بازگشت

داستان ها


1. انتخاب امام حسن (ع) به خلافت اسلامى



هنگامى كه اميرالمؤمنين، على(ع) در محراب مسجد كوفه به دست عبدالرحمن بن ملجم مرادى مجروح گرديد و در شب 21 رمضان سال 40 هجرى به شهادت رسيد، امام حسن(ع) بدن شريف آن حضرت را غسل داد، بر آن نماز خواند و در تاريكى شب، در نيزارهاى اطراف كوفه (كه بعداً به نجف معروف شد) به خاك سپرد.

روز 21 رمضان اهالى كوفه به طور انفرادى و گروهى در اطراف خانه اميرالمؤمنين(ع) جمع شده و اشك ماتم مى ريختند و سپس همگان براى سوگوارى، وارد مسجد كوفه شدند. ساعت به ساعت بر انبوه جمعيت افزوده مى شد. مردان با زدن بر سر و صورت خود، ناله سر داده و زنان سوگوار در پشت پرده ها صدا به شيون بلند كرده بودند. محشرى در مسجد كوفه برپا شده بود و كسى به ديگرى توجه نداشت. همگان در عزاى عزيز از دست رفته خويش، نه اشك چشم، كه خون جگر مى ريختند. البته در ميان آنان عده اى منافق، از خوارج و هواداران بنى اميه نيز بودند كه در ظاهر اندوهگين، اما در باطن شيطانىِ خويش مسرور بودند.

نزديك ظهر، ناگهان همهمه مردم و صداى تكبير و صلوات آنان بلند شد. در اين هنگام، فرزندان اميرالمؤمنين (ع) امام حسن (ع)، امام حسين (ع)، محمد حنفيه و نيز برخى از بزرگان و اصحاب خاص آن حضرت، وارد مسجد شدند. با ورود فرزندان اميرالمؤمنين (ع) صداى شيون مردم فضاى مسجد را پر كرد.

امام حسن (ع) بالاى منبر قرار گرفته و خطبه بليغى ايراد كرد و اعجاب همگان را برانگيخت. او در بخشى از اين خطبه فرمود:

ما در سوگ مردى نشسته ايم كه پيشينيان، در عمل خير، بر او سبقت نگرفتند، در ركاب پيامبر خدا جهاد مى كرد و جان خود را فداى پيامبر مى نمود، و به هر مأموريتى كه از سوى پيامبر خدا مى رفت، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ، او را همراهى مى كردند، و برنمى گشت مگر با فتح و پيروزى. او در حالى از دنيا رفت كه جز هفتصد درهم، مالى بر جاى نگذاشت. اجر مصيبتى را كه بر ما و امت جد ما وارد شده است، از خداى بزرگ مى خواهم.

سخن امام (ع) كه بدين جا رسيد، از شدت اندوه و گريه توان سخن گفتن را از دست داد و بر روى منبر نشسته و در ماتم پدر گريست. در اين هنگام، عبدالله بن عباس برخاست و پيش منبر ايستاد و پس از حمد الهى و درود بر پيامبر و اميرالمؤمنين (ع) گفت: اى مردم! اين فرزند پيامبرتان و وصى امامتان، على (ع) است. برخيزيد و با او بيعت كنيد.

مردم گفتند: او براى ما امامى دوست داشتنى است و حق او بر ما واجب است. و بدين ترتيب، همگان با ميل و رغبت، با آن حضرت بيعت كردند.

امام حسن (ع) فرمود: حال كه قصد بيعت با من را داريد، به اين شرط بيعت كنيد كه من با هر كسى جنگ دارم، شما هم در جنگ باشيد و با هر كسى در صلح باشم، شما هم در صلح باشيد و از امامتان پيروى كنيد.

مردم اين شرط امام حسن(ع) را پذيرفته و به دست مبارك آن حضرت بيعت نمودند. اين واقعه در 21 رمضان سال 40 هجرى اتفاق افتاد. در آن هنگام، امام حسن (ع) 37 ساله بودند. از آن پس، امام حسن (ع) خلافت مسلمانان را عهده دار شد و كارگزاران حكومتى را به اطراف و اكناف اعزام مى كرد؛ از جمله، عبدالله بن عباس را به حكومت بصره منصوب فرمود.(7)



2. امام حسن(ع) و پاسخ منفى به خواستگارىِ معاويه از دختر زينب كبرى(س)



معاويه پس از آن كه با صلح تحميلى، خلافت اسلامى را در قبضه خويش گرفت، در صدد تحكيم و تثبيت معنوىِ حكومت خويش برآمد. او بهترين راه را نزديك شدن به اهل بيت(ع) پنداشت. از اين رو، تصميم گرفت با آنان پيوند خويشاوندى برقرار كند تا از اين طريق، شرافت و بزرگى كسب نمايد. به همين منظور، نامه اى به مروان بن حكم، عامل خويش در مدينه نوشت و به او دستور داد تا ام كلثوم، دختر عبدالله بن جعفر را براى يزيد بن معاويه خواستگارى كند. وى براى عبدالله بن جعفر در اين كار امتيازاتى در نظر گرفت.

مروان بن حكم، عبدالله بن جعفر را فراخواند و از دخترش براى يزيد خواستگارى كرد. عبدالله بن جعفر، كه از مقاصد پليد معاويه آگاه بود، در پاسخ مروان گفت: اختيار بانوان ما با امام حسن (ع) است، شما ام كلثوم را از او خواستگارى كنيد. مروان به ناچار نزد امام حسن (ع) رفت و تقاضاى معاويه را مطرح كرد. امام (ع) به وى فرمود: هر كس را مى خواهى دعوت كن و در آن جمع، خواستگارى كن تا من پاسخ شما را بدهم.

مروان بن حكم، بزرگان بنى هاشم و بنى اميه را در مجلسى گرد آورد و در ميان آنان ايستاد و گفت:

معاويه به من فرمان داده است تا ام كلثوم، دختر زينب كبرى و عبدالله بن جعفر را براى يزيد خواستگارى كنم. او حاضر است مهريه دختر عبدالله را به هر مبلغى كه پدرش تعيين كند بپردازد و تضمين مى كند كه تمام بدهى هاى پدرش را به هر مقدارى كه باشد ادا كند. اين ازدواج را براى تحكيم صلح ميان بنى هاشم و بنى اميه انجام مى دهيم. يزيد بن معاويه نيز هم سان و هم شأن خوبى براى ام كلثوم است. به جان خودم سوگند، آنانى كه بر يزيد غبطه مى خورند (آرزوى ازدواج با او را دارند) بسيار زيادترند از آنانى كه يزيد به آنها غبطه مى خورد. و يزيد كسى است كه به صورت او ابر از آسمان باران مى بارد. بنابراين، من از امام حسن (ع) و عبدالله بن جعفر مى خواهم با اين ازدواج موافقت كنند و به ازدواج ام كلثوم و يزيد رضايت دهند.

سپس امام حسن (ع) برخاست و در پاسخ وى چنين فرمود:

1. اين كه گفتى معاويه مهريه ام كلثوم را به هر مقدارى كه پدرش تعيين كند، مى پذيرد، بدان كه ما از سنّت پيامبر (ص) در ميان اهل و عيالش، در تعيين مقدار مهريه (مهر السنّة) عدول نمى كنيم و به آن پاى بنديم.

2.اين كه گفتى معاويه تمام بدهى هاى پدرش را مى پردازد، تا كنون نديده بوديم كه زنان با مهريه خويش بدهى هاى پدران خود را بپردازند.

3. اين كه اين ازدواج، تحكيم صلح ميان بنى هاشم و بنى اميه باشد، بدانيد كه دشمنى ما با شما براى خدا و در راه خدا است و ما به خاطر دنيا با شما مصالحه نمى كنيم.

4. اين كه يزيد كفوى است كه هم شأن و هم سان ندارد، صحيح نيست؛ زيرا كفو امروزىِ او همان كفو ديروزى (عصر جاهليت و جنگ با پيامبر -ص-) است و سلطنت او چيزى را اضافه نمى كند.

5. اين كه تعداد كسانى كه به يزيد غبطه مى خورند، بيش از كسانى است كه يزيد بر آنان غبطه مى خورد، در صورتى درست است كه خلافت و حكومت آنان به رسالت و نبوت ارج و بها داده باشد. در اين صورت ما به او غبطه مى خوريم؛ اما حقيقت اين است كه رسالت و نبوت به خلافت بها داده است. بنابراين آنان بايد به ما (اهل بيت) غبطه بخورند.

6. و اين كه گفتى ابرهاى آسمان به چهره يزيد مى بارند، گزافى بيش نيست؛ زيرا اين لياقت و سرافرازى، مخصوص آل رسول خدا (ص) است.

امام حسن (ع) با اين بيانات شيوا، نه تنها پاسخ منفى به درخواست معاويه داد، بلكه او و پسرش را در ميان بزرگان بنى هاشم و بنى اميه، مفتضح و بى مقدار كرد. سپس فرمود:

ما مى خواهيم ام كلثوم، دختر زينب كبرى را به ازدواج پسرعمويش، قاسم بن محمد بن جعفر (ع) درآوريم و مهريه آن را يك باغستان خودم، كه در حوالى مدينه است، قرار مى دهيم.

مروان بن حكم، شرح اين ماجرا را براى معاويه نوشت و او را از اين خبر ناگوار آگاه ساخت. معاويه پس از شنيدن ماجرا، د رحالى كه شديداً متأثر بود، گفت: ما از آنان خواستگارى كرديم، نپذيرفتند و دست رد بر سينه ما زدند؛ اما آنان اگر از ما خواستگارى مى كردند، مى پذيرفتيم و پاسخ مثبت مى داديم.(8)

پاورقي

7 . همان، ج 2، ص 109؛ الإرشاد، ج 2، ص 7.

8 . اهل البيت، ص 384، مناقب آل أبى طالب، ج 3، ص 199.