سالم بن جعد
يـكـى ديـگـر از كـسـانـى كـه بـه عـيـادت امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) در آن چهل روز رفت سالم بن جُعد بود.
مـى گـويـد:و قـتـى بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم ، گـفـتـم :
اى پـسـر پـيـغـمـبـر تـو مـا را ذليل كردى و ما جمعيّت شيعه را بنده ديگران نمودى و حتّى يك نفر از دوستانت براى تو باقى نمانده است .
امام مجتبى ( عليه السّلام ) در آن حال كسالت فرمود:
چرا؟ گفتم :
بخاطر اينكه خلافت را به معاويه تجاوزگر واگذار نمودى .
فرمود:
به خدا قسم من خلافت را به او ندادم مگر وقتى كه ديدم يار و ياورى ندارم و اگر ياورى مى داشتم با او شـب و روز جـنـگ مـى كـردم تـا آنـكـه خـدا بـيـن مـن و او حـُكـم فـرمـايـد ولى مـن تـلوّن اهـل كـوفـه را مـى دانـم و مـى دانـم كـه آنـهـا وفـائى نـدارنـد و عـهـده دار عمل كردن به قول و فعلشان نيستند آنها با هم اختلاف دارند و به زبان به ما مى گويند كه دلهاى ما با شما است ولى شمشيرهايشان از غلاف عليه ما بيرون آمده است .و قـتـى امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السّلام ) كلامش به اينجا رسيد حالش بهم خورد از حلقوم مباركش خون فوران زد و دستور داد طشتى در مقابلش گذاشتند كه در ميان آن طشت خون حلقش ريخت .
گفتم :
اى پسر پيغمبر اين چه حالت است كه من مشاهده مى كنم ؟! در شما دردى و كسالتى ظاهر نيست ! فرمود:
بله من مرضى و كسالتى ندارم ولى معاويه مرا مسموم كرده و اين سمّ بر جگرم نشسته است .
عرض كردم :
چرا خودتان را مداوا نمى كنيد؟ فرمود:
دو مرتبه ديگر او مرا مسموم كرد و اين بار سوّم است كه ديگر دوائى ندارد.