بازگشت

شروع مناظرات حضرت


همه پذيرفتند و معاويه كسي را خدمت امام(ع) فرستاد. هنگامي كه فرستاده معاويه به خدمت امام رسيد و پيام معاويه را عرضه داشت، حضرت فرمودند:



«بارالها! از بديهاي اين گروه به تو پناه مي برم و از تو مي خواهم كه زشتيهاي آنها را بخودشان بازگرداني. من براي رويارويي با آنان به ياري تو اميدوارم، پس به هر گونه و هرگاه كه مي خواهي شر آنها را برطرف فرما. به نيرو و توان تو اي بخشنده ترين بخشندگان.»



آنگاه امام برخاست و در جمع معاويه و يارانش وارد شد.



معاويه، حضرت را گرامي داشت و او را بزرگ شمرد و نزد خود نشاند. سپس آن جمعيت را احضار كرد وآنان پيش آمدند. معاويه رو به امام(ع) كرده عرض نمود: «اين گروه مرا بر اينكار واداشته و بر ارتكاب اين كار ناشايست مجبورم كردند.»



امام(ع) فرمودند: «سبحان الله، خانه، خانه توست و اجازه هر كاري در اين خانه بتو مربوط است. حال اگر تو خواسته آنان را اجابت كرده ايت، من از عمل زشتي كه تو مرتكب شده اي شرم مي كنم و از ناسزا گفتن به تو نيز خجلم، و اگر آنان بر تو غلبه كره و به اينكار وادارت كرده اند، از ناتواني و بيچارگيت شرم مي نمايم. البته اگر من مي دانستم كه چنين كساني با تو همراه هستند، من نيز افرادي در رديف و رتبه آنان از بني عبدالمطلب مي آوردم. من هرگز از تو و اين افراد هراسي بدل راه نميدهم، چرا كه ولي من خداوند يكتايي است كه قرآن را فرو فرستاد و اختياردار نيكوكارانست.»



معاويه اظهار نمود:



«من دعوت شما را ناخوشايند مي دانستم. اما اين گروه مرا بر اينكار وادار نمودند و تو هرگز در برابر من و اينان ضعيف نمي باشي، بلكه ما خواستيم از تو درباره كشته شدن مظلومانه عثمان بدست پدرت اقرار بگيريم، تو به اين جمعيت در اين باره پاسخ بگو و اجتماع اينان و يكي بودن تو موجب نشود كه آنچه را بايد، نگويي بلكه از تو مي خواهم كه هر چه را ضرورت مي داني بدون كاستي بيان نمايي.»



پس از اين گفتگوها عمرو عاص آغاز به سخن نمود و علي عليه السلام را نام برد و هر چه در بدگويي از حضرتش مي دانست، بي پروا بر زبان آورد. او گفت كه علي از ابوبكر بدگويي كرده است و از خلافتش خوشنود نبوده و از روي بي ميلي با وي بيعت كرده است. علي در ريخته شدن خون عمر و كشته شدن عثمان شريك بوده است. علي مدعي خلافتي شده كه حق او نبوده است.



آنگاه عمروعاص به فتنه پس از قتل عثمان اشاره نموده و چنين گفت:



«شما فرزندان عبدالمطلب را خدا به حكومت نرسانده است براي آنكه خلفاي رسول الله را بكشيد و خونهاي محترم را بريزيد و براي رسيدن به حكومت حرص ورزيد و آنچه را روا نيست، انجام دهيد.



ديگر اينكه اي حسن! تو ادعا كرده اي كه خلافت به تو مي رسد، در حاليكه نه خرد اينكار را داري و نه توان آنرا. ما ترا به اينجا دعوت كرديم تا تو و پدرت را دشنام دهيم. اما پدرت كه خدا به تنهايي سزايش را داد و ما را بي نياز از پرداختن به او كرد. اما تو، اگر بدست ما كشهت شوي، هرگز بر ما گناهي نيست و مردم نيز ما را سرزنش نخواهند كرد.»



نفر دوم، وليد عقبه بود و چنين گفت:



«اي بني هاشم! شما دايي عثمان بوديد و او چه فرزند نيكويي براي خاندان شما بود و در مورد شما چقدر حق شناسي داشت. او داماد شما بود و چه داماد نيكويي!



اما شما نخستين كساني بوديد كه بر او حسد برديد، تا آنكه پدر تو او را به ستم كشت. راستي اكنون چگونه مي بينيد كه خداي يكتا انتقام خون او را گرفته است! بخدا سوگند بني اميه نسبت به بني هاشم به مراتب خوشرفتارتر و با وفاتر و سودمندترند تا بني هاشم نسبت به بني اميه.»



سومين نفر عقبه بن ابي سفيان بود. او گفت:



«اي حسن! پدر تو بدترين فرد قريش براي قبيله قريش بود. بيش از همه خون آنان را ريخت و روابط خانوادگي را از هم گسست. شمشير او بسان زبانش دراز بود، زنده را مي كشت و مرده را مي آزرد. اما اميدي كه تو بخلافت بسته اي، ترا نرسد كه از اين سنگ آتش زنه آتشي بياوري و ترازوي اين امر در دست تو افتد.



شما اي بني هاشم عثمان را كشتيد و هم اكنون سزاست كه ما ترا و برادرت را بكشيم، اما پدرت را خدا خودش به سزا رسانيد و ما را از كشتن او بي نياز كرد.»



آخرين نفر مغيره بن شعبه بود كه همانند ديگران به علي(ع) ناسزا گفت و اظهار كرد كه عيبجويي من از علي(ع) از روي خيانت نيست و داوري من درباره او بر اساس اميال نفساني نمي باشد، بلكه علت اين امر آن است كه او عثمان را كشته است.



همه مخالفين سخن خود را گفتند و آرام گرفتند. آنگاه امام حسن(ع) گفتار خود را آغاز كرد. ابتدا بدرگاه خدا سپاس گزارد و قادر متعادل را ستايش كرد و بر پيامبر بزرگوار اسلام درود فرستاد و سپس فرمود:



«اي معاويه! اين گروه به من ناسزا نگفتند، بلكه تو به من ناسزا گفتي، چرا كه تو به زشتخوي انس گرفته اي، بدخواهي تو شناخته شده است، اخلاق ناپسند در جانت ريشه گرفته است، با محمد و خاندان او دشمني مي ورزي و بر ما ستم روا مي داري. اما اينك اي معاويه بشنو، و شما نيز بشنويد. اكنون درباره تو و اينان سخناني خواهم گفت كه به مراتب اندكتر از آن چيزهاييست كه حق شماست.



شما را بخدا سوگند مي دهم: آيا مي دانيد آن كسي كه به او دشنام داديد، به سوي هر دو قبل ه نماز گزارده است، در حاليكه تو اي معاويه نسبت به هر دو قبله كافر بوده اي؟ او در دو بيعت فتح و رضوان شركت داشته و تو نسبت به يكي از دو بيعت كفر ورزيده اي و بيعت ديگر را شكسته اي؟



شما را به خدا سوگند مي دهم: آيا مي دانيد كه عل(ع) نخستين كسي است كه به رسول الله(ص) ايمان آورد، ولي اي معاويه تو و پدرت از كساني بوديد كه پيامبر خدا را با بذل مال قلب آنان به اسلام متمايل ساخت؟ تو و پدرت نفاق در سينه پنهان مي كرديد و ظاهر دم از اسلام مي زديد و بوسيله مال دلجويي مي شديد! علي(ع) كسي است كه پرچم رسول الله را در روز بدر بر دوش خود حمل مي كرد، ولي معاويه و پدرش پرچم مشركين را در دست داشتند. همچنين در نبردهاي احد و احزاب، او پيوسته لواي توحيد را بدست گرفته بود و معاويه و پدرش پيشتاز مشركين بودند. اما در هر سه جنگ، او بود كه شاهد پيروزي را در آغوش كشيد و حجت الهي آشكار گرديد و خداي متعال دين خود را ياري داد و گفتار پيامبرش را به تصديق آورد. در همه اين جنگها رسول خدا از او خرسند بود و از تو و پدرت غضبناك.



علي(ع) كسي بود كه شب را در بستر پيامبر اسلام(ص) آرميد تا حضرتش از چنگال مشركين به سلامت بگريزد، و درباره او اين آيه نازل شد:



«و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضاه الله»



«از ميان مردم، كسي هست كه جان خود را براي جلب خوشنودي خدا خالصانه مي فروشد.»



همچنين درباره او ايه «انما وليكم الله» نازل گرديد.



رسول گرمي اسلام درباره او و خطاب به خود وي فرمودند:



«انت مني بمنزله هارون من موسي و انت اخي في الدنيا و الاخره»



«نسبت تو به من مانند هارون است به موسي و تو برادر من در دنيا و آخرت هستي.»



اما تو اي معاويه، پدرت در روز نبرد احزاب بر اشتري قرمز رنگ سوار بود و مردم را به جنگ با مسلمين تشويق مي نمود، در حاليكه تو آن شتر را مي راندي و برادرت عتبه مهارش را مي كشيد. آنگاه رسول الله(ص) شما را ديد، بر هر سه شما نفرين فرستاد كه: «خدايا سواره و راننده و مهار گيرنده را از رحمت خود دور گردان.»



اي معاويه، آيا فراموش كرده اي كه چون پدرت تصميم گرفت اسلام بياوردع تو خطاب به او شعري سرودي و او را از اسلام آوردن بازداشتي؟



شعر تو اين بود:



«اي صخر! مبادا امروز با رسوايي اسلامي بياوري، بعد از آنكه خاندان ما در جنگ بدر دربدر شدند. دايي من، عموي من، عموي مادر من و حنظل نيكوكار را مي گويم كه با مرگ خود خواب از چشم ما ربودند. آري، مرگ نزد من آسانتر است از اين سخن كه دشمنان بگويند: پسر حرب از بت عزّي دست برداشت.»



اي معاويه! بخدا سوگند آنچه از كارهاي تو كه من پنهان داشته ام به مراتب افزونتر است از آنچه فاش ساختم.



شما را بخدا سوگند مي دهم: آيا مي دانيد كه علي(ع) از ميان ياران رسول الله(ص) تنها كسي بود كه شهوات را بر خود حرام نمود و آيه نازل شد كه:



«يا ايها الذين امنو لا تحرمو طيبات ما احل لكم.»



«اي باورداران، چيزهاي پاكيزه اي را كه خدا براي شما حلال فرموده، بر خويشتن حرم نكنيد.»



در حاليكه تو اي معاويه، روزي پيامبر براي نوشتن نامه اي به بني خزيمه ترا فراخواندند، ولي تو از آمدن سر باز زدي و رسول الله در حقت نفرين كرده فرمودند:



اللهم لا تَشبَعه: خدايا او را سير مگردان



در غزوه بني قريظه، رسول خدا بزرگان صحابه را براي فتح دژ كفار روانه كرد و آنان شكست خوردند. آنگاه پدرم را فرستاد و پيروز شده و افراد قبيله را به فرمان خدا و رسول آورد. همين عمل را او درفتح خيبر نيز انجام داد.»