بازگشت

آخرين آزمون و حمله به امام


پس از آنكه اميران فرارى و لشكريان پيمان شكن امام را تنها گذاردند، امام براى آخرين بار دست به آزمايش ياران زد تا اندازه وفادارى كسانى را كه اعلام وفادارى مى كردند و نـيـز گـروهـى كـه طـالب جـنـگ بـودنـد بـسنجد، از اين رو خطبه اى خواند كه از آن بوى پذيرش ‍ صلح به مشام مى رسيد:

((... امـا بـعـد، بـه خـدا سـوگند من در حالى صبح كردم كه به حمد و منت خداوند خيرخواه تـريـن فـرد بـراى بـنـدگـان خـدا هـسـتـم ، هـرگـز از هـيـچ مـسـلمـانـى كـيـنـه بـه دل نـدارم و قـصـد سـوء و خـيانت به كسى در من نيست ، بدانيد كه اگر امورى ناخوشايند بـبينيد ولى جماعتتان حفظ شود بهتر از آن است كه نظرتان تاءمين شود اما امت اسلام از هم پـاشـيـده بـاشـد. بدانيد كه من براى شما از خودتان خيرخواه ترم . پس ‍ امر مرا مخالفت نـكـنيد و راءى مرا رد نكنيد، خداوند من و شما را بيامرزد و ما را به آنچه محبت و رضا در آن است رهنمايى كند)).

مردم (ظاهرا خوارج ) به يكديگر نگريستند و گفتند: گويا قصد صلح با معاويه را دارد و مـى خـواهـد حـكـومت را به او تسليم كند! و گفتند: به خدا اين مرد كافر شده است ! سپس بـر خـيمه امام يورش ‍ بردند و اسباب و اثاثيه آن را غارت كردند و سجاده از زير پاى حـضـرت كـشـيـدند و يكى از آن عبا را از دوش امام كشيد و امام شمشير بر كمر بدو عبا بر زمـيـن نـشـسـت ((67)) سپس امام بر اسب سوار شد و گروهى از خواص اطـراف او را گـرفـتند و مانع نزديك شدن مردم مى شدند، امام مردم ربيعه و همدان را فرا خـوانـد، آمدند گرد او را گرفتند. امام حركت كرد اما برخى از مخالفان نيز در ميان ياران بودند، چون امام به مظلم ساباط رسيد مردى از بنى اسد به نام جراح بن سنان دهنه اسب را گرفت و فرياد زد: ((اللّه اكبر)) اى حسن مانند پدر مشرك شدى ! سپس با خنجرى كه در دسـت داشـت بـر ران امـام زد كه ران را تا استخوان شكافت . امام از روى اسب خود را بر روى او انداخت و هر دو بر زمين افتادند، اطرافيان بر سر ضارب ريختند و با همان خنجر كـارش را سـاخـتـنـد. امـام را بـر روى سـريـرى بـه مـدائن انتقال دادند و در خانه سعد بن مسعود ثقفى به مداوا پرداخت .((68))

پاورقي

67_ بـه روايـتـى ديـگـر: مـعاويه كس مى فرستاد تا در سپاه قيس بن سعد شايعه كنند كه امام مجتبى با معاويه صلح كرد و در سپاه امام شايعه كند قيس به معاويه پـيـوست . آن گاه سه نفر از جمله مغيره را براى مذاكره به مدائن فرستاد، و آنان چون از خـيـمـه بـيـرون آمـدنـد از پيش خود گفتند: امام صلح را پذيرفت . آن گاه عده اى از خوارج بدون تحقيق ، بر امام يورش بردند....

(تاريخ يعقوبى 2/214 ـ 215)

68_ ارشاد مفيد/ 189 ـ 190.