بازگشت

3 - وفا به شرط سوم ( جلوگيرى از ناسزا به على (ع) )


ابن اثير مى نويسد : ( معاويه هرگاه قنوت ميخواند على و ابن عباس و حسن و حسين و مالك اشتر را لعن ميكرد) ( 18 ) و ابو عثمان جاحظ در كتاب ( الرد على الاماميه) آورده كه : ( معاويه در آخر خطبه اش مى گفت : خدايا ! ابوتراب - يعنى على - در دين تو ملحد گشته و مردم را از راه تو باز داشته ، پس او را لعنت كن لعنتى شديد و معذب دار عذابى دردناك همين عبارت را به همه ى شهرها نيز نوشت و اين كلمات بر فراز منبرها خوانده مى شد) ( 19 ) .

به مروان گفتند : چرا او را بر فراز منبرها دشنام ميدهيد ؟ گفت : حكومت ما جز با اين عمل استوار نميگردد .



فعاليت و كوشش معاويه در اين راه ، تمام كتابهاى سيره و تاريخ را پر كرده است بنابرين ، او نخستين كسى است كه بدعت دشنام علنى به صحابه پيغمبر را پايه گذارى كرد و اين باب را بروى آيندگان گشود پيش از معاويه كسى را نمى شناسيمكه مرتكب اين عمل شده باشد مگر عايشه را كه مى گفت : ( نعثل را بكشيد كه كافر گشته است) و آنگاه در ميان علماى اسلام كسى را سراغ نداريم كه عايشه يا معاويه را - بايندليل كه دشنام صحابه را جايز دانسته و حتى كار را به تكفير نيز كشانيده اند - كافر دانسته و خارج از دين معرفى كرده باشد و ترديدى نيست كه حكم كارهاى مشابه ، هميشه يكسان است و باختلاف زمانها ، تغيير نمى يابد ، بنابرين ، كسانيكه معاويه يا هر صحابى ديگرى را مورد لعن يا دشنام قرار ميدهند ، بى كم و كاست محكومند به حكم عايشه و معاويه كه على و عثمان را دشنام دادند و لعن كردند .



اما آن روايت ساختگى كه از قول رسولخدا مى گويد : ( به هر يك از صحابه ى من اقتدا كنيد هدايت مى يابيد) بقدرى تخصيص خورده كه عموميت آن از حجيت افتاده است ! و اگر اين روايت بطور عام حجت ميبود بايد صحابى هاي كه خود ، ديگر صحابه ى رسولخدا را بدشنام و ناسزا بسته بودند ، پيش از ديگران بدان عمل مى كردند اگر معاويه زبان خود را از ناسزا به ستارگان آل محمد ( ص ) - كه خود او مى بايست براى راهيابى بانان تأسى جويد - نگاه ميداشت ، مردم نيز زبان از طعن و لعن او و ستمگران ديگرى چون او باز ميداشتند ، فريادهاى تعصب آميز خاموش مى شد و صلح ، باصلاح مسلمانان پايان مى يافت .



ولى اين بذر پليدى بود كه معاويه از روى قصد و عمد پاشيد و خود او و نزديكانش آن را آبيارى و تربيت كردند تا آنگاه كه بصورت خاربنى در تاريخ اسلام در آمد ساده لوحان را بدان فريفتند و جاهلان را با آن گمراه ساختند و ننگ تاريخى را سنت اسلامى قلمداد كردند ، بر آن انجمن كردند و بدان اهتمام ورزيدند و اگر كسى آن را ترك كرد با او باحتجاج برخاستند !( 20 ) .

معاويه در پيشگاه خدا و مسلمانان هيچ عذرى كه بتواند بجا گذاردن اين يادگارها را توجيه كند ، ندارد و در پرونده ى تاريخى ى او كوچكترين سربلندى و شكوهى كه موجب غبطه ى ديگران يا وسيله ى نام نيك و آبرواي براى او باشد ، يافت نمى شود اگر زيركى و كاردانى و دهاء بمعناى آنست كه آدمى خود را براى هميشه بى آبرو ورشكسته سازد ، بيگمان ، معاويه زيرك ترين و داهيه ترين مردم است !



يكى از جالبترين مظاهر زيركى و كاردانى معاويه همين وضعى است كه بر اثر صلح با امام حسن عليه السلام براى وى پديد آمد و گرفتارى و رسواي و بدبختى و فضاحتى كه در دوره ى زندگى و پس از مرگ عايد او شد !

صلح - صلحى كه معاويه چندان بر وقوع آن اصرار مى ورزيد كه بخاطر آن به همه ى وسائل متشبث شد - از نظر مردم بدين معنى بود كه سلاح ها بشكند و زبان عيبجويان بسته شود و هر كسى بر طبق حدود و مشخصاتى كه قرار داد صلح معين خواهد كرد ، در پى كار خود باشد ماده ى سوم از قطعنامه ى صلح صراحتا حكم مى كرد كه بايد در ناسزا و دشنام بسته شود پس معاويه اگر براستى طالب صلح است يا واقعا بمقتضاى آن سوگندها و ميثاق ها قصد وفا به تعهدات مندرج در قرار داد را دارد ، ميبايد بدين حكم گردن نهاد و زبان دشنام را ببندد .



ولى مردك صلح را فقط براى آن ميخواست كه سپاهيانش زمانى بياسايند و خود او از درد سر جنگيدن با پسر رسولخدا آسوده گردد - چنانكه قبلا گفتيم - ، او قصد نداشت مقررات اين صلح را مراعات كند يا خود را ملتزم به انجام تعهدات سازد ورقه ى صلح را امضا كرد ليكن اين امضا فقط نقشى بر صفحه ى كاغذ بود ، سوگندها ياد كرد و پيمانها بست ولى اينها همه الفاظى بود كه بر زبان مىآورد و در وراى آن هيچ احساس تعهد و مسئوليتى وجود نداشت ، به كوفه آمد و بر منبر بالا رفت ، على و حسن را بزشتى ياد كرد و چون حسين بپا خواست تا بدو پاسخ گويد ، حسن او را بر جاى نشانيد و خود آنچه بايد بگويد به اسلوبى حكيمانه بيان كرد - و اين خطبه و سخنانى كه معاويه پيش از آن گفته بود در فصل 18 گذشت .



پاسخى كه مردم به خطابه ى امام حسن دادند معاويه را كه هنوز مست باده ى پيروزى موهوم بود ناخشنود و نگران ساخت ، احساس كرد كه ميبايد از نو ساز و برگ حمله ى جديدى را براى پرورش دادن خلق و خواي كه هرگز در تاريخ ، كسى غبطه ى آن را نخواهد خورد - يعنى خوى فحاشى و طعن و بد زبانى - فراهم آورد درست در جهت مقابل اخلاق مطلوب اسلام و عليرغم نكوهشى كه از ناسزا گفتن و دشنام دادن و دعوتى كه به مهربانى و برادرى و دوستى در آموزشهاى اين دين شده است تا آنجا كه ميگويد : مؤمن هرگز ناسزاگوى و دشنام ده و طعنه زن و لعنت كننده نيست.

( ابوالحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب ( الاحداث) مى نويسد : پس از سال جماعت ( 21 ) معاويه به همه ى شهرها به يكزبان نوشت : امان از كسى كه در فضائل ابوتراب و خاندان او حديثى نقل كند برداشته است بدنبال اين فرمان ، خطباء در هر آبادى و شهرى و بر فراز هر منبرى به لعن على و بيزارى از وى زبان گشودند و درباره ى او و خاندانش سخنان ناروا گفتند ، از همه گرفتارتر در آن هنگام كوفيان بودند زيرا كه در اينشهر شيعيان على فراوان اقامت داشتند( 22 ) .



( پس از صلح هنگاميكه ميخواست مغيره بن شعبه را به استاندارى كوفه منصوب سازد وى را طلبيد و بدو گفت : پيش از امروز اين صاحب حلم را شدائد بسيارى روى داد و وى بجز آموزشى چند بتو پاداش ندهد ، ميخواستم تو را به بسى كارها سفارش كنم ولى با اطمينان بينش تو از آنها چشم مى پوشم ، تنها از يك سفارش در نميگذرم : دشنام و مذمت على را هرگز ترك مكن) ! ( 23 )



پس از مغيره ، زياد را بر كوفه گماشت ( و او مردم را بر در قصر خود گرد مياورد و بر لعن على تحريك ميكرد و هر كس امتناع مى ورزيد طعمه ى شمشير مى شد ) ( 24 ) .



در بصره ، بسر بن ارطاه را به حكومت منصوب كرد ( و او بر فراز منبر خطبه مى خواند و على را دشنام ميداد و ميگفت : سوگند ميدهم بخدا كه هر كس مرا در اين سخن راستگو ميداند ، سخنم را تصديق كند و هر كس دروغگويم مى پندارد ، تكذيب نمايد) طبرى در تاريخش مى نويسد : ( ابوبكره فرياد زد : ما تو را جز دروغگو نميدانيم ! ( بسر) فرمان داد : خفه اش كنيد ! چند نفر وى را از دست مأموران نجات دادند) ! ( 25 ) .



در مدينه استاندار كه مروان بن حكم بود در هيچ روز جمعه اي دشنام به على را بر فراز منبر ترك نميكرد ابن حجر مكى مى نويسد : حسن اين را ميدانست لذا جز در هنگام اقامه ى نماز در مسجد حضور نمى يافت مروان به اين رضايت نداد و كس بخانه ى حسن فرستاد تا آنجا بدو و پدرش ناسزاى فراوان گويد ! ( 26 ) .



( پس از صلح معاويه حج كرد ، در يكى از روزها سعد بن ابى وقاص در طواف با او بود ، چون از طواف فارغ شد بطرف دارالندوه رفت و سعد را نيز در كنار خود بر سرير نشانيد و زبان بدشنام على گشود ناگهان سعد برخاست و براه افتاد و گفت : مرا در كنار خود مى نشانى و آنگاه على را دشنام ميدهى ؟ ! بخدا اگر يك خصلت از خصال على در من ميبود خوشوقت تر ميبودم از اينكه هر آنچه خورشيد بر آن ميتابد از آن من باشد :



بخدا اگر داماد رسول صلى الله عليه و سلم ميبودم و فرزندانى چون فرزندان على ميداشتم ، اين در نظر من محبوبتر بود از هر آنچه خورشيد بر آن ميتابد ، بخدا اگر رسولخدا درباره ى من همان سخنى را گفته بود كه در جنگ خيبر به على گفت - فردا پرچم را بكسى خواهم سپرد كه خدا و رسولش او را دوست ميدارند و او خدا و رسولش را دوست ميدارد ، هرگز نمى گريزد تا خدا بدست او پيروزى مى بخشد - براى من محبوبتر بود از هر آنچه خورشيد بر آن ميتابد بخدا اگر رسولخدا به من همان سخنى را گفته بود كه در جنگ تبوك به على گفت - راضى نيستى كه من و تو چون هارون و موسى باشيم جز در اينجهت كه پس از من پيامبرى نيست ؟ - در نظر من با ارزشتر بود از هر آنچه خورشيد بر آن ميتابد بخدا سوگند ميخورم كه تا هستم هرگز به خانه ى تو قدم ننهم) ( 27 ) .



مسعودى پاسخ معاويه به ( سعد) را نيز نقل كرده ولى چندان قبيح و ناپسند كه ما قلم را برتر از تصريح به آن ميدانيم بهر حال آن نيز دليل ديگرى است بر ميزان انحطاط اخلاق و روحيات و

پاورقي

18- ( النصايح الكافية) تأليف ابن عقيل ص 19 - 20 .

19- ( النصايح الكافية) تأليف ابن عقيل ص 19 - 20 .

20- توضيح بيشتر اين بحث با ذكر ماخذ آن در فصل 14 گذشت ..

21- منظور سالى است كه ميان امام حسن عليه السلام و معاويه صلح واقع شد ( م ) .

22- ابن ابى الحديد ( ج 3 ص 15 ) .

23- ابن اثير ( ج 4 ص 187 ) و طبرى ( ج 6 ص 141 ) .

24- مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 ص 99 .

25- طبرى ( ج 6 ص 96 ) و ابن اثير ( ج 3 ص 105 ) .

26- رجوع كنيد به ( النصايح الكافية) ص 73 چاپ اول .

27- مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ج 6 ص 81 82 ) 430 .