بازگشت

نفوذ اموي ها در حاکميت دين


مهم ترين چالشي که امام حسن عليه السلام در طول دوره امامت و بلکه حيات خود با آن رو به رو شد، مساله نفوذ اموي ها در حاکميت ديني دوره هاي قبل و بروز آثار آن در اين دوره است. نفوذي که از زمان رحلت پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله (8 سالگي) شروع و در خلافت عثمان به اوج خود رسيد. طبيعي است که بايد سابقه نفوذ اموي ها را از دوره فراگيري حکومت اسلامي (فتح مکه) پي گرفت زيرا به موازات گسترش اسلام، گروه هاي مختلفي به علل گوناگون به اسلام رو آوردند. منافقان نيز از باب ناچاري نتوانستند در مقابل اين سيل خروشان قرار بگيرند و به ناچار با آن بناي هم سويي گذاشتند. اين هم سويي نه از روي ميل که از باب اضطرار و بي نتيجه بودن مقاومت بود. آن ها تنها زماني که پرچم لا اله الا الله را بر فراز شهر ديدند، لب به شهادتين گشودند و به اين ترتيب دوران حيات خود را با تاکتيک هم سويي موقت ادامه دادند. رسول اکرم صلي الله عليه و آله با درايت کامل متوجه اين حرکت خزنده بود. لذا اهداف پليد آنان را اين گونه افشا مي کرد:



«اذا بلغ بنو العاص ثلاثين اتخذوا مال الله دولا و عباد الله خولا و دين الله دخلا (1)



زماني که فرزندان عاص (بني اميه) (2) به سي برسند، مال خدا را ميان خود دست به دست مي کنند، بندگان خدا را بنده خود و دين خدا را مغشوش مي کنند.»



امام حسن عليه السلام نيز از سابقه اين گروه کاملا آگاه بود. لذا در مجلس معاويه به او خطاب کرد:



معاويه! فراموش کرده اي که وقتي پدرت تصميم گرفت اسلام بياورد، تو اشعاري خواندي و او را از اسلام بازداشتي. و شما اي گروه (حاميان معاويه) به خدا سوگندتان مي دهم آيا به ياد نمي آوريد که رسول خدا صلي الله عليه و آله در هفت جا ابوسفيان را لعنت کرد. کسي از شما مي تواند آن را انکار کند؟ آن ها عبارتند از:



1- روزي که در خارج مکه نزديکي طائف در حالي که پيامبر صلي الله عليه و آله قبيله بني ثقيف را به اسلام دعوت مي کرد، پدرت پيش آمد و به پيامبر ناسزا گفت و او را ديوانه و دروغگو خواند...



2- زماني که کاروان قريش از شام مي آمد و پيامبر صلي الله عليه و آله مي خواست در برابر اموالي که از مسلمانان گرفته بودند، کاروان را توقيف کند، ابوسفيان کاروان را از بيراهه به سوي مکه برد و جنگ بدر را به راه انداخت...



3- روز جنگ احد آن گاه که پيامبر صلي الله عليه و آله بر فراز کوه بود و فرياد مي زد: «الله مولانا ولا مولي لکم.» ابوسفيان هم نعره مي زد: «اعل هبل. ان لنا العزي ولا عزي لکم برافراشته باد بت هبل. ما بت عزي داريم و شما چنين بت عظيمي نداريد.»



4- در جنگ احزاب نيز پيامبر صلي الله عليه و آله بر او لعنت کرد...



5- روز صلح حديبيه که ابوسفيان به همراه قريش راه را بر مسلمانان بست و آنان را از انجام فريضه حج محروم نمود. پيامبر صلي الله عليه و آله به رهبر مشرکين و پيروانش لعنت کرد. به آن حضرت گفتند: آيا اميد اسلام به هيچ يک از آنان نداري؟ فرمود: «اين لعنت بر مؤمنان از فرزندان آن ها نمي رسد، اما زمامدارانشان هرگز رستگار نخواهند شد.»



6- در جنگ حنين ابوسفيان کفار قريش و هوازن را جمع کرد و عيينه قبيله غطفان و عده اي از يهود را گرد آورد. خداوند شر ايشان را دفع کرد. اي معاويه! تو مشرک بودي. پدرت را ياري مي کردي و علي عليه السلام بر دين پيامبر ثابت قدم بود.



7- روز ثنيه که يازده نفر به همراهي ابوسفيان کمر به قتل پيامبر صلي الله عليه و آله بسته بودند (6 نفر از بني اميه و 5 نفر از ديگر افراد قريش) ... (3)



پيامبر صلي الله عليه و آله با نفرين و لعن خويش چهره معاند و حق ستيز آنان را معرفي مي ساخت ليکن انحراف در مسير حاکميت ديني (انحراف داخلي) زمينه هاي رويش مجدد آن ها را فراهم ساخت و به محض خروج حاکميت از دست زمامداران صالح، فضاي باز براي حزب نفاق فراهم شد و آنان را از انزوا و مرگ تدريجي رهانيد.



در دوره حکومت عمر نفوذ حزب ابي سفيان چنان شد که فرزندش معاويه، ولايت شام و سوريه را ربود و چنان بر آن مسلط شد که علي رغم عزل و نصب هاي متوالي کارگزاران توسط عمر، او هميشه در منصب خود باقي ماند و به اين ترتيب پايگاهي ثابت و مطمئن براي بالندگي حزب منسجم ابي سفيان فراهم شد.



در زمان زمامداري عثمان به دلايل متعدد مخصوصا ارتباط نسبي معاويه و عثمان شاخه هاي شجره ملعونه بني اميه وانست بخش هاي عمده حاکميت ديني را تسخير کند و در هر مرکز قدرتي ريشه اي بدواند و به اين ترتيب در اين دوره حتي مروان و پدرش که رانده شده رسول اکرم صلي الله عليه و آله بودند و دو خليفه قبل شفاعت عثمان را براي بازگرداندن آن ها به مدينه نپذيرفته بودند، توسط خود عثمان برگردانده و صاحب پست هاي کليدي شدند. امام حسن عليه السلام در اين باره نيز به ياران معاويه (در مجلس معاويه) فرمود: «شما را به خدا سوگند! آيا مي دانيد که ابوسفيان بعد از بيعت مردم با عثمان به خانه وي رفت و گفت: برادرزاده! آيا غير از بني اميه کسي ديگر در اين جا حضور دارد؟ عثمان جواب داد: نه. او گفت: اي جوانان بني اميه! خلافت را مالک شويد و همه پست هاي اساسي آن را به دست بگيريد. سوگند به کسي که جانم در دست اوست نه بهشتي وجود دارد و نه جهنمي.



اي مردم! آيا نمي دانيد بعد از بيعت مردم با عثمان ابوسفيان دست برادرم حسين عليه السلام را گرفت و به سوي قبرستان بقيع غرقد (4) برد و در آن جا به صداي بلند فرياد زد: اي اهل قبرستان! شما با ما سر حکومت و خلافت جنگيديد و امروز بدنتان زير خاک پوسيده است و کار حکومت در دست ماست. حسين عليه السلام خطاب به او فرمود:



اي ابوسفيان! عمري بر تو گذشته است. صورتت زشت باد. سپس دست خود را کشيد و به سوي مدينه آمد. اگر نبود لقمان بن بشير، چه بسا ابوسفيان حسين عليه السلام را نابود کرده بود. اي معاويه! اين است کارنامه ننگين زندگي تو و پدرت... عمر تو را والي شام کرد و تو خيانت کردي. در پي آن عثمان آن حکم را تنفيذ کرد. باز تو او را در دهان مرگ انداختي. از اين هر دو بالاتر اين که به خود جرات دادي و با جسارت در برابر خدا ايستادي و با علي بن ابي طالب مخالفت کردي... تو مردم نادان را برانگيختي و آنان را به معرکه جنگ آوردي و با مکر و حيله خونشان را بر زمين ريختي و اين ها ثمره تلخ بي ايماني تو به معاد و نترسيدن از عقاب الهي است... (5) »



به اين ترتيب حزب بني اميه در همان اوايل زمامداري عثمان توانست به طور شگفت آوري به دو رکن حکومت (ثروت و منصب) نزديک شده، آن ها را قبضه کند و در انتظار دستيابي به رکن سوم حاکميت يعني دين بنشيند.



اين موقعيت نيز با قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ادعاي خونخواهي خليفه شهيد، در مدتي اندک توانست عواطف ديني مردم را منحرف و سپاه دين را بر ضد دين (علوي) به خيزش درآورد. به عبارت ديگر همان طور که حيات عثمان عامل کسب مناصب حساس براي بني اميه شد، مرگ وي هم مورد استفاده کامل آنان قرار گرفت و يک پله ديگر آنان را به قدرت نزديک تر کرد. در اين باره نامه شبث بن ربعي به معاويه قابل تامل است. «تو براي گمراه کردن مردم و جلب آرا و تمايل آنان و براي اين که آنان را به زير فرمان خود درآوري، هيچ وسيله اي نداري جز اين که گفتي پيشواي شما به ناحق و مظلومانه کشته شد و ما به خونخواهي او برخاسته ايم. در نتيجه فرومايگان و افراد نادان بر گرد تو فراهم آمده اند... دلت مي خواست او کشته شود تا به اين جا برسي...» (6)



امام علي عليه السلام به زيباترين شيوه استفاده دو منظوره از عثمان را توسط معاويه در نامه اي به او يادآور مي شود: «انک انما نصرت عثمان حينما کان النصر لک وخذلته حينما کان النصر له (7)



وقتي پشتيباني از عثمان به نفع تو بود، به ياري اش شتافتي و آن گاه که به نفع او بود، او را خوار گذاشتي.»



از همين دوره زمان تعارض بين حاکميت حق علوي و حاکميت باطل اموي آغاز شد و تمام دوران حکومت اميرمؤمنان و دوره کوتاه حکومت امام حسن عليه السلام را به خود مشغول ساخت و سرانجام در سال 41 ه به دلايل متعدد داخلي و خارجي اين تعارض به نفع جريان اموي پايان يافت و امام حسن عليه السلام را ناچار به صلح کرد. بنابراين بايد دقت کرد که تلاش هاي بني اميه از 8 هجري تا 41 هجري (33 سال) براي دست يابي به حاکميت در اين دوره به مرحله نهايي و ثمردهي مي رسد و امام حسن عليه السلام که با چنين جريان ريشه داري رو به رو مي گردد، ناچار به صلح مي شود. (8) امام خود به برخي از دلايل صلح با معاويه بارها اشاره کرد که يک مورد آن چنين است:



1- شيخ طوسي به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام نقل مي کند: «وقتي امام حسن عليه السلام براي صلح با معاويه راهي شد و با او ملاقات کرد، معاويه بر فراز منبر رفت و گفت: ايهاالناس! حسن فرزند علي بن ابي طالب و فاطمه زهرا مرا اهل خلافت دانست و خود را اهل خلافت ندانست و اينک به رغبت و شوق آمده است تا با من بيعت کند. برخيز يا حسن! سپس حضرت برخاست و فرمود: «... اي جماعت! سخن مي گويم بشنويد و گوش و دل خود را با من همراه سازيد و سخنانم را ثبت کنيد... اگر سال ها بايستم و فضيلت ها و کرامت هايي را که خدا ما را به آن مخصوص کرده، بشمارم، تمام نخواهد شد. منم فرزند پيغمبر بشير و نذير و سراج منير که حق تعالي او را رحمت عالميان گردانيده و پدرم علي ولي مؤمنان و شبيه هارون است. معاويه پسر صخر ادعا مي کند من او را اهل خلافت دانسته ام و خود را اهل آن ندانسته ام! دروغ مي گويد. به خدا سوگند که من در کتاب خدا و نت خدا برتر از مردم به خلافت هستم. ولکن ما اهل بيت عليهم السلام روزي که حضرت رسالت صلي الله عليه و آله از دنيا رفته است تا حال هميشه مظلوم و مقهور بوده ايم. پس خدا حکم کند ميان ما و آن ها که بر ما ظلم کردند و حق ما را غصب کردند و بر گردن ما سوار شدند، مردم را بر ما مسلط کردند و حق ما را که در کتاب خدا براي ما مقرر شده است، از خمس و غنائم، منع کردند و کسي که منع کرد از مادر ما فاطمه، ميراث او را از پدرش...



امت مرا واگذاشتند، ياري نکردند و با تو بيعت کردند. اي پسر حرب! اگر ياران مخلص مي يافتم که با من در مقام فريب نبودند هرگز با تو بيعت نمي کردم، چنانچه حق تعالي هارون را زماني که قومش او را تضعيف کردند و با او دشمني نمودند معذور داشت، همچنين من و پدرم وقتي که امت دست از ما برداشتند و متابعت غير ما کردند و ياوري نيافتيم، نزد خداوند معذور هستيم. احوال اين امت با امت هاي گذشته مثل هم است...



معاويه گفت: به خدا سوگند که حسن از منبر فرود نيامد تا زمين بر من تيره شد، خواستم به او ضرر برسانم. ولي فهميدم فروخوردن خشم به عافيت نزديک تر است.» (9)



در اين سخنراني تکان دهنده امام به نکات بسيار حساسي اشاره مي کند و با کالبد شکافي اوضاع کنوني، سرنخ هاي آن را در دوران گذشته نشان مي دهد و آن چيزي نيست جز خروج حاکميت ديني از مسير اصلي خود، امري که موجب تمام انحرافات بعدي و مظلوميت اهل بيت عليهم السلام شد. علاوه بر اين امام به عوامل ديگر مانند همراهي نکردن مردم، غدر و نيرنگ بازي آنان، نداشتن همراهان مخلص، تضعيف موقعيت توسط مردم، دشمني آنان با امام اشاره مي کند و در پايان جواز صلح در شرايط اين چنيني را يادآور مي شود.



در هر صورت دوران دستيابي به حاکميت براي اموي ها فرارسيد و معاويه با فراخواني امام عليه السلام به شام و اخذ بيعت، کوشيد اين پيروزي را به طور رسمي اعلام کند. فضيل غلام محمد بن راشد نقل کرده است که امام صادق عليه السلام فرمود: «معاويه به حسن بن علي عليه السلام نامه نوشته و او و حسين عليهما السلام و ياران علي عليه السلام را به شام فراخواند. همه از جمله قيس بن سعد بن عباده انصاري به شام آمدند. معاويه به آنان اذن ورود داد. آن گاه گفت: اي حسن برخيز و بيعت کن. او برخاست و چنين کرد. سپس گفت: اي حسين برخيز و بيعت کن. او نيز برخاست و چنين کرد. سپس گفت: اي قيس تو نيز برخيز و چنين کن. او هم برخاست و متوجه امام حسين عليه السلام شد تا او چه فرمان دهد. حسين عليه السلام فرمود: اي قيس او (امام حسن عليه السلام) امام من است.» (10)

پاورقي

1) خيانت بزرگان: «امروز شنيده ام که اشراف شما با معاويه بيعت کرده اند. شما بوديد که در جنگ صفين پذيرفتن حکميت را بر پدرم تحميل کرديد.» (بحارالانوار، ج 44، ص 147)



2) بي نتيجه بودن جنگ و پايان ذلت بار: «والله لو قاتلت معاوية لاخذوا بع12نقي حتي يدفعوني اليه مسلما» (همان)



3) روي کرد عمومي به صلح: «اني رايت هوي اعظم الناس في الصلح وکرهوا الحرب...» (اخبار الطوال، دينوري، ص 220)



4) نداشتن ياور: «لو وجدت انصارا لقاتلته ليلي و نهاري...» (بحارالانوار، ج 44، ص 1)



5) ريشه کن شدن شيعه: لولا ما اتيت ترک من شيعتنا علي وجه الارض احدا الا قتل » (همان)



6) قطع فتنه: «ان معاويه نازعني حقا هو لي دونه فنظرت لصلاح الامة وقطع الفتنة » (همان، ص 66)



10) جلاء العيون، علامه مجلسي، ص 235.