بازگشت

در فضيلت امام حسن مجتبي (ع)


بو علي آن که در مشام ولي

آيد از گيسوانش بوي علي

قرةالعين مصطفي او بود

سيدالقوم اصفيا او بود

آن چنان در در آن صدف او بود

انبيا را بحق خلف او بود

جگر و جان علي و زهرا را

ديده و دل حبيب و مولي را

چون بهار است بر وضيع و شريف

منصف و خوبرو و پاک و لطيف

فلک جامه کوه زهره دواج

قمر تخت مهر پروين تاج

در سيادت شرف مويد اوست

در رسالت رسول و سيد اوست

نسبش در سيادت از سلطان

حسبش در سعادت از يزدان

چون علي در نيابت نبوي

کوثر داعي و عدو دعي

نامه دوست حاکي دل اوست

دوست راچيست به زنامه دوست

منهج صدق در دلايل او

مهتري زنده در مخايل او

بود مانند جد به خلق عظيم

پاک علق و نفيس عرق و کريم

فلذهاي بود از دل زهرا

جده او خديجه کبرا

پاک نايد زمردم بي باک

عود نايد زدود چوب اراک

ماه در چشم او هلال نمود

زهر در کام او زلال نمود

زان که زان واسطه چشيدن زهر

وان زدشمن بسي کشيدن قهر

بجهانيد جانش از ره حلق

برهانيدش از دنات خلق

روز باطل چو حق شود پنهان

اهل حق را توبه زکور مدان

پاي باطل چو دست بر تابد

دل دانا به مرگ بشتابد

چون جهان حيز را امير کند

زال زر روي چون زرير کند

گر چه اين بد به روي او آمد

پشت اقبال سوي او آمد

بود با اين دسم ولي همه روز

همچو خورشيد دهر شهر افروز

آن بهي طلعت بزرگ نسب

آن زعلم و ورع چراغ عرب

خواسته چون خرد زبهر پناه

شرف از منصب کريمش جاه

خاطرش همچو بحري اندر شرع

راسخ اصل بود و شامخ فرع

مسند و مرقدش بر از افلاک

مشرب و منهلش زعالم پاک

مشرب عرق و منهل جگرش

بود از حوض جدش و پدرش

مانده آباد از سخاي کفش

خاندان نبوت از شرفش

کرد خصمان برو جهان فراخ

تنگ همچون درونگه درواخ

بي سبب خصم قصد جانش کرد

او بدانست و زان امانش کرد

بار ديگر به قصد او بر خاست

بي گناهي ورا به کشتن خواست

پس سيم بار عزم کرد درست

شربت زهر همچو بار نخست

راست کرد و بداد آن ناپاک

که جهان باد از چنان زن، پاک

صدو هفتادواند پاره جگر

بدر انداخت زان لب چو شکر

جان بداد اندر آن غم و حسرت

باد بر جان خصم او لعنت

گفت با او ستوده مير حسين

آن مر اشراف را چو زينت و زين

زهر جان مر تو را که داد بگوي

گفت: غمز از حسن بود نه نکو

جد من مصطفي امان زمان

پدرم مرتضي امين جهان

جده من خديجه زين زمان

مادرم فاطمه چراغ جنان

جمله بودند از خيانت و غمز

پاک و پاکيزه خاطر و دل و مغز

من هم از بطن و ظهر ايشانم

گرچه جمع از غم پريشانم

نه کنم غمز و نه بوم غماز

خود خدا داند آخر و آغاز

هست دانا به باطن و ظاهر

چون توانا به اول و آخر

آن که فرمود و آن که داد رضا

خود جزا يابد او به روز جزا

ور مرا روز حشر ايزد بار

بدهد در جوار جنت بار

نروم در بهشت جز آن گاه

که نهد در کفم کف بد خواه...


سناي غزنوي، وفات 545