عبداللّه الحسين ( عليه السّلام ) فرياد زد:و صـيـّت بـرادرم را ضـايع نكنيد جنازه را به طرف بقيع حركت دهيد. او مرا قسم داده است كه اگر عايشه از دفن بدن او در كنار جدّش مانع شود با احدى جنگ نكنم و او را در بقيع دفن كنم .

لذا حضرت ابى عبداللّه الحسين ( عليه السّلام ) دستور فرمودند كه بنى هاشم بدن امام مجتبى ( عليه السّلام ) را بـه طـرف قـبـرسـتـان بقيع ببرند و آن حضرت را در كنار قبر فاطمه بنت اسد دفن كنند و خود آن حضرت متصدّى دفن بدن مقدّس امام مجتبى ( عليه السّلام ) گرديد و بعد كنار قبر برادرش نشست و اشك ريخت و گفت :

ءادهن راسى ام اطيب مجالسى وراسك معفور و انت سليب او استمتع الدنيا شى احبه الى كل ما ادنى اليك حبيب فلا زلت ابكى ما تغنت حمامه عليك و ما هبت صبا و جنوب ((104))

مـحمّد بن حنفيه نيز بر سر قبر آن حضرت ايستاده بود و هاى هاى گريه مى كرد و بالاخره تمام شهر مدينه ضجّه و نوحه و ناله شده بود و همه گريه مى كردند و خود را در عزاى امام مجتبى ( عليه السّلام ) مصيبت زده مى دانستند.

مـروان بن حكم نامه اى به معاويه نوشت و در آن نامه خبر وفات حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) را به او داده بـود و نـوشـتـه بـود كـه بـنى هاشم مى خواستند حسن بن على ( عليهما السّلام ) را كنار قبر پيغمبر اكرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) دفـن كـنـنـد بـا آنـكـه سـعـيـد بـن عـاص هـم تـمـايـل داشـت كـه ايـن كار بشود ولى من بخاطر عثمان مظلوم كه در بقيع دفن شده است از دفن امام مجتبى ( عليه السّلام ) مانع شدم .و قـتـى نـامه بدست معاويه رسيد خوشحال شد و ابراز شادى كرد و جمعى كه اطراف او بودند همه ابراز شادى نـمـودنـد. فـاخـتـه دخـتـر قـرحـار خـود را بـه مـعـاويـه رسـانـد و از او سـؤ ال كـرد كـه ايـن شـادى و خـوشـحالى براى چيست ؟ معاويه گفت :

حسن بن على ( عليهما السّلام ) از دنيا رفت . او گـريـه كـرد و گـفـت :

انـّا للّه و انـّا اليـه راجـعـون آقـاى مـسـلمـيـن و پـسـر رسول ربّ العالمين از جهان درگذشت . معاويه گفت :

گريه تو بر او درست است و حقّ با تو است .

ابن عبّاس كه بعد از شهادت امام مجتبى ( عليه السّلام ) به شام رفته بود وقتى با معاويه ملاقات كرد معاويه بـه او گـفـت :

حـسن بن على ( عليهما السّلام ) وفات كرد؟ ابن عبّاس گفت :

بله خدا او را رحمت كند من شنيده ام كه تـو بـا شنيدن شهادت او خوشحال شده اى و سجده شكر كرده اى ولى اين را بدان كه وفات او مرگ تو را به تـاءخـيـر نـمـى انـدازد و عـمـر تـو را زيـاد نـمـى كـنـد بـنـى هـاشـم از ايـن مـصـيـبـتـهـا زيـاد ديـده انـد وفـات رسـول اكـرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) و عـلى بـن ابـيـطـالب ( عـليـه السـّلام ) قبل از اين بود ولى خداى تعالى اين مصيبتها را جبران خواهد كرد.

مـعـاويـه گـفـت :

گـمـان مـى كـنـم كـه بـايـد حـسـن بـن عـلى ( عـليـهـمـا السـّلام ) داراى اهل و عيال و فرزندان صغيرى باشد و طبعا مخارج آنها زياد است مبادا آنها در فشار باشند.

ابـن عـبـّاس گـفـت :

مـساءله معاش آنها با خدا است و آنها نيازى به تو ندارند و ما هم يك روز صغير بوديم ولى بزرگ شديم خداى تعالى همه را كفايت مى كند.

جعده پس از شهادت حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) به نزد معاويه رفت و از او مى خواست كه به عهدش و بـه وعـده هـايـش وفـا كـنـد ولى يـزيـد گـفت :

كسى كه شوهر خود (امام مجتبى ( عليه السّلام )) را بكشد لياقت هـمـسـرى مـرا نـدارد و مـعـاويـه مـقـدارى پـول بـه او داده و او بـا كـمـال ذلّت بـعـد از آن حـضـرت زنـدگـى كـرد و بـيـن مـردم بـه عـنـوان قاتل امام مجتبى ( عليه السّلام ) معرّفى شد و همه مردم او را لعنت مى كردند.