بازگشت

بررسى عوامل داخلى صلح


بـراى بـررسـى ايـن عـوامل لازم است چهره اى از دشمنان و ياران امام ، يعنى معاويه و مردم شام و كوفه ترسيم كنيم :

1ـ معاويه

مـعـاويـه فـرزنـد ابـوسـفـيـان رئيـس مـشـركـان مـكـه و دشـمـن ديـرينه اسلام بود. وى در سال هشتم هجرى يعنى دو سال قبل از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در فتح مكه به نـاچـار اظـهار اسلام نمود و در شماره طلقاء (آزاد شدگان ) در آمد. او در احاديث بسيارى از زبـان رسـول خـدا صـلّى اللّه عـليـه و آله مـورد لعـن و نـفـريـن قـرار گـرفـتـه اسـت ((51)) و او و ساير بنى اميه در عالم رؤ يا به صورت بوزينگانى كـه بـر مـنـبـر پيامبر مى جهند به پيامبر نمايانده شدند((52)) و اين خـاندان در قرآن كريم شجره ملعونه (درخت نفرين شده ) ناميده شده است ((53)) .

مـعـاويـه در اواخر حكومت ابوبكر به همراه برادرش يزيدبن ابى سفيان براى فتح شام به آنجا فرستاده شد و در سال 18 يا 19 كه برادرش در طاعون عمواش از دنيا رفت ، از سـوى عـمـر بـه امـارت شـام مـنـصـوب گـرديـد، و از آن سـال تـا پـايـان خـلافـت عـثـمـان والى شـام بـود و مـدت بـيـسـت انـدى سـال بـه هـمـراه سـايـر بـنـى امـيـه در حـكـومـت اسـلامـى ريـشـه دوانـد. در طول چهل سال امارت و حكومت جناياتى از وى سرزد كه روى تاريخ را سياه كرده است . او بـود كه شكايت ابوذر (رحمة اللّه ) را از شام به عثمان نوشت و سبب تبعيد آن مظلوم تنها به ربذه و در نهايت ، مرگ غريبانه وى شد.

پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام از بيعت با آن حضرت سر برتافت و بر آن حضرت ياغى شد. جنگ صفين را به راه انداخت و موجب كشته شدن بسيارى از اصحاب اخيار از جـمـله عـمـار ياسر گرديد، علاوه آنكه با حيله و تزوير، مردان بزرگى چون محمد بن ابـى بـكـر و مالك اشتر را به شهادت رساند. در هنگامى كه على عليه السلام سرگرم قتال خوارج و امور ديگر بود چپاولگرانى امثال بسر بن ارطاة و سفيان بن عوف غامدى را مـى فرستاد و بر شهرهاى مكه ، مدينه ، يمن ، كوفه و بصره حمله مى كردند و دست به كـشتار و غارت مى زدند. وى ياران على عليه السلام را با مبالغ زيادى رشوه مى خريد و به سوى خود جلب مى كرد.

پـس از صـلح با امام حسن مجتبى عليه السلام ، همه مواد قرارداد را زير پا نهاد، بر روى مـنـبـر و در خـطـبـه هاى جمعه و جماعات و اعياد آشكارا على عليه السلام را دشنام مى داد، از شـيـعيان آن حضرت پى جويى مى كرد و هر كس را گمان تشيع در او مى برد دستگير مى كرد و به قتل مى رساند، از جمله حجربن عدى و ياران با وفايش ‍ را به شهادت رساند. امـام مـجـتـبـى عـليـه السلام را مسموم كرد، يزيد را به خلافت گمارد، اشرار بنى اميه را ولايـت بـخـشـيـد، و در از بـيـن بـردن نام مبارك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سنت آن حضرت لحظه اى از پاى ننشست ((54)) . آشكارا شراب مى خورد، ربا مى گرفت ، احكام اسلام را زير و رو مى كرد حتى نماز جمعه را در روز چهارشنبه خواند و كسى بر او اعتراض نكرد.

چـنـدان مـردم را بـه تـبـليغات سوء خود فريفته بود كه برخى از آنان گمان مى كردند پـيامبر صلّى اللّه عليه و آله خويشاوندى جز معاويه و دستيارانش ندارد((55)) . خـود را كـاتـب وحـى مـحـمـدى جـا زده بـود و بـه دليـل آنـكـه خـواهـرش ام حـبـيـبـه هـمـسـر رسـول خـدا بـود خـود را خـال المـؤ مـنين (دايى مؤ منان ) مى ناميد، ولى به فرمان او محمد بن ابى بكر را كه او هم برادر عايشه و دايى مؤ منان بود كشتند و جنازه او را در پوست الاغى كرده آتش زدند!

با آنكه خود عملا دمى از عثمان حمايت نكرد و با آنكه مى دانست انقلابيون مدينه قصد كشتن عثمان را دارند به يارى او نشتافت ، همين كه عثمان كشته شد علم مخالفت برداشت ، پيراهن عثمان را بر نيزه كرد و به خونخواهى او برخاست و با اين تزوير مردم شام را بر ضد على عليه السلام شورانيد!

البته در تاريخ از سياستمدارى ، بردبارى ، انجام امور عبادى ، رسيدگى به امور مردم ، هـمـت و پـشـتكار و برخى از صفات مثبت وى سخنها رفته است ، ولى بايد يادآور شد كه وى همه اينها را در خدمت شيطنت و حقه بازى و حق ستيزى و خودمحورى قرار داده بود و به آنـهـا تـا آنـجـا پـايـبـند بود كه به سود وى تمام شود وگرنه جنايات ، بى رحمى ها، دروغها، تحريفها و اعمال شرك آلود و نفاق انگيز او و خاندانش به حدى است كه كتابهاى تاريخ و حديث را سياه كرده است . به قول حكيم سنايى :

داستان پسر هند مگر نشنيدى

كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد

پدر او در دندان پيمبر بشكست

مادر او جگر عم پيمبر بمكيد

او به ناحق ، حق داماد پيمبر بستاد

پسر او سر فرزند پيمبر ببريد

بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد

لعن اللّه يزيدا و على آل يزيد

2ـ شاميان

شام در سال 14 ه . فتح شد و چنانكه گفتيم يزيد بن ابى سفيان حاكم آنجا شد و پس از او مـعـاويـه . مردم آن نه پيامبر ديده بودند و نه اصحاب با كرامت آن حضرت را. آنچه از اسـلام مـى دانستند همان بود كه از بنى اميه و همقطاران آنان آموخته بودند و اصحابى را كـه مـى شـنـاخـتـنـد مـنـافـقـان كـفـر پيشه اى امثال معاويه و مروان بن حكم و عمر و عاص و اشرارى از اين دست بودند... .

مسعودى مورخ امين ، شمه اى از ويژگيهاى مردم شام را چنين برمى شمرد:

هنگام بازگشت از صفين ، مردى از كوفه با مردى از شام بر سر ناقه اى (شتر ماده اى ) نـزاع كـردنـد، مرد شامى پنجاه تن شاهد آورد كه اين ناقه از آن اين مرد است . معاويه به سـود او حـكـم كـرد و شـتـر را بـه او سـپـرد. مـرد كـوفـى گـفـت : ايـن جمل (شتر نر) است نه ناقه ! معاويه گفت : حكمى است كه شده و بازگشت ندارد. سپس در نهان مرد كوفى را خواست و پول شتر را به همراه جوايزى به او داد و گفت : براى على پـيـغـام ببر كه من با تعداد صد هزار نفر به جنگ او آمده ام كه فرقى ميان شتر نر و ماده نمى نهند!

مـردم شـام چـنـدان فـريـفـتـه او بـودنـد كـه در جـنـگ صـفـيـن بـا جـان و دل از او دفـاع مى كردند. با آنكه مى دانستند پيامبر فرموده :((عمار را گروه ستمگر مى كـشـنـد)) او را كـشـتند و فريب تزوير عمر و عاص را خوردند كه ما عمار را نكشتيم بلكه عـلى كـشـت كـه او را به جنگ ما آورد! على عليه السلام را دشنام مى دادند و كودكان خود را بـر اين كار تربيت مى كردند بى آنكه لحظه اى به خود آيند و از خود بپرسند كه على كيست و چرا بايد ناسزا گفته شود؟... .

مـسعودى سخن را در اين زمينه ادامه مى دهد تا آنكه در انتقاد از مردم عوام گويد: اخلاق مردم عـامـى آن اسـت كـه بـى دليـل كسى را بزرگ مى شمردند و شخص بى سوادى را دانشمند قـلمـداد مـى كـنـنـد، از هـر نـالايـقـى كـه بـه قـدرت رسـد پـيـروى مـى كـنـنـد، حـق را از بـاطـل تـميز نمى دهند، از همين رو ديده مى شود در مجالس علم جز خواص ‍ شكت نمى كنند و از عـوام خـبـرى نيست . اما اگر فالگير و مارگير و ميمون باز و رقاص و حاجى فيروز و افـسـانـه باف و دروغپردازى را ببينند گرد او جمع مى شوند يا هر گاه در جايى نزاعى در گـرفـتـه بـاشـد و كـسـى را كـتـك مـى زنـنـد و يا به دار مى آويزند در آنجا گرد مى آيند((56))

مـعـروف و منكر سرشان نمى شود، نيك و بد را تشخيص نمى دهند و مؤ من را از كافر باز نـمى شناسند، اينجاست كه پيامبر گرامى صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مردم دو دسته اند: عالم و شاگرد، و بقيه سفلگانى بى مايه اند كه خداوند نظرى به آنان ندارد.)) و عـلى عـليه السلام فرمود: ((خار و خاشاك اند كه با هر بادى به سويى مى روند، از نور علم بهره نمى گيرند و به تكيه گاه محكمى پشت نمى دهند)).

بـبـيـن پـيـامـبـر اسـلام بـيـسـت و دو (يـا بـيـسـت و سـه ) سال دعوت كرد، وحى نازل شد، اصحاب آن را لفظ به لفظ مى نوشتند، و در آن سالها مـعـاويـه آنـجـا بـود كـه خـدا مـى دانـد (در مـكه ميان مشركان به سر مى برد) سپس ‍ در دو سال آخر عمر شريف پيامبر به ظاهر اسلام آورد و نامه اى چند براى آن حضرت نوشت ، آن وقـت او را كـاتـب وحـى مـى دانـنـد، جـايـگـاهى ويژه براى او قائلند و اين مقام شريف را از ديگران نفى مى كنند و نامى از ديگران نمى برند!....((57))

ايـن بـود شـمـه اى از اخـلاق و سـرگـذشـت مـردم شـام . ايـنـك شـرح حـال كـوفـيـان را بـنـگـر و ((خـود حـديـث مـفـصـل بـخـوان از ايـن مجمل )).

3ـ كوفيان

مـردم كـوفـه و شـهـرهـاى اطـراف آن كـه اطـراف آن كـه يـاران امـام را تشكيل مى دادند از چند گروه تشكيل مى شدند:

اول ـ ياران صديق و با وفا و شيعيان خالص و با معرفت امام .

دوم ـ دنيا پرستان كه در جستجوى مال و ثروت و مقام بودند.

سوم ـ افراد شك دار دو دل در تشخيص حق يا در ادامه جنگ

چهارم ـ متعصبان كه فقط از رئيس قبيله خود پيروى مى كردند.

پنجم ـ خوارج كه قصد يارى امام را نداشتند و در ظاهر خواستار جنگ با معاويه بودند.

لازم بـه يـادآورى اسـت كـه جـز گـروه اول ، ساير پيروان على عليه السلام كه به نام شـيـعـه آن روز نـامـيـده مـى شـدند شيعه به معناى مصطلح آن (يعنى كسانى كه على عليه السـلام را جـانـشـيـن بـه حـق و بـلافـصـل پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بدانند و او را در طـول بـيـسـت و پـنـج سـال مـحروم از حق خود بشناسند) نبودند، بلكه آن حضرت را خليفه چـهـارم مـى شـنـاخـتـنـد كه با لياقتهاى شخصى كه دارد و بيعت عمومى كه با او شده به خـلافـت رسـيـده است ، نه امام معصوم و واجب الاطاعه چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله . از ايـن رو صـد در صد و بى چون و چرا طرفدار آن حضرت نبودند، لذا مى بينيم على عليه السلام نتوانست دست به اصلاحات كلى بزند و بسيارى از بدعتها را كه در آن زمان رواج داشـت بـرانـدازد، زيـرا فرياد واسنة عمراه مردم برمى خاست و سپاهيان حضرتش پراكنده مى شدند((58)) .

اين نكته در ياران امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نيز به چشم مى خورد.

گروه اول ـ گرچه امام مجتبى عليه السلام از تعدادى ياران پاكباخته و دلاورى برخوردار بود ولى شمار آنها به اندازه اى نبود كه بتوان با انبوه سپاه جرار شام برابرى كنند. از ايـن رو جـنـگـيـدن آنـان نـه تـنـهـا دردى را دوا نـمـى كـرد بـلكـه شـهـادتـشـان زيـان غـيـرقـابـل جبرانى به شمار مى رفت و صحنه تاخت و تاز را خالى و باز براى معاويه باقى مى نهاد.

گروه دوم ـ بندگان درهم و دينار و پست و مقام بودند كه شعارشان گوش آسمان را پاره مـى كـرد امـا بـزدل بـودند و بوقلمون صفت ، مردنمايانى در گاه نبرد از نو عروس حجله لطيف تر و شكننده تر. كسانى كه على عليه السلام حاضر بود ده تن آنان را با يك تن از سـپـاه مـعـاويـه مـعـاوضـه كـنـد، زيـرا يـاران مـعـاويـه در بـاطـل خـود اسـتـوار بـودند و ياران او در حق خود سست ! آنها همان سپاهيان على بودند كه خون به دل على عليه السلام كردند و آن حضرت از دست سستى آنان آرزوى مرگ مى كرد. گـاه تـحقيرشان مى نمود و گاه بر آنان نفرين مى كرد. وعده مى دادند ولى در بزنگاه ، جبهه را خالى مى كردند و عقب مى نشستند. آنان كه گاه به بهانه سرما و گاه به بهانه گـرما از جهاد با دشمن طفره مى رفتند. درد دلهاى على عليه السلام در (نهج البلاغة ) از دسـت هـمـيـن كـوفـيـان گـوش جـان را مـى خـراشـد و دود دل حضرتش از آنان به آسمان بلند بود. اينك همين گروه اطراف امام مجتبى گرد آمده و با رودربايستى با او بيعت نموده اند. ولى امام مى داند كه آنان را عهد و وفايى نيست و به هنگام لزوم صحنه را خالى مى كنند.

گـروه سـوم ـ افـراد دودلى كـه حـق و باطل را نشناخته بودند، از طرفى فريب شعارهاى پـوچ و دروغـيـن مـعـاويـه و يـاران او را مـى خـوردنـد كـه عـلى عـليـه السـلام شـريـك قتل عثمان است و ما خونخواه خليفه ايم ، و از طرفى نمى توانستند حقانيت على و فرزند او را انـكـار كـنـنـد و نـيـز در سـالهـا جـنـگ خسته و فرسوده بودند و ادامه جنگ را خوش ‍ نمى داشتند.

گـروه چهارم ـ اينان چشم به دهان رئيس خود دوخته بودند، اگر او پايدارى مى كرد آنان نـيـز مـى مـانـدند و گرنه ، نه معاويه از روحيه آنان با خبر بود، از اين رو با پولهاى هـنـگـفـتـى سـران آنها را مى خريد، و با اعلام انصراف رئيس قبيله تمامى آنها منصرف مى شـدنـد، حـتـى سـران آنـهـا بـراى مـعـاويـه نامى نوشتند كه گوش به فرمان او هستند و حـاضـرنـد حـسـن بـن على راكت بسته تحويل وى دهند يا او را ترور كنند((59)) .

گـروه پـنـجـم ـ ايـن گـروه هـمـان خـوارج هـسـتـند كه در باطن نه امام حسن عليه السلام را قـبول داشتند و نه به معاويه معتقد بودند. هر دو را مزاحم اهداف خود مى دانستند. اينان مى خـواسـتـند با امام به طور مشروط بيعت كنند، يعنى مشروط به جنگ با معاويه ، و نظر امام اين بود كه اگر او امام است و او بايد تصميم بگيرد شرط معنى ندارد و آنها نمى توانند براى او تكليف معين كنند (چنانكه مى خواستند براى پدرش على تكليف معين نمايند)... . اين گـروه گـر چه در ظاهر با امام بودند ولى در صدد بودند كه جنگ درگيرد و در اين ميان انتقام كشتگان نهروان را از امام و شيعيان بگيرند... .

پاورقي

51_ الغدير 10/139 ـ 148.

52_ سـوره اسـراء: و اذ قـلنـا لك ان ربـك احاط بالناس و ما جعلنا الرؤ يا التـى اريـنـاك الا فـتـنـة للنـاس و الشجرة الملعونة فى القرءان ... (60) و روايات در زيل آن و نيز روايات ذيل سوره قدر.

53_ سـوره اسـراء: و اذ قـلنـا لك ان ربـك احاط بالناس و ما جعلنا الرؤ يا التـى اريـنـاك الا فـتـنـة للنـاس و الشجرة الملعونة فى القرءان ... (60) و روايات در زيل آن و نيز روايات ذيل سوره قدر.

54_ الغدير 10/284 كه به مغيرة بن شعبه گفت : از پاى نخواهم نشست تا نام محمد را دفن كنم !

55_ مروج الذهب 3/43.

56_ اجـتـمـاع مردم و هلهله و كف زدن آنان در هنگام دار زدن شهيد راه حق آية اللّه شيخ فضل اللّه نورى فراموش شدنى نيست .

57_ مروج الذهب 3/41ـ45 به اختصار و گزيده .

58_ در روايتى كه در روضه كافى / 59 ـ 63 آمده آن حضرت بسيارى از آن بـدعـتـهـا را بـر مـى شـمـرد، سـپـس مـى فـرمـايـد: اگـر بـخـواهم دست به اصلاح بزنم لشكريانم از اطراف من مى پاشند.

59_ ارشاد مفيد/ 190.