بازگشت

مناظره آن حضرت با عبدالله بن زبير


مناظرته عليه السلام مع عبدالله بن الزبير

روى انه غاب عليه السلام عن دمشق اياما، ثم رجع اليها، فدخل على معاوية ، و كان فى مجلسه ، عبدالله بن الزبير، فلما راءى معاوية الامام ، قام اليه ، فاستقبله ، و بعد ما استقر به المجلس ، التفت اليه قائلا: يا ابا محمد؟ انى اظنك ، تعبا نصبا، فاءت المنزل فارح نفسك فيه .

و خرج الامام عليه السلام من عنده والتفت معاوية الى عبدالله ابن الزبير: لو افتخرت على الحسن ، فانك ابن حوارى ، رسول الله صلى الله عليه و آله و ابن عمته ، لابيك ، فى الاسلام ، نصيب وافر - الى ان ذكر قول ابن الزبير فى مجلس عندالامات عليه السلام - ثم قال - عليه السلام :

اما و الله لولا ان بنى امية تنسبنى الى العجز عن المقال لكففت عنك تهاونا، ولكن سابين لك ذلك لتعلم انى لست بالعى ولاالكيل اللسان ، اياى تعير و على تفتخر ولم يكن لجدك ، بيت فى الجاهلية و لامكرمة فزوجته جدتى صفية بنت عبدالمطلب ، فبذخ على جميع العرب بها وشرف مكانها، فيكف تفاخر من هو من القلادة واسطتها و من الاشراف سادتها نحن اكرم اهل الارض زندا لنا الشرف الثاقب و الكرم الغالب .

ثم تزعم انى سلمت الامر، فكيف يكون ذلك ، ويحك كذلك ، و انا ابن اشجع العرب وقد ولدتنى فاطمة سيدة نساء العالمين و خيرة الاماء، لم افعل ذلك ويحك جبنا، ولاضعفا، ولكنه ، بايعنى ، مثلك وهو يطلبنى ، بترة ، و يداجينى ، المودة و لم اثق بنصرته ، لانكم اهل بيت غدر و كيف لايكون كما اقول

و قد بايع ابوك اميرالمؤمنين ثم نكث بيعته و نكص على عقبيه و اختدع حشية من حشايا رسول الله ليضل بها الناس ، فلما دلف نحو الاعنة و راءى بريق الاسنة قتل مضيعة لانصر له ، و اتى بك اسيرا، قد و طاءتك الكماة باظلافها، و الخيل ، بسنابكها، و اعتلاك الاشتر فغصصت بريقك و اقعيت على عقبيك ، كالكلب اذا احتوشته الليوث .

فنحن و يحك نورالبلاد، و املاكها، و بنا تفخر الامة والينا تلقى مقاليد، الازمة ، اتصول ، و انت تخدع النساء، ثم تفتخر على بنى الانبياء، لم تزل الاقاويل منا، مقبولة ، و عليك ، و على ابيك مردودة

دخل الناس ، فى دين جدى طائعين ، و كارهين ، ثم بايعوا اميرالمؤمين عليه السلام فسار الى ابيك ، و طلحة حين نكثا البيعة ، و خدعا عرس رسول الله صلى الله عليه و آله فقتل ابوك وطلحة و اتى بك اسيرا، فبصبصت بذنبك و ناشدته الرحم ان لايتقلك فعفا عنك فانت عتاقة ابى و انا سيد ابيك ، فذق وبال امرك .

و خجل ابن الزبير، فتقدم الى الامام عليه السلام فقال : اعذر ياابا محمد فانما حملنى ، على محاورتك هذا - و اشعار الى معاوية - فهلا اذ جهلت ، امسكت عنى ، فانكم اهل بيت سجيتكم الحلم و العفو.

و التفت الامام عليه السلام الى معاوية فقال له :

انظر هل اكيع عن محاورة احد، ويحك اتدرى من اى شجرة انا، و الى من انتمى ، انته ، قبل ان اسمك ، بميسم تتحدث به الركبان ، فى الافاق و البلدان



مناظره آن حضرت با عبدالله بن زبير

روايت شده : امام چند روزى از دمشق خارج شد، آنگاه به دمشق بازگشت ، و نزد معاويه آمد، در مجلس ، معاويه عبدالله بن زبير حضور، داشت هنگامى كه معاويه امام را ديد از او استقبال كرد و بعد از آنكه مجلس آماده شد به امام گفت : اى ابا محمد گمان مى كنم ، خسته ايد، به منزل رفته و استراحت كنيد.

امام از نزد او خارج شد، و معاويه رو به عبدالله بن زبير كرد و گفت : بهتر است كه بر حسن فخر بورزى ، چرا كه تو پسر يكى از نزديكان پيامبر و پسر عموى او مى باشى ، و پدرت در اسلام ، كارهاى بسيارى انجام داده است - تا آن جا كه سخن عبدالله زبير در حضور امام را در مجلس ديگرى نقل مى كند - آنگاه امام فرمود:

سوگند به خدا اگر بنى اميه مرا در سخن گفتن ناتوان نمى شمردند، براى پست شمردن تو زبان از گفتارت باز ميداشتم ، ولى اكنون برايت آشكار مى كنم كه من كم عقل و بى زبان هستم ، آيا تو بر من عيب مى گيرى ، و بر من فخر مى فروشى ، جدت در جاهليت ، خانواده و معروفيتى نداشت ، تا اينكه با جده ام صفيه دختر عبدالمطلب ازدواج كرد و در ميان عرب سرافراز شد و به شرف او افتخار ورزيد، پس چگونه فخر كنى بر كسى كه حلقه رابط گردنبند است ، بزرگان ، و گرامترين ، مردم روى زمين ، اين مائيم كه شرفى پر نفوذ و كرامتى برتر و پيروز داريم .

گمان مى كنى كه من تسليم معاويه شدم ، چگونه چنين كارى ممكن است ، واى بر تو من پسر دلاورترين مردان عربم ، و در دامان فاطمه عليها السلام ، چشم گشوده ام ، كه پيشواى زنان جهان و بهترين كنيزان خداست ، واى بر تو من اين كار را از روى ترس و ناتوانى انجام ندادم ، علت آن بود كه طرفدارانى چون تو داشتم ، كه به بيهودگى طرفدار من بودند، و به دروغ ادعاى دوستى مى كردند، و من به آن ها اعتماد نداشتم ، چون شما خاندانى فريبكارند.

و چرا چنين نباشد كه پدرت اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت كرد و به زودى پيمانش را شكست و به جاهليت بازگشت ، و على عليه السلام كه پاره پيكر پيامبر بود را فريب داد، و مردم را گمراه كرد، و چون در معركه جنگ با يورش پيشتازان لشكر روبرو شد، و دندان تيز جنگاوران پيكرش را در هم فشرد، جانش را بى جهت از دست داد؛ و بدون هيچ ياورى به خاك افتاد، و تو به اسيرى گرفتار شدى ، خسته و مجروح و كوفته ، پايمال سم ستوران و ناتوان از يورش سواران ؛ و چون مالك اشتر تو را به حضور امام آورد، آب دهانت خشكيده بود، و بر پاشنه مى چرخيدى ، همچون سگى كه از شيران هراسيده و فرارى باشد.

واى بر تو، اين مائيم كه روشنى بخش جهانيم و امت مسلمان به ما فخر مى كند، و كليدهاى اراده و ايمان به دست ماست ، اكنون تو به ما حمله مى كنى ؟ تو هستى كه زنان را فريب ميدهى بر فرزندان پيامبر فخر مى فروشى ؟ سخنان ما كه مردم مى پذيرفتند، تو و پدرت رد مى كنيد.

مردم با اشتياق و اجباران دين جدم را پذيرفتند، و بعد كه با اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت كردند طلحه و زبير از بين آنها پيمان را شكستند، و همسر پيامبر را فريب دادند و به جنگ با پدرم برخاستند، و كشته شدند، و تو را به اسارت نزد على عليه السلام آوردند، و او از گناهت درگذشت ، و خويشاونديت را رعايت كرد و تو را نكشت ، و بخشيد، بنابراين تو آزاد شده پدر من هستى ، و من آقاى تو و پدرت هستم ، اكنون سنگينى گناهت را احساس كن .

عبدالله بن زبير شرمگين شد، به حضور امام آمد و گفت : اى ابامحمد معذرت مى خواهم ، اين مرد - و به معاويه اشاره كرد - مرا به جدال با تو برانگيخت ، حال مرا بر نادانيم ، ببخش ، چون شما از خاندانى هستيد كه گذشت و بردبارى به سرشت شما آميخته است .

و امام به معاويه نگريست ، و فرمود:

مى بينى كه از پاسخگوئى هيچكس باز نمى مانم ، واى بر تو آيا مى دانى كه من از كدام درخت بارورى جوانه زده ام ، دست از اين كارها بردار وگرنه داغى بر چهره ات بزنم كه همه رهروان شهرها و سرزمينها از آن سخن بگويند.