بازگشت

آمادگى امام براى جهاد و خيانت ياران


چـون خـبـر حركت معاويه به امام رسيد، حضرت به منبر آمد و سخنرانى كرد و مردم را به جـهاد با معاويه فرا خواند، امام كسى پاسخ مثبت نداد. عدى بن حاتم آن شيعه پاكباخته و غـيـور بـرخـاسـت و فـريـاد زد: ((سـبـحـان اللّه ، چـه بد مردمى هستيد شما! امام و فرزند پـيـامبر، شما را به جهاد فرا مى خواند و اجابت نمى كنيد؟! كجايند شجاعان شما؟ مگر از خشم پروردگار نمى ترسيد؟ آيا از ننگ و عار پروا نداريد))؟

در ايـنـجـا جماعتى برخاستند و با او همراءى شدند. امام فرمود: ((اكنون اگر به راستى آهـنـگ جـهـاد داريـد بـه سوى نخيله ، لشكرگاه من ، برويد با اينكه مى دانم به گفته من وفا نخواهيد كرد، زيرا ديدم كه با پدرم چه كرديد)).

ولى هـنـگـامـى كـه امـام بـه لشـكـرگاه رفت ديد بيشتر آنان كه اظهار هميارى كردند به قول خود وفا ننموده و نيامده اند. اما باز در آنجا سخنرانى كرد و فرمود:

((مـرا فـريـب داديد چنانكه امام پيش از مرا فريب داديد. نمى دانم پس ‍ از من همراه كدام امام جـهـاد خـواهـيـد كـرد؟ آيـا هـمـراه كـسـى كـه هـرگـز بـه خـدا و رسول ايمان نياورده و از ترس شمشير اظهار اسلام كرده است ؟ (يعنى معاويه ) )).

سـپـس از مـنـبـر فـرود آمد و با همه عهدشكنى ها و سستى هاى اصحاب ، باز آماده درگيرى مـسـلحـانـه شـد. لشكرى متشكل از چهار هزار كس ‍ به فرماندهى مردى از قبيله كنده به نام حـكـم بـر سـر راه مـعـاويـه فـرسـتـاد و فـرمـود: ((در مـنـزگـاه انبار بمان تا فرمان من برسد.)) اما معاويه او را با رشوه خريد و به سوى خود جلب نمود. امام ديگر بار مردى از قبيله مراد را طلبيد و با چهار هزار كس روانه انبار كرد و در برابر مردم از او پيمانها گـرفـت كـه پـايـدار بـمـانـد و فـريب دشمن را نخورد. وى رفت اما اين بار نيز وعده هاى معاويه كار خود را كرد و او را نيز فريفت ... .

كـار بـه هـمـين شيوه مى گذشت تا آنكه امام تصميم گرفت خود به مصاف معاويه برود. اين بود كه مغيرد بن نوفل را در كوفه به جاى خود نهاد و نخيله را لشكرگاه خود قرار داد و به مغيره امر كرد تا مردم را بسيج كند. مغيره مردم را بسيج كرد و مردم هم فوج روان شـدنـد. امام از نخيله كوچ كرد تا به دير عبدالرحمن رسيد. سه روز در آنجا ماند تا سپاه جـمـع شـد. در ايـن هـنگام سان ديد و چهل هزار سواره و پياده آماده نبرد شد. امام پسر عموى (پـدر) خـود عبيداللّه بن عباس ((62)) را با قيس بن سعد و دوازده هزار كـس از آنـجـا بـه جـنـگ مـعـاويـه گسيل داشت و فرمود: ((عبيداللّه امير لشكر باشد، اگر پـيشامدى رخ داد قيس بن سعد، و باز اگر پيشامدى رخ داد سعيد بن قيس (فرزند او) امير لشكر باشد)).

سپاه حركت كرد و در محلى به نام مسكن اردو زد و اما پس از روانه كردن لشكر دوازده هزار نفرى عبيداللّه ، خود به سوى ساباط مداين تاخت .

اما امام در دل به آنها اعتماد نداشت و عزم راسخى در آنها نمى ديد، آنها لشكرى بودند كه از سويى سالها جنگيده و فرسوده و بى رمق بودند و از سويى ديگر ايمان به كار خود نداشتند و هنوز مى پنداشتند كه مى توان با معاويه كوتاه آمد و به زندگى آرام ادامه داد و سرگرم كسب و كار روزانه شد.

مـعـاويه از ورود اين لشكر باخبر شد و با همفكرى عمر و عاص بر آن شد كه عبيداللّه را بـا رشـوه بـفـريـبـد. عـبـيـداللّه بـن عـبـاس قبلا از سوى على عليه السلام فرماندار مكه ((63)) بـود و هـنـگـامـى كه معاويه بسربن ارطاة را براى غارت و چـپـاول بـه آنـجـا فـرسـتـاد عـبـيـداللّه از ترس وى گريخت و دو كودك وى به چنگ بسر افتادند و او سر آنها را بريد و در چاه افكند((64)) ؛ اين مرد با آنكه چـنـيـن زخـمـى از مـعاويه و اطرافيانش خورده بود باز هم عبرت نگرفت ، غيرت مردانه اش نـجـوشـيـد و بـه مـحـض پـيـشنهاد مبلغ هنگفتى از معاويه دين به دنيا، و شرف و عزت به خـوارى و ذلت فـروخـت و فـرزنـد پـيـامـبـر و سـپـاه اسلام را رها كرد و شبانه به اردوى معاويه پيوست . خـبـر فـرار عـبـيـداللّه سـپـاه امـام را درهم شكست و قيس بن سعد كه جانشين او بود با آنكه مـردانـگـى بـزرگـى كرد و ضرب شستى به معاويه نشان داد و سپاه معاويه را عقب راند ولى آثار تفرقه و دهشت در سپاه امام به چشم مى خورد.

معاويه از سويى ديگر با همه اين ترفندها هنوز از هيبت امام در هراس بود و جنگ را مصلحت نـمـى ديـد و تـجـربه صفين از خاطرش ‍ محو نشده بود. از اين رو همواره نامه مى نوشت و طـلب صـلح مى كرد حتى نامه سفيد امضاء فرستاد كه امام هر شرطى دارد مرقوم بدارد. و در ضـمـن ، نـامـه هـاى بـرخـى از اصـحاب امام را كه پنهانى با او مكاتبه كرده بودند و قـول مـسـاعـد و هـمكارى داده بودند براى امام فرستاد و نوشت كه اين مردم با پدرت وفا نكردند با تو نيز نخواهند كرد.

در ايـن اثـنـا خـبـر فـرار عـبـيـداللّه بـه امـام رسـيـد. امـام بـا ايـنـكـه از اول مى دانست با سپاهى چنين ، كار به سامان نمى رسد و پيروزى به دست نمى آيد، باز هـم دسـت از كـار نـكشيد و براى اتمام حجت دوباره از مردم يارى خواست و به آنان فرمود: ((فردا در فلان جا گرد آييد، از خدا بترسيد و بيعت نشكنيد)).

آن گـاه ده روز در آنـجـا مـانـد امـا تـعـداد قـابـل تـوجـهـى كـه سـپـاهـى را تـشـكـيـل دهند نيامد. اين بود كه با مردم سخن گفت و فرمود: ((... من مى خواستم دين حق را بـه پـا دارم ، مـرا يارى نكرديد، من عبادت خدا را تنها مى توانم كرد اما به خدا سوگند، اگـر امـر را بـه مـعاويه واگذارم شما در دولت بنى اميه هرگز، اگر امر را به معاويه واگذارم شما در دولت بنى اميه هرگز روى شادى و آسايش نخواهيد ديد، بلكه به انواع عـذابـهـا و شـكنجه ها دچار خواهيد شد... به خدا سوگند اگر ياورى مى داشتم كار را به مـعـاويه نمى گذاشتم ، زيرا به خدا و رسول سوگند كه خلافت بر بنى اميه حرام است ...)).

و بـاز در سـخـنـرانـى ديـگـرى فرمود: ((ما حزب پيروز خدا، عترت پاك پيامبر، خاندان مطهر او و يكى از دو چيز گرانبهاييم كه پيامبر ما را در كنار قرآن در ميان امت نهاد...))

بـه خـدا سـوگـنـد نـه شك (در حقانيت خودمان ) و نه پشيمانى (بر زخمهايى كه از دشمن خـورده ايـم ) مـا را از جـنـگ با شاميان باز مى دارد؛ ولى در گذشته با دلخوشى و سلامت نـفـس و صـبـر و اسـتـقامت با شاميان نبرد مى كرديم ، ولى امروز آن صبر و سلامت از دست رفـتـه ، سـلامـت بـه عـداوت ، و صـبـر بـه بـى تـابـى بدل شده است ؛ شما در جنگ صفين در حالى مى جنگيديد كه دينتان جلو دنيايتان بود، ولى امروز دنيايتان جلو دينتان قرار گرفته است ! بدانيد كه ما آن گونه كه بوديم هستيم و شـمـا آن گـونـه كـه بـوديـد نـيستيد. امروز گروهى از شما بر كشتگان خود در صفين مى گـريـنـد، و گـروهـى خـونـخـواهـى كـشـتـگـان نـهـروان مـى كـنـنـد ، گـروه اول ما را يارى نمى دهند و گروه دوم هم در صدد انتقام و شورش اند.

با اين حال بدانيد كه معاويه ما را به كارى فراخوانده (صلح ) كه هيچ عزت و انصافى در آن نيست ؛ اگر مرد جنگيد و براى جانبازى آماده ايد پيشنهاد او را رد مى كنيم و با لبه تيز شمشيرها پاسخ او را مى دهيم و در پيشگاه خدا محاكمه اش مى كنيم . ولى اگر خواهان زنـدگـى هـسـتـيـد پـيـشنهاد او را بپذيريم و رضايت خاطر شما را فراهم آوريم ((65)) مـردم از هـر سـو فرياد برآوردند: البقية ، البقية ، ما طالب حياتيم ، خون بقيه را حفظ كن !

اينجا بود كه امام صلح تحميلى را پذيرفت ((66))


پاورقي

62_ عباس عموى پيامبر ده پسر داشت ، از جمله عبداللّه و عبيداللّه ، كه اين هر دو در راه اسـلام از زمـان پـيـامبر منشاء خدمت و حق پرستى بودند و در اين راه فداكاريهاى بسيار نمودند. معارفى از اهل بيت كه به واسطه ابن عباس (عبداللّه ) به ما رسيده است و وى تـا آخـريـن دقـايـق حـيـات پـايـدار و پـيـرو صـديـق و پـاكـبـاخـتـه اهـل بيت باقى ماند ولى متاءسفانه برادر ديگر (عبيداللّه )، على رغم همراهيهاى بسيار با اهل بيت آخرالامر و ساوس شيطانى معاويه ... .

63_ به روايت مسعودى : يمن .

64_ امالى مفيد /

65_ ايـن جـمـله امـام بـهـتـرين دليل بر روحيه دموكراسى و طرفدارى آزادى سياسى بودن ان حضرت است .

66_ بحارالانوار 44/21، اسدالغابة 2/13/