بازگشت

بيعت با معاويه


مـعـاويـه چـنـد روزى در كـوفـه مـاند و از مردم بيعت گرفت ولى هر چه كرد قيس بن سعد بن عباده با او بيعت نـكـرد، نـه تـنـهـا او بـيعت نمى كرد بلكه چهار هزار نفر كه همراه او بودند آنها هم بيعت نمى كردند عمرو بن عـاص بـه معاويه گفت :

با او مى جنگيم و او را يا از پا در مى آوريم و يا او را وادار به بيعت مى كنيم معاويه گـفـت :

من تا بتوانم با آنها وارد جنگ نمى شوم زيرا بايد مطابق جمعيّت آنها از سربازان شامى كشته شود تا ما به آنها دست بيابيم .

سپس معاويه كاغذ سفيدى را برداشت و مُهر كرد و بوسيله شخصى براى قيس فرستاد و به آن شخص گفت :

بـه او بـگو دشمنى و نافرمانى تو با من بخاطر حسن بن على ( عليه السّلام ) بوده است ولى بعد از آنكه او بـا مـن بـيعت كرده تو چه حرفى دارى بزنى در عين حال اين كاغذ را براى تو مى فرستم تا هر شرطى كه دارى در آن بـنويسى من قبول دارم . امّا قيس ابدا اعتنائى به اظهار محبّت معاويه نكرد و گفت :

من فقط حفظ جان و مال شيعيان على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) را مى خواهم .

معاويه كس ديگرى را نزد قيس بن سعد فرستاد و با اصرار مى خواست او را وادار كند كه با معاويه بيعت نمايد قيس به او گفت :

من قسم خورده ام كه با معاويه ملاقات نكنم مگر آنكه بين من و او شمشير يا نيزه باشد.

مـعاويه دستور داد كه فرشى انداختند و او و حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) روى آن نشستند و يك شمشير و نيزه جلوى آنها گذاشتند كه قسم قيس تخلّف نشود آن وقت حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) به قيس فرمودند:

حـاضـر شـود. وقتى قيس در مقابل معاويه قرار گرفت معاويه به او گفت :

تو بس نمى كنى به خدا قسم زورم بـه تـو مـى رسـد قيس گفت :

هر كارى كه مى خواهى بكن من با تو بيعت نمى كنم معاويه باز هم به قيس گفت :

با من بيعت كن قيس رو به حضرت امام مجتبى ( عليه السّلام ) كرد و عرض كرد كه شما بيعتتان را از من بـرمـى داريـد امـام مـجـتـبـى ( عـليـه السـّلام ) فـرمـود:

بـله در عـيـن حـال قـيـس دسـت خود را بر زانويش گذاشته بود و بلند نمى كرد تا با معاويه بيعت كند ولى هر طور بود مـعـاويـه دسـتـش را بـه دسـت قـيـس رسـانـد و دسـت او را مـسـح كـرد سـپـس مـعـاويـه بـا كـمـال پـرروئى رو بـه امـام مـجتبى ( عليه السّلام ) كرد و گفت كه به امام حسين هم بگوئيد كه با من بيعت كند حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) فرمودند كه به او چيزى نگو و نخواسته باش كه با تو بيعت كند. زيرا او با تـو بـه هـيـچ وجـه بـيـعـت نـمى كند مگر با كشته شدنش و او كشته نمى شود مگر با كشته شدن همه فاميلش و فاميل او و اهل بيتش كشته نمى شوند مگر با كشته شدن اهل شام لذا معاويه ديگر براى بيعت گرفتن از امام حسين ( عليه السّلام ) اصرار نكرد

ابـوسـعـيـد عـقيصا مى گويد:و قتى امام مجتبى ( عليه السّلام ) با معاويه صلح كرد من با تندى به او اعتراض كردم و گفتم چرا با معاويه صلح كردى و من مى دانم كه حقّ با تو است نه با او و معاويه گمراه و ياغى است .

امام مجتبى ( عليه السّلام ) فرمود:

اى ابـاسـعيد مگر من حجّت خداى تعالى بر خلق نيستم ؟ آيا من امام آنها بعد از پدرم نيستم ؟ گفتم :

چرا. فرمود:

آيـا مـن آن كـسـى نـيـستم كه پيغمبر اكرم درباره من و برادرم فرمود:

الحسن و الحسين امامان قاما و قعدا ؟ گفتم :

چرا. فرمود:

پس من الا ن هم امام هستم ولى از جنگ و جدال نشسته ام .

اى ابـاسـعـيـد عـلّت صـلح مـن بـا مـعـاويـه هـمـان عـلّت صـلح پـيـغـمـبـر اكـرم با بنى نضير و بنى اشجع و با اهـل مـكـّه آن وقـتى كه از حديبيه برگشت مى باشد آنها كافر بودند به صريح قرآن ولى معاويه و اصحابش كافرند با تاءويل قرآن .

اى ابـاسـعـيـد اگر من از طرف پروردگار متعال امامم شما نبايد نظر مرا رد كنيد چه من صلح كنم و چه آنكه قيام نـمـايم و جنگ كنم اگر چه براى شما حكمت صلح من معلوم نباشد آيا نمى بينى كه وقتى حضرت خضر كشتى را سـوراخ مـى كند و آن جوان را مى كشد و آن ديوار را بر پا مى كند.((53))و موسى بن عمران چون حكمتش را نمى دانـد بـه او ايـراد مـى گيرد و حضرت خضر حكمت كارهايش را براى موسى بيان مى كند، حضرت موسى راضى مـى شـود. همين طور من چون شما حكمت كارم را نمى دانيد بر من ايراد مى گيريد ولى اين را بدانيد اگر من صلح نمى كردم يك نفر از شيعيان مرا، آنها در روى زمين باقى نمى گذاشتند و همه را مى كشتند.

بـالاخـره جـمـع زيـادى از طـرفـداران امـام مـجـتبى ( عليه السّلام ) كه معرفت كاملى به آن حضرت نداشتند و با مـعـاويه هم دشمن بودند حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) را بسيار اذيّت كردند و به آن حضرت ايراد گرفتند و آن امـام مـعـصـوم را بـراى صـلحـش بـا مـعـاويـه مـلامـت مـى كـردنـد كـه بـاز يـكـى از آنـهـا سـفـيـان بـن الليـل اسـت خـودش نقل مى كند كه وقتى امام مجتبى ( عليه السّلام ) با معاويه صلح كرد سوار شترم شدم و به كـوفـه رفـتـم ديـدم امـام مـجتبى ( عليه السّلام ) در كنار درب خانه اش نشسته و جمعى از اصحابش هم اطرافش نـشسته اند همان طور كه روى شتر نشسته بودم با صداى بلند گفتم :

السّلام عليك يا مذلّ المؤ منين فرمود:و عليك السّلام يا سفيان ، پياده شدم و شترم را خواباندم و به نزد آن حضرت رفتم و نشستم فرمود:

اى سفيان چـه گـفـتى ؟ گفتم :

عرض كردم السّلام عليك يا مذلّ المؤ منين فرمود:

تو را بر اين سخن چه چيز وادار كرد؟ گـفـتـم :

بـه خـدا قـسـم كـه پدر و مادرم به فدايت وقتى تو با معاويه ، با اين مرد تجاوزگر، اين مرد لعين ، پـسـر زنـى كـه جـگـر حـمـزه سـيـّدالشـّهـداء را مـى جـويـد، بـيـعـت كـردى و صـلح نـمـودى مـا را ذليـل كـردى و حـال ايـنـكه با تو صد هزار نفر جمعيّت بودند كه بخاطر تو مى مُردند و خداوند كار تو را با موفّقيّت روبرو مى كرد چرا اين كار را كردى ؟! امام مجتبى ( عليه السّلام ) فرمود:

اى سـفـيـان ، ما اهل بيتى هستيم كه وقتى حق را بشناسيم به آن متمسّك مى شويم و من از على بن ابيطالب ( عليه السـّلام ) شـنـيـدم كـه فـرمـود:

از پـيـغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) شنيده ام كه فرموده است :

زمانى نمى گذرد كه حكومت مردم مسلمان در دست مردى مى افتد كه گلويش گشاد و پرخور تا جائى كه هر چه مى خورد سير نمى شود. خداى تعالى به او نظر لطف ندارد و نمى ميرد تا وقتى كه در آسمان و در زمين يار و ياورى نداشته بـاشـد و آن شـخـصى كه پيغمبر درباره اش اين جمله را فرموده معاويه است . من خدا را شناخته ام و خداى تعالى كار خود را انجام خواهد داد.و قـتـى كـه امـام مـجـتبى ( عليه السّلام ) كلامش به اينجا رسيد اذان مى گفتند. آن حضرت براى نماز از جاى خود بـرخـاسـت ، شـخـصـى كـاسـه شـيـر شترى براى آن حضرت آورده بود، امام مجتبى ( عليه السّلام ) آن كاسه را گـرفتند و همان طور كه ايستاده بودند مقدارى از آن شير آشاميدند و بقيّه را به من دادند، من هم از آن شير خوردم و با يكديگر به مسجد رفتيم . در بين راه حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) به من فرمود:

چرا با من اين طور حرف زدى و ايـن گـونه سلام كردى ؟ گفتم :

به خدا قسم و به آن كسى كه پيغمبر را به حق مبعوث كرده از بس تو را دوست دارم چنين حرفى زدم فرمود:

پـس بـه تو بشارت مى دهم اى سفيان از پدرم على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) شنيدم كه فرمود:

من شنيدم از پـيـغـمـبـر اكـرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) كـه او مـى فـرمـود:

روز قـيـامـت كـنـار حـوض كـوثـر اهـل بـيت من و كسى كه آنها را دوست بدارد مثل اين دو انگشت من كه به يكديگر چسبيده اند با هم كنار حوض بر من وارد مى شوند. بشارت مى دهم به تو اى سفيان دنيا هم جاى بدان و هم جاى نيكان است .


پاورقي

53- اشـاره بـه جـريـان حـضـرت خـضر و موسى است كه با او شرط كرده بود كه اگر مى خواهى با من همسفربـاشـى نـبـايـد هـر چـه از او مـى بـيـنـيد به من ايراد بگيرى و حضرت موسى بدون توجّه به شرطش به سهموضوع اعتراض مى كند و حضرت خضر از او دورى مى كند.