بازگشت

معاويه براى يزيد باين ترتيب بيعت گرفت


ابوالفرج اصفهانى مى نويسد : ( معاويه خواست براى يزيد بيعت بگيرد ، هيچ چيزى بر او سنگين تر از حسن و سعد بن ابى وقاص نبود ، لذا مخفيانه آندو را مسموم كرد و هر دو از آن زهر جان سپردند) ( 3 ) .

ابن قتيبه ى دينورى مى نويسد : ( پس از وفات حسن ، معاويه زمانى كوتاه درنگ كرد و آنگاه در شام براى يزيد بيعت گرفت و به همه ى آفاق نيز بدين كار فرمان داد) ( 4 )



ابن اثير مى نويسد : ( سر رشته و مبدأ اينكار مغيره بن شعبه بود : معاويه خواست مغيره را از حكومت كوفه معزول سازد و بجاى او سعيد بن العاص را بگمارد ، مغيره آگاه شد و دانست صلاح كار در آنست كه بنزد معاويه رفته و از حكومت استعفاء كند تا مردم چنين پندارند كه او خود از اين منصب ملول شده است ، لذا رهسپار شام شد چون به شام رسيد به رفقاى خود گفت : اگر من اينزمان نتوانم حكومت و امارتى براى شما بدست آورم هرگز نخواهم توانست و رفت تا بر يزيد وارد گشت ( 5 ) و به او گفت : همانا سران اصحاب پيغمبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم و بزرگان و پيران قريش ! ( 6 ) همه رفته اند و فقط فرزندان ايشان مانده اند و تو در ميان آنها از با فضيلت ترين ! و نكو رأى ترين ! و به سنت و سياست داناترين ! كسانى ، نميدانم چرا اميرالمؤمنين براى تو بيعت نمى ستاند ؟ يزيد گفت : بنظر تو اينكار شدنى است ؟



گفت : آرى يزيد نزد پدرش رفت و از آنچه مغيره گفته بود وى را آگاه ساخت معاويه ، مغيره را طلبيد و بدو گفت : هان ! يزيد چه ميگويد ؟ مغيره گفت : اى اميرالمؤمنين ! ديدى كه پس از عثمان چه خونها ريخته شد و چه تفرقه ها پديد آمد و يزيد نيكو جانشينى است ! پس بيعت را براى او بگير ، اگر براى تو حادثه اي پيش آيد او پناه مردم و جانشين تو خواهد بود ، ديگر نه خونى ريخته مى شود ! و نه فتنه اي بر پا ميگردد ! معاويه گفت : چه كسى مرا كمك خواهد داد ؟ گفت : كوفه بعهده ى من و بصره بعهده ى زياد ، پس از اين دو شهر نيز كسى با تو مخالفت نخواهد كرد معاويه گفت : بر سر كارت باز گرد و با كسان مورد اعتماد در اينباره مذاكره كن و بينديش و مى انديشيم .



مغيره او را وداع گفت و نزد دوستان خود بازگشت ، گفتند : هان ! چه شد ؟ گفت : مردك را پا در ركاب كارى ساختم كه براى امت محمد بسى دنباله خواهد داشت ! و شكافى پديد آوردم كه تا ابد بهم نخواهد آمد) !( 7 )

( معاويه با هر يك از سر كردگان جمعيت ها كه خير خواه او بودند بر اين قرار گذارد كه خطبه ايراد كنند و فضائل يزيد را باز گويند ! چون جمعيت هاي كه از شهرها آمده بودند و همه در شام گرد آمدند - و احنف بن قيس هم در ميان ايشان بود - معاويه ، ضحاك بن قيس فهرى را طلبيد و بدو گفت : چون من بر فراز منبر نشستم و قدرى سخن گفتم و موعظه كردم تو اجازه بخواه و برخيز و چون اجازه داديم خدايتعالى را سپاس گوى و نام يزيد را ببر و چندان كه سزاوار است از او بستايش ياد كن و آنگاه از من بخواه كه او را وليعهد خود سازم ! بعد از آن ( عبدالرحمن بن عثمان ثقفى) و ( عبيدالله بن مسعده ى فزارى) و ( ثور بن معن سلمى) و ( عبدالله بن عصام اشعرى) را طلب كرد و دستور داد كه چون ( ضحاك) سخن خود را به پايان برد آنان بپا خيزند و گفته ى او را تصديق كنند ! اين گروه جملگى بپا خاستند و در ستايش يزيد داد سخن دادند ! تا آنكه احنف قيس برخاست - و او از جمله كسانى كه معاويه از پيش آماده ى اينكار كرده بود ، نبود - و گفت :



( خدا امير را بسلامت دارد ، همانا مردم روزگارى زشت و ناپسند و سپس دورانى نيك و پسنديده را گذرانيده اند ، دفتر زمانه ورقها خورده و كارها به آزمايش رسيده است ، آنكس را كه پس از خودت زمامدار ميكنى بشناس و آنگاه هر كه تو را بنا حق امر مى كند اطاعت مكن ، مبادا مشاورانى كه مصلحت تو را نمى نگرند فريبت دهند و پس از اينهمه بدان كه مردم حجاز و عراق بانچه اينان گفتند رضا نخواهند داد و تا حسن زنده است با يزيد بيعت نخواهند كرد) .



سپس افزود :

( يقينا ميدانى كه عراق را بزور شمشير نگشوده اي و با نيروى خود بر آن دست نيافته اي ، ليكن به حسن بن على چندانكه خود ميدانى عهد و ميثاق خداي سپردى كه پس از تو زمام كار بدست او باشد( 8 ) حال اگر بدين پيمان وفا كنى شايسته ى آنى و اگر براه غدر و فريب روى ستم كرده اي بخدا سوگند كه در پشت سر حسن اسبان نجيب و بازوان سطبر و شمشيرهاى برنده هست ، اگر يكوجب از روى مكر بسوى او روى ، دو چندان نشانه ى پيروزى در او خواهى ديد تو نيك ميدانى كه مردم عراق از آنزمان كه تو را دشمن داشته اند يك لحظه به مهر تو نگرائيده اند و از آن هنگام كه به على و حسن محبت ورزيده اند يك لحظه دشمنى ايشان را به دل نگرفته اند ، از آسمان تغيير حالتى بر آنان فرو نباريده است ، همان شمشيرهاي كه در صفين و در كنار على ، به روى تو كشيدند هم اكنون بر دوش ايشان است و همان دلهاي كه در آن بغض و عدوات تو را جاى دادند هم اكنون در سينه ى ايشان مى تپد )( 9 ) .



مؤلف : اين گفتار ( احنف) صريحا بر اين دلالت ميكند كه معاويه در هنگامى كه هنوز امام حسن در قيد حيات ميبوده ، در صدد بر آمده است كه براى يزيد بيعت بگيرد در حاليكه جمعى ديگر از مورخان را عقيده بر اينست كه بيعت يزيد پس از وفات حسن بن على انجام گرفت تا آنجا كه ابوالفرج مى نويسد : ( معاويه ، حسن و سعد بن ابى وقاص را مسموم كرد تا زمينه ى بيعت يزيد فراهم شود بنابراين نتيجه ميگيريم كه معاويه دو نوبت در صدد اينكار بر آمده : يكى در زمان حيات امام حسن و علير غم آن تعهدها و سوگندها و پيمان ها نهايت چون در اين بار هنوز طرف مقابل قرار داد صلح زنده بوده اين كوشش با شكست مواجه شده است و نوبت ديگر پس از وفات آنحضرت و در اين نوبت بوده كه اين نقشه ى شوم بكمك وسائل ستمگرانه اي كه اكثر مورخان نوشته اند بثمر رسيده است .

( مروان را بدينجهت كه نتوانست براى يزيد بيعت بگيرد از حكومت مدينه معزول ساخت و سعيد بن العاص را بجاى او گماشت و او شدت عمل بخرج داد و مردم را در تنگنا نهاد و بر كسانى كه در بيعت كوتاهى كردند ، سخت گرفت ، با اينحال بجز گروهى اندك ، هيچكس زير بار اين بيعت نرفت ، مخصوصا بنى هاشم كه حتى يكنفرشان هم بيعت نكرد .



( مروان ، خشمناك به شام آمد و با معاويه مجادله اي مفصل كرد ، از جمله گفت : ( حكومتت را نگاهدار اى پسر ابوسفيان ! و از امير كردن بچه ها دست بدار و بدان كه تو را در ميان قومت همرتبگانند و جملگى در دشمنى و مخالفت با تو همداستان



- ولى بعد از آن ديگر هيچ نگفت ، چون معاويه در هر ماه هزار دينار براى او مقرر ساخت !

- ( معاويه به عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير و عبدالله بن جعفر و حسين بن على ( ع ) نامه هاي نوشت و آنان را به بيعت يزيد فرا خواند !

( نامه اش به حسين بن على چنين بود :

( اما بعد ، همانا از تو خبرهاي بمن رسيده كه هرگز گمان آنها را در تو نمى بردم و تو را از آنها بر كنار ميدانستم از همه كس به وفادارى شايسته تر آنكسى است كه در منزلت و شرف و مقام خدا داد ، در حد تو باشد ، در جداي مكوش و از خدا بپرهيز ! و اين امت را در فتنه ميفكن ! و بفكر مصلحت خودت و دينت و امت محمد باش ، زنهار مگذارى آنانكه اهل يقين نيستند تو را بر انگيزانند !

- حسين در پاسخ بدو چنين نوشت - :



( اما بعد ، نامه ى تو بدينمضمون كه : ( خبرهاي از من دريافت كرده اي كه گمان آن را درباره ى من نميداشته اي) رسيد ، هرگز جز به هدايت و كمك خدا به كار نيكو نتوان راه يافت اما آنچه نوشته اي كه از من خبرها بتو گفته اند ، بيگمان اين خبرها بوسيله ى سخن چينان و آتش افروزان بتو رسيده است ، دروغ گفته اند اين گمراهان خارج از دين ، من به جنگ و دشمنى با تو بر نخاسته ام و از اينكه اين كار را ترك گفته و كمر به مخالفت تو و ياران ظالم و خلافكار تو كه طرفداران ظلم و اعوان شيطان رجيم اند نبسته ام ، از خداوند بيمناكم مگر تو نيستى قاتل حجر بن عدى و اصحاب او ؟ آن مردان عابد و خاشع كه بدعت را بزرگ مى شمردند و امر به معروف و نهى از منكر ميكردند با آنكه پيمانهاى محكم و عهدهاى مؤكد با آنان بسته بودى ، از روى دشمنى و ستمگرى آنها را كشتى و بر خداوند جرأت ورزيدى و عهد او را سبك شمردى مگر تو نيستى قاتل عمرو بن الحمق آن بزرگ مردى كه عبادت خدا جسم او را فرسوده و پوست او را افسرده بود ؟



با اينكه با او آنچنان عهد و پيمانى بسته بودى كه اگر با غزالان بسته مى شد از سر كوهها فرود مىآمدند مگر تو نيستى كه در عهد اسلام ، زياد را بخود منسوب ساختى و چنين نمودى كه پسر ابوسفيان است ؟ با آنكه رسولخدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم حكم فرموده است كه ( فرزند از بستر است و زنا كاره را جز سنگ نصيبى نيست) و سپس او را بر اهل اسلام مسلط ساختى كه ايشان را بكشد و دست و پاى آنان را قطع كند و بر شاخه هاى نخل بياويزد ! سبحان الله اى معاويه ! گويا تو از اين امت نيستى و اينان از تو نيستند !



( مگر تو قاتل حضرمى نيستى كه زياد درباره ى او بتو نوشته بود كه وى بر آئين على است ؟ آئين على همان آئين پسر عمويش محمد صلى الله عليه ( وآله ) و سلم است كه تو اكنون در مسند او قرار گرفته اى و اگر اين آئين نمى بود اكنون بزرگترين افتخار تو و پدرانت ، تحمل رنج دو سفر بود - سفر زمستان و سفر تابستان - كه خدا بوسيله ى اين آئين بر شما منت نهاد و آن رنج را از شما برداشت .

( در جمله ى گفتار خود چنين گفته اي كه اين امت را به فتنه دچار مكن ! من براى اين امت هيچ فتنه اي را بزرگتر از حكومت تو نميدانم .

( و باز گفته اي : به مصلحت خودت و دينت و امت محمد بنگر بخدا سوگند من هيچ مصلحتى را بالاتر از جهاد و جنگيدن با تو نمى شناسم ، اگر بدينكار دست زنم مايه ى تقرب من نزد خدا خواهد بود و اگر نكنم ، از گناه خود بدرگاه خدا پوزش ميبرم و از او مسئلت مى كنم كه توفيق دهد تا بدانچه محبوب و پسنديده ى اوست عمل كنم .

( و باز گفته اي : هر چه با من دشمنى كنى دشمنى مى كنم هر چه ميتوانى دشمنى كن ، هميشه شايستگان و نيكان مورد خصومت بوده اند ، اميد ميبرم كه جز به خودت زيانى نزنى و جز عمل خود را باطل نسازى هر چه ميتوانى دشمنى كن !



( از خدا بترس اى معاويه ! و بدان كه خدا را نامه اي است كه هر كار كوچك و بزرگى در آن بر نوشته است و بدان كه خداوند اين كار تو را فراموش نمى كند كه بيگناهان را بگمان و تهمت ميگيرى و پسركى شرابخواره و سگباز را به حكومت ميگمارى ! جز اين نمى بينم كه خويشتن را به بدبختى افكنده و دينت را تباه ساخته و رعيت را ضايع ساخته اي والسلام)( 10 ) پس از اين معاويه به مدينه آمد با خلقى انبوه از مردم شام كه ابن اثير آنان را هزار سوار ، شماره كرده است ميگويد : ( و آنگاه بر عايشه وارد شد - و عايشه خبر يافته بود كه معاويه درباره ى حسين و يارانش گفته كه اگر بيعت نكنند آنان را خواهم كشت - چون معاويه بر او وارد گشت ، از جمله ى سخنان عايشه اين بود كه گفت : با آنها مدارا كن ! انشاء الله به آنچه دوست ميدارى خواهند گرائيد ! ( 11 ) .

دينورى پس از ذكر ورود معاويه به مدينه مى نويسد : ( 12 ) .

( صبح روز دوم معاويه نشست و نويسندگانش را طورى نشانيد كه هر چه فرمان ميدهد بشنوند و به حاجب امر كرد كه هيچكس را - هر چند مقرب باشد - اجازه ورود ندهد ، آنگاه كسى در طلب حسين بن على و عبدالله بن عباس فرستاد ابن عباس زودتر آمد ، معاويه او را در طرف چپ خود نشانيد و بسخن مشغولش داشت تا حسين آمد چون وارد شد ، معاويه او را در طرف راست خود نشانيد ، از حال فرزندان امام حسن ! و سال عمر آنان پرسيد و حسين بدو پاسخهاي داد .



( آنگاه معاويه خطبه اي ايراد كرد ابتدا خدا و رسولش را ثنا گفت و سپس شيخين و عثمان را ياد كرد بعد از آن درباره ى يزيد و اينكه ميكوشد بوسيله ى بيعت او رخنه ى اجتماع را بهم آورد ! سخن گفت و از داناي او به قرآن و سنت ياد كرد و هم از اينكه او به حلم آراسته است ! و از جهت سياست و مناظره بر آنان ترجيح داد ! گر چه آنان بسال از او بزرگتر( 13 ) و بخويشاوندى از او برترند آنگاه به اينكه رسولخدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم ( عمروبن عاص) را در غزوه ى ( ذات السلاسل) بر ابى بكر و عمر و اكابر صحابه امارت داد ، استشهاد كرد و در آخر از آنان در خواست نمود كه به گفتار او پاسخ گويند .

مينويسد : ( ابن عباس آماده ى سخن گفتن شد ، حسين به او گفت : درنگ كن ! منظور او منم( 14 ) و سهم من در تهمت وافرتر است آنگاه بپا خواست ، ستايش خدا كرد و درود بر رسول صلى الله عليه و آله فرستاد و گفت :

( اما بعد ، گوينده ى صفت رسولخدا صلى الله عليه و آله هر چند سخن به اطناب گويد بيش از جزاي از مجموع فضائل او را نتواند ادا كرد ، و من مغلطه كارى تو را درباره ى جانشين پس از پيغمبر فهميدم( 15 ) كه سخن كوتاه آوردى و از اينكه رشته ى كلام را به بيعت رسانى سرباز زدى( 16 ) ! هيهات اى معاويه ! سپيده ى صبح ، سياهى شب را رسوا كرده و آفتاب نور چراغها را محو ساخته است تو در اينسخن ، كسانى را برترى دادى و در آن ، راه افراط پيمودى ، منصبى را به كسانى مخصوص ساختى و در اينكار اجحاف كردى ، حقى را از صاحبش باز گرفتى و بخل ورزيدى ، ستم كردى و تجاوز روا داشتى ، نصيب و سهم كسى را از عنوانى كه حق او بود بدو ندادى تا شيطان بهره ى كامل و نصيب وافر خود را گرفت ( 17 )



( آنچه درباره ى يزيد و كمال او و سياست او براى امت محمد گفتى فهميدم ، با اين سخنان خواستى مردم را درباره ى او باشتباه درافكنى ، گويا از ناشناخته اي سخن ميگواي يا نهفته اي را توصيف ميكنى ! يا از چيزى خبر ميدهى كه از آن كسى جز تو آگاه نيست ! خود يزيد ميزان رأى و درايت خود را نشان داده است ! خوب است درباره ى وى همان افتخاراتى را كه او خود در پى آنست بيان كنى ، از بازى دادن و بر هم جهانيدن سگ هاى شكارى و پرواز دادن كبوترهاى مسابقه و گرد آوردن كنيزان خواننده و نوازنده و انواع بازيها و عشرتهاى ديگر او سخن بگواي در اين صورت است كه سخن بصدق گفته اي .

( از آنچه انديشيده اي صرفنظر كن ! بصلاح تو نيست كه وزر و وبال اين خلق را بيش از اين با خود به پيشگاه خدا ببرى ! بخدا سوگند ، چندان ستمگرانه براه باطل رفته اي و ظالمانه بر مردم خشم گرفته اي كه ديگر پيمانه ها لبريز گشته است در حاليكه ميان تو و مرگ بيش از يك چشم بر هم زدن فاصله نيست در اين بازمانده ى عمر بكارى دست زن كه ذخيره ى روز جزاى تو باشد كه در آنروز گريزگاهى نيست .



( از فرماندهى آن مرد بر آن جمع در عهد رسولخدا ياد كردى در آن هنگام وقتى اين منصب به عمرو و محول شد آن جمع ، امارت او را ننگ خود شمردند و پيش افتادن او را ناپسند داشتند و كارهاى او را بر شمردند ، رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود : بنابرين اى گروه مهاجران ! او پس از اين بر شما حكومتى نخواهد داشت پس تو چگونه به آن كار رسولخدا كه در حساسترين اوقات و محتاج ترين شرائط به كار صواب ، نسخ گشت استدلال ميكنى ؟ يا كسى را كه تابعى است با كسى كه از صحابه است برابر ميدارى ؟ در حاليكه در پيرامون تو كسانى كه در همصحبتى رسولخدا مورد اطمينانند و در دين و قرابت با پيغمبر محل اعتمادند ، يافت مى شوند تو اينان را بسوى شخص تجاوزگر خطا كار گمراهى فرا ميخوانى ، ميخواهى مردم را به شبهه در افكنى ، بازمانده ى خود را در دنيا خوشبخت سازى و خودت را در آخرت سيه روز و بدبخت گردانى ! محققا اين همان زيانكارى آشكار است ، از خدا براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم) .



راوى ميگويد : ( معاويه نگاهى به ابن عباس افكند و گفت : چه ميگويد اى پسر عباس ؟ ! يقينا آنچه در دل توست سخت تر و تلخ تر است ! ابن عباس گفت : بخدا او فرزند رسول و يكى از اصحاب كساء و وابسته ى آن خاندان مطهر است ، از آنچه در فكر آنى صرفنظر كن ، همين مردم تو را بسنده اند ، تا خدا بانچه فرمان اوست حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است ) .

بطوريكه ابن اثير و ديگر مورخان مى نويسند ، پس از آن معاويه رهسپار مكه شد و پيش از او حسين بن على و عبدالله بن زبير و عبدالرحمن بن ابى بكر و پسر عمر بهمكه رفته بودند چون آخرين روزهاى اقامت وى در مكه فرا رسيد اين عده را احضار كرد و به آنان گفت : دوست داشتم قبلا بشما گفته باشم ، آنكس كه قبلا بيم ميدهد معذور است ، پيش از اين در ميان شما خطبه ميخواندم ناگهان يكى از شما بپا مى خاست و در برابر مردم سخن مرا تكذيب ميكرد و من تحمل مى كردم و از سر اينكار در ميگذشتم اينك مرا با مردم سخنى است ، سوگند ياد ميكنم هر يك از شما كلمه اي در رد آن گفتار بگويد پيش از آنكه كلمه اي در جواب بشنود شمشير بر سر او فرود خواهد آمد ، بفكر جان خود باشيد ! .



آنگاه رئيس پاسداران خود را طلبيد و در حضور آنان به وى گفت : بر سر هر يك از اينها دو مرد شمشيردار ميگمارى هر كدام سخنى در تصديق يا تكذيب من گفتند بيدرنگ بايد آن دو مرد شمشيرها را بر او فرود آوردند !

سپس بيرون آمد و آنان نيز بيرون آمدند ، معاويه بر فراز منبر رفت ، پس از حمد و ثناى خدا گفت : اين عده سروران مسلمين و نيكان امتند ، هيچكارى بى نظر آنان صورت نمى بندد و هيچ حكمى بى مشورت آنان صادر نمى گردد و اينان راضى گشته و با يزيد بيعت كرده اند ! بنام خدا همگى بيعت كنيد ! و مردم بيعت كردند .



با چنين سختگيرى شديدى آن بيعت منفور و خصومتبار ، متولد گشت ، و در پيدايش آن هيچ چيزى بجز شمشيرهاى آخته بر سر مردان ، مؤثر نبود ، پس اين بيعتى بود زاييده ى توطئه چينى ها و خصومت ها و ارعاب و تهديدها و هنگاميكه خلافت اسلامى به اين شكل و اين ترتيب عملى شود بايد اسلام را بدرود گفت .



و بخارى در صحيح خود از نبى اكرم ( ص ) روايت كرده كه فرمود : ( هر زمامدارى كه امور گروهى از مسلمانان را بدست گيرد و در كار آنان خيانت ورزد ، خدا بهشت را بر او حرام خواهد ساخت) .

پاورقي

3- ( مقاتل الطالبيين) ص 29 .

4- ( الامامة والسياسة) ج 1 ص 160 .

5- بيهقى در كتاب ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 108 ) اين توطئه ى مغيره را ذكر كرده و ليكن بموجب روايتى يا به استنباط شخص خود ، معتقد شده است كه وى از نخست اين موضوع را با خود معاويه در ميان گذاشت و معاويه چون از او اطمينان يافت گفت : بر سر كارت باز گرد و كار را براى پسر برادرت استوار كن و اين مطلب را با پيك تيز روى نيز مجددا بدو نوشت .

6- ببين مسئله ى ( پير مردى) در منطق مغيره داراى چه مايه اهميت است !

7- ( كامل) تأليف ابن اثير ( ج 3 ص 198 201 ) از اين حديث ميزان علاقه و تعصب اين صحابى پيغمبر نسبت به امت محمد را كاملا ميتوان دريافت ! 8 - بسيارى از نويسندگان در شناخت اين بخش از زمان دچار اشتباه شده اند از جمله ( حسن مراد) در كتاب ( الدولة الامويه) ( ص 70 ) مى نويسد : ( از اينجا بدست مىآيد كه موضوع وليعهدى يزيد يك موضوع غير مترقب نبوده است) ! و خواننده ى عزيز از گفتار ( احنف) و از مطالبى كه در بحث هاى گذشته بيان شد بخوبى در مى يابد كه اين موضوع ، بسيار غير مترقب بوده است .

9- ابن قتيبة - ج 1 ص 156 158 و مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 ص 100 - 102 .

10- ابن قتيبه - ( ج 1 ص 63 65 ) .

11- از اين لحن كلام ميتوان استنباط كرد كه خود ام المؤمنين به آنچه معاويه ميخواسته ، گرائيده بوده است .

12- ( ج 1 ص 168 172 ) .

13- قبلا ديديم كه معاويه به مسن تر بودن خود از حسن براى ارجحيت خود براى خلافت ، استدلال مى كرد و اين تنها دليلى بود كه او براى شايستگى خود براى خلافت ، اقامه مى نمود بايد پرسيد : چگونه است كه اين دليل در اينمورد كارگر نيست ؟ !

14- زيرا صاحب حق خلافت پس از امام حسن ، آنحضرت بود ، اولا بدليل تصريح جدش رسولخدا ( ص ) و ثانيا بموجب متن قرار داد صلح .

15- با اين جمله به غرض ورزى معاويه اشاره مى كند كه در شمار خلفا ، نام پدرش على را نبرد .

16- عبارت در متن چنين است : ( والتنكب عن استبلاغ البيعه) با دقت فراوانى كه در عبارت شد جز جمله ى بالا مفادى از آن بنظر نمى رسد و نقطه ى اعضال ، كلمه ى ( استبلاغ) است كه در ( اقرب الموارد) ذكر نشده و در شرائطى كه اين سطور نوشته ميشود دسترسى به كتاب لغت ديگرى يا عربى دان آشنا به اينگونه عباراتى نيست بگمان اينجانب منظور امام عليه السلام آنست كه : ( پس از ذكر سه خليفه ى پيشين ، رشته ى سخن را به آنكس كه به بيعت طبيعى و عمومى نائل آمد - يعنى على عليه السلام - نكشانيدى) از فضلاى زباندان و عبارت فهم انتظار مى رود كه در صورت دست يافتن به مفاد قطعى اين جمله ، اينجانب را نيز راهنماي فرمايند ( مترجم ) .

17- منظور آنست كه اين تعدى مغرضانه ، آرزوى شيطان را كه ايجاد نفاق و تفرقه است ، برآورده مى سازد .