بازگشت

در کوفه


با پايان گرفتن جنگ جمل، امير المؤمنين(ع)پس از يک ماه توقف دربصره، عبد الله بن عباس را در آن شهر به جاي خود گماشت و به سوي کوفه حرکت فرمود و وارد شهر گرديد، و مردم کوفه نيز از آن بزرگوار استقبال شاياني کردند و تا روزي که براي جنگ با«قاسطين »، يعني معاويه و يارانش به سوي صفين حرکت فرمود، چند ماه طول کشيد، که در اين مدت امير مؤمنان(ع)به تنظيم امور و تعيين وظيفه استانداران و نامه نگاري براي معاويه و ياغيان ديگري که نزد او رفته و شام را پايگاه خود قرار داده بودند سرگرم بود.و داستان زير شايد مربوط به همين مدت بوده است:



مجلسي(ره)از کتاب العدد روايت کرده که جمعي از مردم کوفه درباره حسن بن علي(ع)طعن زده و گفتند: وي از سخن گفتن و احتجاج عاجز و ناتوان است.



اين خبر به گوش امير المؤمنين(ع)رسيد و حسن را خواسته، سخن آن مردم را به اطلاع فرزند رسانيد، و حسن عرض کرد: من در حضور شما نمي توانم سخن بگويم!



حضرت فرمود: من از نظر تو دور مي شوم و تو مردم را دعوت کن و براي ايشان سخن بگوي!



حسن(ع)مردم را دعوت کرده و چون جمع شدند سخنراني بليغي کرد، به طوري که صداي گريه مردم بلند شد، آنگاه فرمود:



«ايها الناس اعقلوا عن ربکم ان الله عز و جل اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم، فنحن الذرية من آدم و الاسرة من نوح، و الصفوة من ابراهيم، و السلالة من اسماعيل، و آل من محمد(ص) نحن فيکم کالسماء المرفوعة، و الارض المدحوة، و الشمس الضاحية، و کالشجرة الزيتونة، لا شرقية و لا غربية التي بورک زيتها، النبي اصلها، و علي فرعها، و نحن و الله ثمرة تلک الشجرة، فمن تعلق بغصن من اغصانها نجا، و من تخلف عنها فالي النار هوي »



(اي مردم از پروردگار خود خرد گيريد که براستي خداي عز و جل آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد، نژادي که بعض آنها از بعض ديگرند، و خدا شنوا و داناست، ماييم از نژاد آدم، و خاندان از نوح، و برگزيده از ابراهيم و دودمان اسماعيل، و خانواده محمد-صلي الله عليه و آله-ما در ميان شما همانند آسمان بلند و زمين گسترده، و خورشيد تابنده و«شجره زيتونه »که نه شرقي است و نه غربي و زيتون آن درخت مبارک گشته است که پيغمبر ريشه آن و علي شاخه آن، و ما-به خدا سوگند-ميوه اين درخت هستيم، که هر کس به شاخه اي از شاخه هاي آن چنگ زند نجات يابد، و هر کس از آن تخلف ورزد به سوي دوزخ در افتاده.)



پس امير المؤمنين(ع)در حالي که رداي آن حضرت به زمين کشيده مي شد، از پشت مردم بيامد، تا اينکه بر فراز منبر رفت و ميان دو ديده حسن را بوسيد، سپس فرمود:



«يابن رسول الله اثبت علي القوم حجتک، و اوجبت عليهم طاعتک فويل لمن خالفک » (45)



(اي پسر رسول خدا(ص)حجت خود را بر اين مردم ثابت و محکم کردي، و فرمانبرداري و اطاعت خود را بر ايشان واجب ساختي، پس واي بر آن کس که با تو به مخالفت برخيزد)



نگارنده گويد: در اين باره روايات ديگري نيز هست که به خاطر طولاني بودن و نياز آنها به شرح و توضيح زياد، از نقل آنها در اينجا خودداري کرده و شما را به مصادر آنها راهنمايي مي کنيم تا اگر مايل بوديد خودتان مراجعه کرده و به تفصيل و دقت آنها را بخوانيد و مورد مطالعه قرار دهيد.



يکي از ابو نعيم اصفهاني در کتاب حلية الاولياء و ديگران به سند خود از حارث همداني روايت کرده که امير المؤمنين(ع)سؤالهاي زيادي درباره مروت از فرزندش حسن بن علي(ع)نموده و آن بزرگوار به تفصيل پاسخ مي دهد... (46)



و ديگري را راوندي در خرايج روايت کرده که پادشاه روم مسائل مشکلي را براي معاويه فرستاد و پاسخ آنها را مطالبه کرد، و معاويه چون پاسخي نداشت، مردي را اجير کرد که به طور ناشناس به کوفه برود و از علي(ع)پاسخ آنها را بپرسد، و امير المؤمنين(ع)آن مرد را شناخت و او را به دو فرزندش حسن و حسين(ع)راهنمايي کرد و او از امام حسن(ع)پرسيد و پاسخ آنها را از آن حضرت شنيد و براي معاويه برد...تا به آخر، و مرحوم مجلسي در بحار آن را روايت کرده است (47)

پاورقي

45.بحار الانوار، ج 43، ص 358.



46.حلية الاولياء، ج 6، ص 35، ملحقات احقاق الحق، ج 11، صص 107 و 109.



47.بحار الانوار، ج 43، ص 325.و در بخش دهم انشاء الله تعالي تفصيل آن ذکر خواهد شد.