بازگشت

جراءت و شجاعت


تـاريـخ بـيـش از هـمـه در خـانـدان پـيـامبر به چشم مى خورد پردلى ، دليرى ، دلاورى و جـراءت و شـجـاعـت است . تاريخ سرشار از دلاوريهاى پيامبر، على ، فاطمه ، حسن ، حسين و... اسـت . از كودكى آثار شجاعت و رك گويى در او نمايان بود روزى ابوبكر بر منبر پـيـامـبـر نـشـسـتـه بـود حسن هشتاد ساله آمد و معترضانه به او گفت : از جاى پدرم پايين بيا!...

و نيز در فتح مكه هنگامى كه ابوسفيان خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد تا عهدنامه مـشـركـان را تـمـديـد كـنـد و آن حـضـرت نـپـذيـرفـت ، وى بـه عـلى عـليـه السـلام متوسل شد و كارى از پيش نبرد، نزد فاطمه عليهاالسلام آمد و گفت : از اين كودك بخواهد كـه با جدش در اين باره صحبت كند و با اين كار آقايى عرب و عجم را براى خود بخرد. حـسـن 5 ـ 6 سـاله جـلو آمد، يك دست بر بينى و دست ديگرش را بر ريش ابوسفيان نهاد و گـفـت : اى ابـوسـفيان ، به يگانگى خدا و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله گواهى ده تا شفيع تو گردم ....

او در هـنـگـام تـبعيد ابوذر آن يار صميمى پيامبر به امر خليفه سوم ، با آن كه خليفه از بـدرقـه او جـدا مـنـع كـرده بـود بى باكانه به همراه پدر و برادر و تنى چند از ياران باوفاى پدر، او را مشايعت كرد و به او دلدارى داد.

امام حسن از روزى كه پدر بزرگوارش به خلافت رسيد در خدمت پدر و نماينده او بود. در عزل و نصب ها دستى باز داشت ، براى بسيج كردن كردن مردم كوفه از سوى پدر بدان سـامـان اعـزام شـد. او بـا سـخنرانى شورانگيز خود ـ با آنكه بيمار بود ـ ده هزار نفر از مـردم كـوفه را بسيج كرد و ابوموسى اشعرى ـ آن مهره فاسد و منصوب از سوى خلفاى پـيـشـيـن ـ را كـه وسـوسـه آغـاز نـمـوده و مـردم را از جـنـگ دلسـرد مـى كـرد، از حـكـومـت عزل نمود.

او در تـمـام جـنـگهاى پدر از جمل و صفين و نهروان حضور جدى داشت و دلاوريهاى او در اين جـنـگـهـا زبـان زد اسـت . در جنگ جمل بر ميمه سپاه و برادرش حسين عليه السلام بر ميسره بـود و ديـگـر بـرادرش مـحـمـد را بـه پـيـشـروى فرمان داد، او به پيش رفت ولى كارى صـورت نـداد و زخـم خـورده بـازگـشـت . و هـنگامى كه به حسن فرمان داد او صف دشمن را شكست و وظيفه اش را انجام داد. محمد حنفيه در نزد پدر اندكى شرمگين شد، ولى امام به او چنين دلدارى داد كه : ((پسرم ، تو فرزند منى و حسن فرزند پيامبر است ...!)) آرى و در نهايت او بود كه با وارد آوردن ضربه كارى بر شتر عايشه ، كار جنگ را يكسره كرد.

در صـفـيـن مـردم را تـشـجـيـع مـى كـرد و بـا شعارهاى آتشين خود مردم را به راه مى انداخت ((20)) . و خود چنان بر قلب لشكر مى زد كه يورشهاى پياپى او عـلى عـليـه السـلام را نـگران كرده ، فرمود: ((اين جوان را از رفتن به ميدان باز داريد، مبادا با مرگ او و برادرش حسين نسل پيامبر به صلّى اللّه عليه و آله قطع شود!)).

در زمان خلافت ، هنگامى كه در كنار پل سـابـاط((21)) اردو زده بودند و امام در آنجا سخنرانى كرد كه اشاره بـه بـى وفـايـى مردم داشت و نيز شايعه صلح آن حضرت ميان مردم پيچيده بود، پس از سـخـنـرانى هنگام حركت كه سوار بر اسب بود شخصى فرو برد و كارد را به استخوان رسـانـد، آن امام زخم خورده اما دلير، از همان روى اسب خود را بر گردن وى انداخت و او را چنان به زمين زد كه گردنش شكست . در نامه هايى كه آن امام بزرگ پيش از صلح و پس ‍ از آن بـه مـعـاويـه نـوشته است روح حماسه موج مى زند، و او خود فرمود كه : ((به خدا سوگند، اگر يارانى مى يافتم ، شب و روز را در جهاد با معاويه به سر مى بردم )).

پاورقي

20_ وقعة صفين ؟ / 114.

21_ ساباط نام شهرى است نزديك مدائن كه پلى بر روى رود خانه آنجا زده شـده بـود و نـام آن پـل سـابـاط و شـهـر را بـه نـام آن پل خوانده اند.(مراصدالاطلاع )