بازگشت

ذكر حال ابوعلى حسن بن الحسن بن الحسن المجتبى ع


حَسَن بْن حَسَن مثنّى را ((حَسَن مثلّث )) گويند؛ چه او پسر سوّم است كه بلاواسطه حسن نام دارد و او برادر اعيانى عبداللّه محض است و او نيز در حبس منصور در كوفه وفات يافت در ماه ذيقعده سنه يك صد و چهل و پنج و مدّت عمر او شصت و هشت سال بود.

ابوالفراج روايت كرده كه چون عبداللّه برادر حسن مثلّث رامحبوس ‍ كردند حسن قسم ياد كرد كه مادامى كه عبداللّه در محبس است روغن بر بدن خود نمالد و سرمه نكشد و جامه ناعم نپوشد و غذاى لذيذ نخورد از اين جهت ابوجعفر منصور او را ((حادّ)) مى ناميد، يعنى تارك زينت . و او مردى فاضل و متاءلّه و صاحب ورع بود، و در امر به معروف و نهى از منكر به مذهب زيديّه مايل بود.

بالجمله ؛ او را شش پسر بود: 1 - طلحه ، 2 - عبّاس ، 3 - حمزه ، 4 - ابراهيم ، 5 - عبداللّه ، 6 - على .

امّا طلحه را فرزندى نبود. و امّا عبّاس مادَرِ او عايشه دختر ((طلحة الجود)) است و او يكى از جوانان هاشمى بود و او را چون ماءخوذ داشتند كه به حبس برند مادرش فرياد كشيد كه بگذاريد او را ببويم و او را در برگيرم ، گفتند: به اين مراد نخواهى رسيد مادامى كه در دنيا زنده مى باشى . و عبّاس در محبس از دنيا رفت در بيست و سوم ماه رمضان سنه صد و چهل و پنج و مدّت عمر او سى و پنج سال بود و او صاحب ولد بود لكن منقرض شدند. و از اولاد او است على بن عبّاس كه در بغداد آمد و مردم را به خود دعوت مى كرد و جماعتى از زيديّه دعوت او را اجابت كردند، مهدى عبّاسى او را حبس كرد تا به شفاعت حسين بن على صاحب فخّ او را از زندان بيرون كرد لكن مهدى شربت سمّ او را بداد تا بياشاميد و پيوسته زهر در او اثر مى كرد تا وارد مدينه شد گوشت بدن او از آثار زهر فاسد و اعضاى او از هم بپاشيد و سه روز بيشتر در مدينه نبود كه دنيا را وداع كرد.

و امّا حمزه ، پس در حيات پدر وفات كرد و ابراهيم ، حال او معلوم نشد.

و امّا عبداللّه ، كُنْيَه او ابوجعفر و مادر او اُمّ عبداللّه دختر عامر بن عبداللّه بن بشر بن عامر ملاعب الا سنّه است و او را منصور دوانيقى با برادرش على و جمله اى از سادات بنى حسن ماءخوذ داشت و چون از مدينه بيرون آوردند آنها را به جانب كوفه مى بردند در نزديكى رَبَذه در قصر نفيس ، كه سه ميل راه است تا مدينه ، حدّادين را امر كردند كه آنها را در قيد و اغلال كنند پس هر يك از آنها را در قيد و غلّ كردند و حلقه هاى قيد عبداللّه بسيار تنگ بود و او را ضجر بسيار مى داد عبداللّه آهى كشيد برادرش على چون اين بديد او را قسم داد كه قيدش را با قيد او عوض كند؛ چه حلقه هاى قيد على فراختر بود. پس على قيد او را گرفت و از خود را بدو داد عبداللّه در سن چهل و شش سالگى بود كه در حبس وفات يافت در يوم اءضحى سنه صد چهل و پنج .(106)

و امّا على بن الحسن ، برادر اعيانى عبداللّه مكنّى بود به ابوالحسن و ملقّب بود به على الخير و علىّ العابد و به مرتبه اى در عبادت حضور قلب داشت كه وقتى در راه مكّه مشغول به نماز بود افعى داخل جامه او شد مردم بانگ زدند كه افعى داخل جامه هايت شده على همچنان به نماز خود مشغول بود تا افعى از جامه او بيرون شد در آن حال حركتى و تغيير حالتى از براى او پيدا نشد!(107)

روايت شده كه ابو جعفر منصور، بنى حسن را در زندانى حبس كرد كه از تاريكى شب و روز را تميز نمى دادند و وقت نماز را نمى دانستند مگر به تسبيح و اوراد على بن الحسن ؛ چه او پيوسته مشغول ذكر بود و به حسب اوراد خود كه موظف بود بر شبانه روز مى فهميد دخول اوقات را هنگامى عبداللّه الحسن المثنّى از ضجرت حبس و ثقالت قيد و بند على را گفت كه مى بينى ابتلا و گرفتارى ما را آيا از خدا نمى خواهى كه ما را از اين زندان و بلا نجات دهد؟ على زمان طويلى پاسخ نداد آنگاه گفت كه اى عمّ! همانا براى ما در بهشت درجه اى است كه نمى رسيم به آن درجه مگر به اين بليّه يا به چيزى كه اعظم ازاين باشد، و نيز از براى منصور در جهنم مرتبه اى است كه نمى رسد به آن مگر آنكه به جا آورد بما آنچه مى بينى از بلايش اگر مى خواهى صبر مى كنيم بر اين شدايد و به اين زودى راحت مى شويم ؛ چه مرگ به ما نزديك شده است و اگر مى خواهى دعا مى كنم به جهت خلاصى لكن منصور به آن مرتبه كه در آتش دارد نخواهد رسيد، گفتند بلكه صبر مى كنيم . پس سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند و راحت شدند و على بن الحسن به حالت سجده از دنيا رخت كشيد، عبداللّه را گمان آنكه او را خواب ربوده گفت : فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود دانستند كه وفات كرده . و وفات او در بيست و ششم محرم سال صد و چهل و شش واقع شد و مدّت عمر شريفش چهل و پنج سال بود.(108)

بعضى از سادات بنى حسن كه با او در محبس منصور بودند روايت كرده اند كه تمام ماها را در قيد و بند كرده بودند و حلقه هاى قيد ما فراخ بود چون نماز مى خواستيم بخوانيم يا هنگامى كه مى خواستيم بخوابيم پاهاى خود را از حلقه هاى كند بيرون مى كرديم و هنگامى كه زندانيان مى خواستند بيايند از ترس آنها پاهاى خود را در حلقه قيد مى كرديم لكن على بن الحسن پيوسته پاهايش درقيد بود عبداللّه عمويش او را گفت كه اى فرزند چه باعث شده ترا كه مثل ما پاى خود را از قيد بيرون نمى كنى ؟ گفت : واللّه ! پاى خود را بيرون نمى كنم تا به اين حال از دنيا بروم و خدا ما بين من و منصور جمع فرمايد و در محضر الهى از او بپرسم كه به چه جهت مرا در قيد و بند كرد.

بالجمله ؛ على بن الحسن را پنج پسر و چهار دختر بوده و اسامى ايشان چنين رقم شده : 1 - محمّد، 2 - عبداللّه ، 3 - عبدالرحمن ، 4 - حسن ، 5 - حسين ، 6 - رقيّه ، 7 - فاطمه ، 8 - امّ كلثوم ، 9 - امّالحسن .

مادر ايشان زينب دختر عبداللّه محض است ، و زينب و زوج او على بن الحسن را زوج صالح مى گفتند به جهت عبادت و صلاح ايشان ، و چون منصور پدر و برادران و عموها و پسران عمّ و شوهر او را شهيد كرد پيوسته جامه هاى پلاس مى پوشيد تا از دنيا رفت و هميشه در ندبه و گريه بود و هيچ گاهى بر منصور نفرين نكرد كه مبادا تشفّى نفسى براى او حاصل شود و از ثوابش كاسته گردد مگر آنكه مى گفت : يا فاطِرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ يا عالِمَ الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ وَالْحاكِمُ بَيْنَ عِبادِهِ اُحْكُم بَيْنَنا وَبَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَاَنْتَ خَيْرُ الْحاكِمينَ.

و محمّد و عبداللّه در حيات پدر وفات كردند و عبدالرحمن دخترى آورد كه رقيّه نام داشت . و حسن معروف است به ((مكفوف )) و او صاحب ولد بود و اولاد حسن مثلّث جز از وى نيست .

امّا حسين بن على شهيد فخّ، پس او را جلالت و فضيلت بسيار است و مصيبت او در قلوب دوستان خيلى اثر كرد.

و ((فخّ)) نام موضعى است در يك فرسخى مكّه كه حسين با اهل بيت اش در آنچا شهيد گشتند.

از ابونصر بخارى نقل شده كه او از حضرت جواد عليه السّلام نقل كرده كه فرمود از براى ما اهل بيت بعد از كربلا قتلگاهى بزرگتر از فخّ ديده نشده .(109)

ابوالفرج به سند خود از حضرت ابوجعفر محمّد بن على عليه السّلام روايت كرده كه فرمود هنگامى پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به فخّ عبور مى فرمودند در آنجا نزول فرمود مشغول به نماز شد چون به ركعت دوّم رسيد گريه آغاز كرد مردم نيز به جهت گريه آن حضرت گريستند، چون آن حضرت از نماز فارغ شد سبب گريه ايشان را پرسيد، عرضه داشتند كه گريه ما به جهت گريه شما بود، حضرت فرمود: سبب گريه من آن بود كه جبرئيل بر من نازل شد هنگامى كه در ركعت اوّل نماز خود بودم و مرا گفت كه يا محمّد در اين موضع يكى از فرزندان تو شهيد خواهد شد كه شهيد با او اجر دو شهيد خواهد برد.(110)

و نيز از نصربن قرواش روايت كرده كه گفت : من مالى به جعفر بن محمّد عليهماالسّلام كرايه دادم از مدينه براى مكّه چون از بطن مرو كه نام منزلى است حركت كرديم حضرت مرا فرمود كه چون به فخّ رسيديم مرا خبر كن ، گفتم مگر شما نمى دانيد كه فخّ كدام موضع است ؟ فرمود: چرا لكن مى ترسم كه مرا خواب بگيرد و از فخّ بگذريم . راوى گفت : پس چون به موضع فخّ رسيديم من نزديك محمل آن حضرت رفتم و تَنَحْنُح كردم معلوم شد كه آن حضرت در خواب است ، پس محمل آن حضرت را حركتى دادم كه از خواب انگيخته شد عرض كردم كه اين موضع زمين فخّ است . فرمود: شتر مرا از قطار بيرون كن و قطار شتران را به هم متصل كن ، پس چنين كردم و شتر آن حضرت را از جادّه بيرون بردم و خوابانيدم حضرت از محمل بيرون آمد فرمود: ظرف آبخورى را بياور، چون رِكْوَه آب را آوردم وضوء گرفت و نماز خواند پس از آن سوار شد و از آنجا حركت كرديم من عرض كردم : فدايت شوم اين نماز جزء مناسك حجّ بود كه به جا آورديد؟ فرمود: نه وليكن در اين موضع مردى از اهل بيت ، شهيد مى شود با جماعتى ديگر كه ارواح ايشان بر اجسادشان به سوى بهشت سبقت خواهد كرد.(111)

بالجمله ؛ حسين بن على مردى بود جليل القدر سخى الطبع و حكايت جود و بخششهاى او معروف است .

از حسن بن هذيل مروى است كه حسين بن على را بستانى بود كه به چهل هزار دينار فروخت و آن پولها را بر در خانه خويش ريخت و مشت مشت زر به من مى داد كه براى فقراء اهل مدينه ببرم و برآنها قسمت كنم و تمام آن زرها را بر فقراء بخش نمود و يك حبّه از آنها را داخل خانه خويش نكرد.(112)

و نيز روايت شده كه مردى خدمت آن جناب آمد و از او چيزى سؤ ال كرد، حسين را چيزى نبود آن مردرا گفت : بنشين تا براى تو چيزى تحصيل كنم پس فرستاد نزد اهل خانه خويش كه جامه هاى مرا بيرون آور كه شسته شود، چون رختهاى او را بيرون آوردند كه بشويند آنها را جمع كرد و براى آن مرد سائل آورد و به او عطا فرمود!(113)

امّا كيفيّت مقتل او به طور اختصار چنين است كه چون موسى هادى عبّاسى بر سرير سلطنت نشست اسحاق بن عيسى بن على را والى مدينه كرد اسحاق نيز مردى از اولاد عمر بن خطّاب را كه معروف بود به عبدالعزيز بن عبداللّه در مدينه خليفه خود گردانيد، آن مرد عُمَرى نسبت به علويّين سخت گيرى و بدرفتارى مى كرد، و قرار داده بود كه علويّين در هر روز نزد او حاضر شوند و هر يك از ايشان را كفيل ديگرى نموده بود از جمله حسين بن على و يحيى بن عبداللّه محض و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض كفالت و ضمانت كرده بودند كه هر يك از علويّين را كه عُمَرى خواسته باشد حاضر گردانند. و اين بود تا هفتاد نفر از شيعيان به جهت حجّ از بلاد خويش حركت كردند و به مدينه آمدند و در بقيع در خانه ابن افلح منزل نمودند و پيوسته حسين بن على و ديگر علويّين را ملاقات مى كردند اين خبر به عُمرى رسيد اين كار را نيكو ندانست و از پيش نيز عمرى حسن بن محمّد بن عبداللّه را با ابن جندب هذلى شاعر و غلامى از عمر بن خطاب ماءخوذ داشته بود ومعروف كرده بود كه شُرب خَمْر كرده اند و ايشان را حدّ خمر زده بود حسن بن محمّد را هشتاد تازيانه و به روايت ابن اثير دويست تازيانه و ابن جندب را پانزده تازيانه و غلام عمر را هفت تازيانه زده بود و امر كرده بود كه ريسمانى بر گردن ايشان كنند و ايشان را مكشوف الظّهر در مدينه بگردانند تا رسوا شوند.

بالجمله ؛ چون عمرى خبر ورود شيعيان را به مدينه شنيد در باب عرض ‍ علويّين غلظت و سختى كرد و ابى بكر بن عيسى الحائك را بر ايشان گماشت ، پس روز جمعه ايشان را به جهت عرض حاضر كرد و ايشان را اذن نداد كه به خانه هاى خود روند تا وقت نماز رسيد پس رخصت داد كه بيرون شدند و وضو گرفتند و به مسجد به جهت نماز حاضر شدند بعد از نماز ديگر باره ابن حائك ايشان را جمع نموده و در مقصوره حبس ‍ كرد تا وقت عصر، آنگاه ايشان را طلبيد و حسن بن محمّد را نديد يحيى و حسين را گفت كه بايد حسن را حاضر كنيد و اگر نه شما را حبس ‍ خواهم نمود و ما بين ايشان و ابن الحائك گفتگو بسيار شد، آخر الا مر يحيى او را شتم داد و بيرون شد، ابن الحائك اين خبر را به عمرى رسانيد. عمرى ، حسين و يحيى را طلبيد و تهديد كرد ايشان را و بعد از گفتگوهاى بسيار كه ما بين ايشان رّد و بدل شد گفت : البته بايد حسن بن محمّد را حاضر سازيد و اگر نه امر مى كنم كه سويقه را خراب كنند يا آتش زنند و حسين را هزار تازيانه خواهم زد و حسن بن محمّد را گردن خواهم زد، يحيى قسم ياد كرد كه امشب خواب نخواهم كرد تا حسن را در خانه تو حاضر كنم ، پس حسين و يحيى از نزد عمرى بيرون شدند حسين ، يحيى را فرمود كه بد كردى كه قسم خوردى حسن را نزد عمرى حاضر سازى ، يحيى گفت : مرادم آن بود كه حسن را حاضر كنم لكن با شمشير خود و عمرى را گردن زنم ، حسين فرمود: اين كار نيز خوب نيست ؛ چه ميعاد خروج ما هنوز باقى است .

بالجمله ؛ حسين ، حسن را طلبيد و حكايت حال را براى او نقل كرد آنگاه فرمود: الحال هر كجا مى خواهى برو و خود را از دست اين فاسق پنهان كن . حسن گفت : نه ، واللّه ! من چنين نخواهم كرد كه شما را در سختى گذارم و خود راحت شوم بلكه من نيز با شما بيايم و دست خود را در دست عُمرى خواهم نهاد. حسين فرمود كه ما راضى نخواهيم شد كه عمرى ترا اذيّت كند و پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم روز قيامت با ما خصمى كند بلكه جان خود را فداى تو خواهيم نمود.

پس حسين فرستاد به نزد يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبداللّه محض و عبداللّه بن حسن بن على بن على بن الحسين معروف به ((افطس )) و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و عمر پسر برادر خود حسن و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم غمر و عبداللّه پسر امام جعفر صادق عليه السّلام و از فتيان و موالى خودشان تا آنكه جمع شدند بيست و سه تن از اولاد على عليه السّلام و جمعى ازموالى و ده نفر از خارج ، پس چون وقت نماز صبح شد مؤ ذّن بالاى مناره رفت كه اذان گويد عبداللّه افطس با شمشير كشيده بالاى مناره رفت و مؤ ذّن را گفت كه در اذان حَىَّ عَلى خَيْر الْعَمَل بگو، مؤ ذن چون شمشير كشيده را ديدحَىَّ عَلى خَيْر الْعَمَل بگفت ، عمرى كه اين كلمه را در اذان شنيد احساس شرّ كرد دهشت زده فرياد برداشت كه استر مرا در خانه حاضر كنيد و از كثرت وحشت و دهشت گفت : كه مرا به دو حبّه آب طعام دهيد اين بگفت و از منزل خويش بيرون شد و پيوسته به تعجيل تمام فرار مى كرد و از ترس ضرطه مى داد تا هنگامى كه خود را از فتنه علويّين نجات داد پس حسن مقدّم ايستاد و فرض صبح را ادا كردند آنگاه حسن بن محمّد را طلبيد و شهودى را كه عمرى بر ايشان گماشته بود طلبيد كه اينك حسن را حاضر كرده ام عمرى را حاضر كنيد تا حسن را بر او عرضه داريم .

بالجمله ؛ جميع علويّين بجز حسن بن جعفر بن حسن مثنّى و حضرت موسى بن جعفر عليهماالسّلام در اين واقعه حاضر شده بودند. پس ‍ حسين بعد از نماز صبح بالاى منبر رفت و خطبه خواند در تحريص ‍ مردم به جهاد پس اين وقت ((كمادبريدى ))(114) كه از جانب سلطان در مدينه به جهت نگاهبانى با سلاح مى زيست با اصحاب خود در ((باب جبرئيل )) حاضر شد و نگاهش افتاد بر يحيى كه در دست او شمشير است كماد خواست كه پياده شود و با او قتال كند كه يحيى او را فرصت نداد و چنان شمشيرى بر جبين او زد كه كاسه سر او برداشته شد و از اسب خود بر خاك هلاك افتاد، پس يحيى بر اصحاب او حمله كرد لشكر كه چنين ديدند منهزم شدند.

در همين سال جماعتى از عبّاسيّين مانند عبّاس بن محمّد و سليمان بن ابى جعفر دوانيقى و جعفر و محمّد فرزندان سليمان و موسى بن عيسى عمّ دوانيقى با اسلحه و لشكرى بسيار به سفر مكّه كوچ كردند و موسى ، هادى محمّد بن سليمان را متولّى حرب كرده بود، و از آن طرف حسين بن على نيز با اصحاب و اهل بيت خود كه سيصد نفر بودند به قصد حجّ از مدينه بيرون شدند، چون نزديك مكّه شدند در زمين فخّ كه وادى است به مكّه با عبّاسيّين تلاقى كردند. اوّل مرتبه عبّاس بر حسين بن على عرض امان كرد، حسين از امان امتناع نمود، و مردم را به بيعت خويش ‍ طلبيد طريق سلم و صلح گذاشته شد و بناى جنگ شد. صبح روز ترويه بود كه دو لشكر در مقابل هم صف كشيدند موسى بن عيسى تعبيه لشكر نموده و محمّد بن سليمان در ميمنه و موسى در ميسره و سليمان و عبّاس ‍ در قلب جاى گرفتند پس موسى ابتدا كرد به جنگ و با لشكر خود كه در ميسره جاى داشت بر علوييّن حمله نمود ايشان نيز با عبّاسيّين حمله كردند موسى براى فريفتن ايشان رو به هزيمت نهادند و داخل وادى شدند علوييّن نيز تعاقب نموده داخل وادى شدند محمّد بن سليمان با لشكر خود از عقب ايشان حمله كرد و علوييّن را در ميان آن وادى احاطه كردند و به يك حمله بيشتر اصحاب حسين شهيد شدند و يحيى مثل شير آشفته بر ايشان حمله مى كرد تا آنكه سليمان بن عبداللّه محض و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم غمر، شهيد گشت . و در ميان معركه تيرى بر چشم حسن بن محمّد رسيد و او اعتنائى به آن تير نكرد و پيوسته كارزار مى كرد تا آن كه محمّد بن سليمان فرياد كرد كه اى پسر خال ! از براى تو امان است خود را به كشتن مده ، حسن گفت : واللّه كه دروغ مى گوئيد لكن من قبول امان كردم پس شمشير خود را شكست و به نزد ايشان رفت ، عبّاس فرزند خود را گفت : خدا ترا بكشد اگر حسن را نكشى ؛ موسى بن عيسى نيز تحريص كرد بر كشتن او پس عبداللّه و به روايتى موسى بن عيسى حسن را گردن زد و او را شهيد كرد.

روايت كرده شخصى كه حاضر در واقعه فخّ بوده كه ديدم حسين بن على را كه در گير و دار حرب بر زمين نشست و چيزى را در خاك دفن كرد پس برگشت و به حرب مشغول شد، من گمان كردم كه چيزى قيمتى داشته نخواسته كه بعد از كشته شدن او به عبّاسيّين برسد او را دفن نموده من صبر كردم تا هنگامى كه جنگ بر طرف شد به تفحّص آن مدفون برآمدم چون آن موضع را يافتم خاك از روى آن برداشت ديدم قطعه اى از جانب صورت او بوده كه قطع شده بود و حسين آنرا دفن نموده .

بالجمله ؛ حماد تركى كه در ميان لشكر عبّاسيّين بود فرياد كرد كه اى قوم ! حسين بن على را به من بنمائيد تا كار او را بسازم ، چون حسين را نشان او دادند تيرى به جانب حسين رها كرد و او را شهيد نمود رحمه اللّه . پس ‍ محمّد بن سليمان او را صد جامه و صد هزار درهم جايزه داد.

بالجمله ؛ لشكر حسين منهزم شدند و برخى مجروح و اسير گشتند، پس ‍ سرهاى شهدا را از تن جدا كردند و آن ها زياده از صد راءس به شمار مى رفت و آن سرها را با اسيران براى موسى هادى بردند. موسى امر كرد كه اسيران را گردن زدند پس سر حسين را نزد موسى هادى گذاشتند موسى گفت : گويا سر طاغوتى از طواغيت براى من آوريد همانا كمتر پاداش شما آن است كه شما را از جايزه و عطا محروم خواهم نمود.

بالجمله ؛ چون خبر شهادت حسين در مدينه به عُمرى رسيد امر كرد كه خانه حسين و خانه هاى اهل بيت و خويشاوندان او را آتش زدند و اموال ايشان را ماءخوذ داشتند.

ابوالفرج از ابراهيم قطّان روايت كرد كه گفت : شنيدم از حسين بن على و يحيى بن عبداللّه كه مى گفتند: ما خروج نكرديم مگر از پس آنكه مشورت كرديم با اهل بيت خود با موسى بن جعفر عليهماالسّلام پس ‍ امر فرمود آن حضرت ما را به خروج . و نقل شده كه چون محمّد بن سليمان عبّاسى را مرگ در رسيد حاضرين در نزد او، او را تلقين شهادت مى كردند او در عوض شهادت همى اين شعر بگفت تا هلاك شد:

شعر :

اَلا لَيْتَ اُمىّ لَمْ تَلِدْنى وَلَم اَكُنْ

لَقَيْتُ حُسَيناً يَومَ فَخٍّ وَلا الْحَسَنَ(115)

و وقعه فخّ در سال صد و شصت و نهم هجرى واقع شد و حسين را جماعتى بسيار از شعراء مرثيه گفتند، و در شب شهادت او پيوسته در مِياه غطفان صداى هاتفى به مرثيه بلند بود و همى گفت :

شعر :

اَلا يا لِقَومٍ لِلسَّوادِ المُصَبَّحِ

وَمَقْتَلِ اَوْلادِ النَّبِىِ بِبَلْدَحٍ

لِيَبْكِ حُسَيْناً كُلُّ كَهْلٍ وَاَمْرَدٍ

مِنَ الْجِنِّ اِنْ لَمْ يَبْكِ مِنَ الاِْنْسِ نُوِّحٍ

فَاِنّى لَجِنّى وَاِنَّ مُعَرَّسى

لَبِالْبِرقَةِ السَّوداءِ مِنْ دُونِ زَحْزَحٍ

مردم اين اشعار مى شنيدند و نمى دانستند چه خبر است تا هنگامى كه خبر شهادت حسين آمد دانستند كه طايفه جن بودند كه براى حسين مرثيه مى خواندند. و كسانى كه با حسين بن على از طالبّيين در وقعه فخّ بودند يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبداللّه محض وعلى بن ابراهيم بن حسن و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض و عبداللّه و عمر پسران اسحاق بن حسن بن على بن الحسين و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن مثنّى چنانچه ابوالفرج از مداينى نقل كرده است .(116) و به روايت مسعودى اجساد شهداى فخّ سه روز بر روى زمين باقى بود كه كس آنها را دفن ننمود تا آنكه درندگان و طيور از اجساد ايشان بخورند.(117)

پاورقي

106- ((مقاتل الطالبيين )) ص 179.

107- ((مقاتل الطالبيين )) ص 175.

108- ((مقاتل الطالبيين )) ص 178.

109- ((سرّ سلسلة العلويّة )) ص 14.

110- ((مقاتل الطالبيين )) ص 367.

111- ((مقاتل الطالبيين )) ص 367.

112- همان ماءخذ ص 368.

113- همان ماءخذ ص 370.

114- ((خالد بربرى )) يا ((حمّاد بريدى )) خ ل .

115- ((مقاتل الطالبين )) ابوالفرج اصفهانى ص 383.

116- همان ماءخذ ص 382.

117- ((مروج الذهب )) مسعودى 3 / 327.